Part 1

141 7 6
                                    

#Who_am_i ?!💔
د.ا.ن سلنا
هندزفری و گوشیمو پرت کردم تو کیفمو زیپ کیفمو بستم.
از ماشین پیاده شدم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
-هوف! خداروشکر بالاخره ازون جو مسخره خلاص شدم!
بیلی از ماشین پیاده شدو گفت: هر کی ندونه فکر میکنه تازه از زندان آزاد شدی!
بعدم با اون زنیکه دوتایی زدن زیر خنده!
اهمیت  ندادمو چمدونمو کشیدم طرف اون خونه.
-چرا این لعنتی...انقد...سنگینههه...آخخخخخ له شدممم کمکککک.
بیلی از جلوم رد شدو با یه پوزخند مسخره گفت: آخییی عزیزممم کمک میخای؟ پس بیشتر سعی کن.
بعدم رفت.
-ازت متنفرم که هیچ وقت...خیرت به آدم...نمیرسه آخیش راحت شدم.
سریع از جام پاشدمو رفتم پیش بابام.
-بابا؟
+بله؟
-اتاق من کجاست؟
+اوناها...ته راهرو...سمت چپ.
-باشه ممنون.
+خواهش میکنم.
*رفتم تو اتاقم.
زیادم بد نیست.
تقریبا بزرگه ولی خوبیش اینه که حمومش همینجاس و این ینی اگه یه هفته ام بمونم تو اتاقم مشکلی برام پیش نمیاد!
در اتاقمو بستم و قفلش کردم.
از اون دوتا دیوونه هیچی بعید نیست!
در کمدمو باز کردم.
چند تا لباس توش بود ولی خب همشون قدیمی و پوسیده بودن.
اصلن نمیدونم چرا مجبور شدیم از بین این همه خونه بیایم تو یه خونه ای که قدیمیه و همه چیشم دربو داغونه.
خب معلومه چون اون نکبت خانم اینجوری بیشتر دوست داره.
چیکار کنم که مجبورم با این دوتا کنار بیام؟
هعی
رفتم طرف پنجرش.
پردرو زدم کنار.
ولی یهو پرت شد پایین و چوب بردش خورد توسرم.
داد زدم: وای.
ولی هیشکی نیومد کمکم.
از جام پاشدمو به چوب پرده هه لگد زدم: لعنت بهت.
ولی به محض اینکه از جام پاشدم حس کردم یکی صدام کرد.
برگشتم عقب هیشکی نبود.
شونه ای بالا انداختمو رفتم سمت پنجره.
خب این طبیعیه که اینجا تراس داشته باشه اما در لعنتیش کجاس؟
خب
فکر کنم در نداره!
مجبورم از پنجره برم!
پنجررو باز کردمو آروم پامو گذاشتم لبه پنجره.
اون یکی پامم آوردم و یهو پریدم پایینو محکم افتادم تو بالکن.
-جییییییغ کمرم شکستتتتت.
×بدرک
دوباره یکی حرف زد!
بازم هیشکی نبود!
خیله خب فکر کنم دارم دیوونه میشم.
بزور از جام پاشدمو وایستادم‌.
چشامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.
چشامو باز کردم و انتظار داشتم که یه منظره قشنگ ببینم ولی....
وات د هل؟
اینجا قبرستونه؟؟
باورم نمیشه.
ینی...ینی اتاق من روبروی...وای نههه.
اومدم از بالکن برم بیرون که یه پرده دیدم.
خیلییی کنجکاو شدم.
پرده رو زدم کنار‌.
یه در بود.
درو باز کردمو رفتم تو.
دره به اتاق خودم باز میشد.
-پس از اینجا باز میشی...
قفل اتاقمو باز کردمو داد زدم:
-باباااا! اینجا که قبرستونه!
+دخترم! معدب باش!
-نه بابا جدی.اینجا درش بروی قبرستون باز میشه.
یهو قیافه بابام جدی شد.
رفت طرف اون زنیکه (مریل) و بهش گفت:
+هی مریل تو عمدا این کارو کردی؟
*اوه نه عزیزم خودت که میدونی ما این خونرو ندیده خریدیم.
+آره تو راست میگی فراموش کرده بودم.
مریل برگشت و بهم یه چشمک زد بعدم دوباره مشغول مرتب کردن وسایلاش شد.
حرصی شدمو رفتم تو اتاق درو کوبوندم.
درو قفل کردمو نشستم رو چمدونم.
گوشیمو درآوردمو زنگ زدم به زین:
....
.....
.......
........
زین: الو؟
-سلام زیننن
+سلنا تویی؟
-آره،خوبی؟
+آره عزیزم تو چطوری؟
-هعی بد نیستم.
+چرا مگه چیشده؟راستی خونه جدیدتون چطوره؟
-مشکل همینه دیگه.اینجا قبرستونهههه.
+حتما اگه مریل ازونجا بره بهشت میشه آره؟!
-زین من با تو شوخی ندارم.اینجا واقعا قبرستونه!
+ین...ینی چی که قبرستونه؟!
-اهههه چرا اینجوری میکنی؟
+باشه بابا داشتم شوخی میکردم عصبی نشو.
میخوای بیام دنبالت بریم یجایی یکم حالت عوض شه؟
-نه مرسی.میخوام برم یدوری بزنم اینجاهارو بیشتر ببینم.
+باشه! مراقب خودت باشیااا.
-باشه.بای.
+بای لاو.
[قطع کرد]
زیپ چمدونمو باز کردمو از توش کتمو برداشتم.
گوشیو هندفریمو برداشتمو هول هولی کیفمو انداختم رو شونم. (عکس میدم)
با عجله از پله ها پایین رفتم.
مریل: کجاا؟
-فکر نمیکنم به تو مربوط باشه.
بعدم از خونه بیرون رفتم.
هوا خیلی سرد بود و داشت بارون میومد‌.
همیشه عاشق بارون بودم:
-آخ جونننن.
همه برگشتنو نگام کردن!
من اهمیت نمیدم که مردم دربارم چه فکری میکنن!
من هر کاری که دلم بخواد میکنم!
-من آزادمممم!
داشتم زیر بارون میرقصیدم!
همه جوری نگام میکردن که انگار من دیوونم!
راه افتادم طرف یه کافه.
توی راه چشمم افتاد بهمون قبرستونه.
-آخرین جایی که میخوام برم همینجاس.
حتی کنجکاوم نبودم‌ که بدونم اونجا چخبره!
ینی تا حدودی ازش میترسیدم.
-هوففف کی اهمیت میده؟!
بارون شدت گرفته بود.
سرعتمو بیشتر کردمو خودمو رسوندم به کافه.
درو باز کردمو رفتم ته کافه روی یه صندلی نشستم.
سرمو چسبوندم به دیوار و تو خودم مچاله شدم.
هنوز سردم بود‌.
خیره شدم به آدمای تو کافه...
هر کی به یه کاری مشغول بود.
آهی کشیدمو گوشیمو دراوردم.
تازه داشتم گرم بازی میشدم که یهو حس کردم یکی صدام میکنه:
×خانم؟خانم؟
با گیجی سرمو آوردم بالا:
-ب...بله؟
×این صندلی مال کسیه؟
-امممم نه.
×باشه ممنون.
با خودم گفتم حتما الان صندلیو برمیداره و میره واسه همینم دوباره با گوشیم سرگرم شدم اما یهو دیدم اون زن نشستو صندلیشو کشید جلوتر.
با تعجب نگاش کردمو یه ابرومو بالا انداختم.
اون خانمه لبخند زدو دستشو آورد جلو:
×سلام.من ماریام.
دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم:
-خوشبختم.منم سلنام.
ماریا آروم زمزمه کرد: "سلنا"
×سلنا! دختر من خیلی شبیه توعه! ینی بود...
-بود؟
×آره بود...دیگه نیست!
-ینی چی؟
×ینی...ینی (زد زیر گریه)
-اوه من متاسفم من نمیخواستم ناراحتتون کنم من...
ماریا دستامو گرفتو بهم گفت:
×نه عزیزم! تو که کاری نکردی من باید جلوی خودمو میگرفتم.
رفتم نشستم سرجام.
×خب سلنا! اگه اشکالی نداره میشه یکم از زندگیت برام بگی؟
-اممممم خب ما یه خونواده ی...
همون لحظه گارسونه اومد:
*بفرمایید خانم! اینم از قهوتون!
زیر لب گفتم:‌ ممنون.
اون گارسونه قهومو بهم داد و رفت.
×خب دخترم داشتی...
که همون لحظه گوشیش زنگ خورد.
×ببخشید یه لحظه...
الو؟
آره پیشمه.
میگم پیشمه آره.
[زیرچشمی نگاه کرد]
پیشمه...
اما یهو رنگش پرید:
مگه همون ساعترو نمیگی؟
خب آره دیگه پیشمه.
الاننن؟
ولی ما تازه...
باشه اومدم.
[گوشیشو قطع کرد]
×متاسفم سلناا اما من باید برم.
خیلی ازت خوشم اومد.
مطمعن باش این دیدار دوباره اتفاق میفته...
یه کارت گذاشت روی میز:
×این شماره منه! بهت زنگ میزنم تا بازم قرار بذاریم. فعلا.
و بعد یه چشمک خیلی مرموز زد و رفت.
همه چی عجیب بود‌...
یجورایی...یهویی بود!
اصلن اون زن یهو از کدوم گوری پیداش شد؟
یجای کار این وسط میلنگید...

Who am i ?!💔Where stories live. Discover now