Part 11

21 3 0
                                    

•• تو منو به جهنم خودت بردی و من بهش گفتم عشق!!

#Who_am_i ?!💔
د.ا.ن سلنا
با پاهایی که دیگه جون نداشتن، خودمو به اونجا رسوندم. جلوی در ایستادم و چنتا نفس عمیق کشیدم. کسی نبود که ازم بپرسه که الان حوصله اینو دارم که به اینجا بیام یا نه؛ پس خودم اینکارو کردم!
سرمو تکون دادم تا افکار مزاحممو از بین ببرم.
دستمو بردم طرف زنگ در اما همون لحظه در باز شد و منو مریل با هم چشم تو چشم شدیم!!
واو! عالی شد! منتظر بودم حرفاش شروع شه اما اون با همون لبخند ساختگیش بغلم کرد:
+عزیزم! کجا بودی؟!
حالم داشت از این همه تظاهر بهم میخورد.
پسش زدم و با لحنی که نمیشد خوشحالی یا ناراحتیشو تشخیص داد، بهش گفتم:
-به تو ربطی نداره!
رفتم تو اتاقمو درو بستم.
گوشیم بی وقفه زنگ میخورد.
گوشیو بردم سمت گوشم:
-بله؟!
هیچ کس جوابمو نمیداد!
-الو؟؟ تو کی هستی؟...
تلفن قطع شد و صدای بوقای ممتدش تو گوشم پیچید...
بی خیال شدم و لباسای خیس و خاکیمو عوض کردم و خودمو پرت کردم رو تخت.
گوشیمو روشن کردم:
-واو! سی تا پیام از چارلی! چه خبره؟
بازشون کردم.
اون بهم گفته فردا با هالزی قرار داره و عکسشو واسم فرستاده و ازم خواسته برم کمکش چون هیچی نمیدونه!!
به خاطر اینکه معطل من شده خندیدمو براش فرستادم که باید تنهایی از پس کاراش بربیاد.
رفتم سراغ زین.
هیچ میسکال یا پیامی ازش نداشتم.
چقدر زود دلم براش تنگ شده بود.
با صدای بیلی که ازم میخواست واسه شام برم پایین از جام بلند شدم و از پله ها پایین رفتم.
با دیدن من پچ پچای بیلی و مریل شروع شد.
واسم اهمیتی نداشت چی تو گوش هم زرزر میکردن پس خیلی ریلکس سر میز شام نشستم و نیم نگاهی به بابام کردم.
پدری که دیگه بودن و نبودن من واسش فرقی نداشت.
میخواستم غذا بخورم که مریل با یه صدای ذوق زده بهم گفت:
+آمممم...نظرت چیه فردا باهم بریم خرید؟!
یه خنده عصبی کردم و با تعجب بهش گفتم:
-خرید؟ باهم؟ زده به سرت؟
+خب...آره چی میشه مگه؟ مجبوریم بریم!!
-یادم نمیاد مجبور باشم از دستوراتت اطاعت کنم!
+حتی اگه قرار باشه واست خواستگار بیاد؟!
از این حرفش به شدت جا خوردم!
از ذوقم از جام بلند شدم و با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم:
-وای...وای داری جدی میگی؟ پس...پس چرا زین هیچی در مورد این قضیه بهم نگفته بود؟
با این حرفم بیلی به خنده افتاد و سریع رفت تو آشپزخونه اما به جاش لحن مریل جدی تر شد:
+اون زین نیست سلنا!
-د..داری باهام شوخی میکنی؟ اگه اون زین نیست پس چرا بهش اجازه دادین بیاد؟
+ببین سلنا...همه یه روز باید برن سر زندگی خودشون! مهم نیست چقدر با هم خوش بودن یا باهم خاطره...
حرفشو نصفه گذاشتم و با داد گفتم:
-چرا چرت و پرت میگی؟ اینجا چه خبره؟
+زین داره با یکی دیگه ازدواج میکنه سلنا...
شنیدن همین یه جمله واسه من کافی بود تا منو به اوج جنون برسونه.
سرم گیج میرفت.
بدنم یخ کرده بود و دستام میلرزید.
از گوشه میز گرفتم تا نیفتم.
نفسای لرزونم تبدیل به هق هق شده بود.
میدونستم اونا دارن بهم دروغ میگن.
پله هارو دوییدم بالا.
گوشیمو برداشتم.
پشت سر هم شماره زینو میگرفتم.
-لنتی...جواب بده...
نمیتونستم حرف بزنم.
فقط گریه میکردم.
تند تند اشکامو پاک میکردم تا جلومو ببینم ولی اونا امون نمیدادن و همینطوری از چشام پایین میومدن.
گوشی از دستم پرت شد رو زمین.
خم شدم تا برش دارم.
همون لحظه برام اس ام اس اومد.
با ذوق زمزمه کردم:
-میدونستم...میدونستم اونا بهم دروغ میگن...
پیامشو باز کردم:
×لطفا دیگه بهم زنگ نزن.
بدون هیچ حرف دیگه ای.
نه نه من مطمئنم اون زین نیست.
زین هیچ وقت اینقدر سرد با من برخورد نکرده بود.
اون همیشه همه چیزو اول به خودم میگفت.
نمیدونم چرا اما تا حدی دیوونه شده بودم که هیچ چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید.
چشمام سیاهی میرفت.
اون با من اینکارو نمیکنه.
من باید برم.
نمیدونم چطوری فقط کیفمو برداشتم و از خونه دوییدم بیرون....

Who am i ?!💔Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang