Part 13

28 4 3
                                    

•• نمیدونم لیاقت این اسمو داری یا نه؛ اما من هنوزم بهت میگم " بابا "!

#Who_am_i ?!💔
{پایان فلش بک}
باربارا: از اون روز تقریبا ۹ سال میگذره.
من اون موقع یه دختر ۶ ساله بودم که هیچ چیزی نمیدونه.
من فقط از اختلافای خونوادگی خسته بودم.
من آرامش میخواستم.
چیزی که الان دارم...
دستمو دور شونه هاش حلقه کردم که سرشو رو شونم گذاشت و خیلی سریع به خواب رفت.
بعد از چند دقیقه صدای نفسای عمیق و منظم باربارا بود که میومد و منو به خواب دعوت میکرد.
موهاشو نوازش کردم و گفتم:
-تو خیلی با خونوادت فرق داری باربی! ولی در هر حال خون اون عوضیا تو رگاته!...

{فردا ساعت ۹ صبح}
| د.ا.ن سلنا |
آلارم گوشیمو قطع کردم.
به اطرافم نگاه کردم.
بعد چند لحظه یادم افتاد برای چی اینجام...
آروم چشمامو مالیدم و به دور و برم نگاه کردم.
باربارا کنارم روی مبل خوابش برده بود.
آروم از روی مبل بلند شدم که کمرم تیر کشید.
آخی گفتمو دوباره نشستم.
بعد از چند دیقه مبلو تکیه گاهم کردم و از جام بلند شدم.
سعی کردم بیخیال گرسنگی بشم که هر لحظه بیشتر ضعیفم میکرد.
آروم طرف لیام رفتم که از شدت خستگی وسط پذیرایی خوابش برده بود.
یه پتو برداشتم که روش بکشم که از خواب پرید!
+چیشده؟؟
-هیچی نشده! ببخشید فکر کنم بیدارت کردم!
+هان؟ نه نه تو بیدارم نکردی...فقط من یکم عصبی بودم.
گرچه دلم میخواست بشینم و تمام اتفاقات دیشبو از زیر زبونش بیرون بکشم، اما عملی کردن نقشه هایی که دیشب قبل از خواب، واسه فهمیدن تمام ماجرا کشیده بودم بهم اجازه صحبت با لیامو نمیداد.
بی مقدمه رفتم سر اصل مطلب:
-آممم...لیام؟!
+جا...بله؟
-میتونی ماشینتو قرض بگیرم؟ فقط واسه یه روز، قول میدم نذارم هیچ اتفاقی براش بیفته!
+اوه نه اشکالی نداره!
دستشو کرد توی جیبشو و بدون هیچ منتی سوییچ ماشینشو بهم داد.
ازش گرفتم.
-ممنون! خیلی خوبه که تو هستی.
لیام یه لبخند بزرگ زد که باعث میشد چشمای خوشرنگش ریز تر بشن.
تا دم در بدرقم کرد و چند بار مثل یه پدر سر سخت بهم یاد آوری کرد که کارای احمقانه نکنم و حواسم به خودم باشه.
به فکرای خودم خندیدم و سوار ماشین لوکس لیام شدم.
-واو! یه پسر ۲۳ ساله پول این ماشینو از کجا میاره؟!
بخاطر سوال بی ربطم زدم شونه هامو بالا انداختم و آینه ماشینو تنظیم کردم.
استرس اینکه بلایی سر ماشین لیام بیارم و مجبور باشم بخاطر پرداخت خسارتش سراغ بابام و اون زن مسخرش برم، باعث شده بود ترس تو وجودم ریشه کنه و هر لحظه بیشتر و بیشتر بشه.
افکار اضافمو پس زدم و سعی کردم رو کارای " مهمی " که قرار بود انجام بدم تمرکز کنم.
ماشینو روشن کردم و با آخرین سرعت، طرف خونه ای که سال ها بود اون سوییفت عوضی از همه قایم کرده بود، رانندگی کردم!
....
از ماشین پیاده شدم و بعد از اینکه مطمئن شدم قفلش کردم، به سمت در رفتم و محکم به در کوبیدم:
-این درو باز کنین! اصلا معلوم هست اون تو دارین چه غلطی میکنین؟!
صدای پیر و کلافش باعث شد چند قدم از در فاصله بگیرم تا خودمو برای حمله آماده کنم:
+اومدم...اومدم!
در با صدای غرش مانندی باز شد و اون به چهره پریشون من که حالا از خشم سرخ شده بود نگاه کرد و گفت:
+واو! دختر ریکاردو گومز این ساعت صبح اینجا چیکار میکنه؟!
پریدم طرفش و یقشو گرفتم:
-واسم مهم نیست کی هستی و چه جایگاهی داری! چون در هر صورت قاتلی!
اون آروم و بی خیال طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده، دستامو از دور گلوش آزاد کرد.
+آروم آروم! چخبرته! اول بیا تو، بعد میشینم باهم صحبت میکنیم.
ترجیح دادم همه خششمو الان تخلیه نکنم و نگهش دارم برای چند دیقه بعد که داره ازم با التماس میخواد ولش کنم تا بازم نفس بکشه.
آره، این چیزیه که من میخوام، " انتقام " !
ازم دعوت کرد روی مبلای چرمی و عذاب آور خونش بنشینم.
بعد از اینکه ابراز خوشحالی کرد ازینکه یه بار دیگه به اصطلاح دخترشو دیده، برگشت سمتم و به دهنم چشم دوخت:
+چایی یا قهوه؟!
-قهوه با شکر اضافی!
زندگی من تلخ بوده، پس دیگه نیازی ندارم که بیشتر از این کام خودمو تلخ کنم!
تو افکارم غرق بودم که صدای محکم برخورد سینی فلزی با میز داشت، باعث شد از افکارم دست بکشم و به واقعیت برگردم.
لیوان قهوه رو به لبام نزدیک کردم و با یه لحن محکم گفتم:
- " نمیدونم لیاقت این اسمو داری یا نه، اما من هنوزم بهت میگم بابا !"
+شاید کار تو درسته!
-بیخیالش شو، من واسه چیز دیگه ای اینجام.
+از من چی میخوای؟
-فقط بهم بگو چرا مامانمو کشتی؟ این توقع زیادیه؟؟
+میدونستم بالاخره این سوالو ازم میکنی...

Who am i ?!💔Where stories live. Discover now