Part 5

25 4 0
                                    

#Who_am_i ?!💔
این...این امکان نداره!
روی عکسش دست کشیدم و دوباره به صورتش نگاه کردم.
موهاش، چشماش، حالت ابروهاش...
همه چیش دقیقا همون بود اما مشخصاتش که کنار عکسش بود و خبر از هویتش میداد، بهم ثابت میکرد که اینا دروغ نیست و اون مادرمه!
مندی تیفی...
از ترس جیغی کشیدم و چند قدم به عقب رفتم.
همون لحظه در باز شد و تیلور اومد تو.
+اوه سلنای احمق من! تو فکر میکنی من نمیتونم این درو قفل کنم و به مهمونیم برسم؟ اوه عزیزم بنظرت خیلی زرنگ بودی که اومدی اینجا و درو قفل کردی؟
زبونم بند اومده بود‌.
هیچی نمیتونستم بگم.
با ناباوری یه نگاه به تیلور انداختم که با خشم سعی میکرد اون در کوفیتو قفل کنه.
-تو...تو و اون بابای لعنتیت مامانمو کشتید!
صدام با هر کلمه ای که از دهنم خارج میشد بالاتر میرفت.
تیلور اومد طرفم و همونطوری که هنوز پوزخندش رو لباش بود پرونده هارو جمع میکرد.
+آره. ما کشتیمش! (یه خنده از روی خوشحالی)
تو اون لحظه هیچی به ذهنم نمیرسید.
فقط دلم میخواست هرچیزی که دم دستم بود رو بشکونم و خراب کنم و هر کس که اطرافم بود رو بکشم!
به کشوی کنار میز تیلور نگاه کردم.
بدون هیچ فکری اسلحه ای که زیر پوشه ها مخفی شده بود و برداشتم و گرفتم سمت تیلور.
میدونستم فوبیا داره.
نزدیکش شدمو تفنگو کنار پیشونیش گذاشتم.
با یه نیشخند عصبی سرشو آورد بالا اما به محض دیدن تفنگ رو سر خودش، جیغی زد و پرت شد اون طرف اتاق!
هر چی برگه و پرونده دستش بود از دستش افتاد و اتاقو بهم ریخت!
یه بند جیغ میزد و خودشو عقب میکشید!
+اونو بذار زمین! تو کار با اسلحه رو بلد نیستی!
-چرا کشتینش؟ مگه چیکارتون کرده بود؟ (با داد)
+م...م...من نکشتمش!
-بمن دروع نگووو!
همون لحظه صدای در اومد که به طور وحشتناکی به دیوار خورد!
میلی به برگشتن طرف دیوار نداشتم و هر لحظه به تیلور نزدیک و نزدیک تر میشدم.
اختیارم دست خودم نبود!
مثل اینکه دستام میخواستن با کشتن تیلور انتقام اون همه سال تنهاییمو از یه دختر به ظاهر مظلوم بگیرن!
با صدای بم و عصبانی کسی که هر لحظه بمن نزدیک تر میشد و پشت سر هم اسممو صدا میزد به عقب برگشتم تا یه گلوله تو مغرش خالی کنم و خفش کنم!
دیگه واقعا تحمل اینکه خودم رو یه دختر صبور و درون گرا نشون بدم رو نداشتم!
با خشم برگشتم طرفش اما با دیدن چهرش تمام اعضای بدنم خشک شدنو دوباره توانایی فکر کردن رو از دست دادم!
با اینکه صدام در نمیومد اما لبامو تکون دادم و آروم و زیر لب زمزمه کردم:
-چرا...چرا هر موقع تورو میبینم اینجوری میشم؟
تیلور از ته گلوش فریاد زد:
+چون تو یه احمق ترسویی که فکر میکنی همه با تو سر لج دارن!
با اون حرفش خونم به جوش اومد و اسلحرو گرفتم سمتش.
اما درست زمانی که میخواستم بهش شلیک کنم، لیام اومد جلوم ایستاد و دستاشو به علامت تسلیم آورد بالا.
اون بهم نزدیک تر میشد تا تفنگو ازم بگیره و آرومم کنه اما با این کارش بیشتر منو میترسوند!
راهی برای فرار و دفاع از خودم نداشتم و فقط عقب عقب میرفتم.
نمیتونستم به چشای شکلاتی رنگش نگاه کنم.
اون با چشاش منو ذوب میکرد!
با ترس به عقب میرفتم که یهو اون دویید طرفم تا بازومو بگیره اما دیگه خیلی دیر شده بود!
همون لحظه صدای شکستن شیشه ها رو شنیدم و بعدشم درد و سوزش عجیبی که بخاطر فرو رفتن اون همه شیشه تو بدنم بود و پرت شدن از اون ارتفاع.
صدای جیغای خودم تو گوشم می پیچید.
صدای جیغای تیلور و داد لیام که سعی میکرد کمکم کنه.
من بین زمین و هوا معلق بودم!
تمام این اتفاقا بین چند ثانیه کوتاه اتفاق افتاد و بعد سیاهی مطلق همه جارو گرفت...
چشامو باز کردم و نشستم.
به دیدن این دنیای سفید و اتفاقای عجیب و غریبش عادت کرده بودم.
دوباره راه افتادم ولی این دفعه خبری ازون دختره ی مسخره که بهم میگفت مامان یا همون پسره...هی صبر کن ببینم!
من میدونم که همه اینا فقط یه خوابه!
اما یچیزی فراتر از یه خواب!
پس...پس اگه همه اینا خوابن، چرا من هیچی از دنیای واقعی که الان توش خیلی راحت رو تختم خوابیدم هیچی یادم نمیاد؟!
من گیج شدم...
یچیزایی داره اطراف من اتفاق میفته که من باید ازشون خبر داشته باشم ولی ندارم!
به دیوار رو به روم مشت زدم:
-اینا چه معنی ای میده؟
تکیه دادم به دیوار و نشستم رو زمین.
من هنوز خواب و بیدار بودم!
چیزایی ازون دنیای واقعی ای که باید توش باشمو میدیدم و میشنیدم ولی هیچ اراده ای از خودم نداشتم.
سعی میکردم خودمو طرف اون دنیای واقعی بکشونم.
چشامو محکم رو هم فشار میدادم و میخواستم تمرکز کنم.
×میخوای بیام پیشت؟
-تو کی هستی؟
×یه آشنا...یه دوست...
با دستی که به شونم میخورد با تعجب به سمت اون شخص برگشتم اما اون زودتر از من عمل کرده بود و نشسته بود پیشم.
×من فکراتو میخونم...تو از آیندت خبر نداری...تو خیلی ضعیفی...تو انسان نیستی...
-ی...ینی...ینی چی که انسان نیستم!
×سلنا...تو متعلق به این دنیایی...آدمایی که تو اون دنیان بهت دروغ میگن...اونا لیاقت عشق و محبت تورو ندارن...تو از اونا نیستی...
با نور شدیدی که تو چشام میخورد بهوش اومدم.
درد زیادی رو تو بدنم حس میکردم.
دکتری که بالاسرم بود معاینم کرد و یسری چیزارو بهم گفت.
اما من هیچ کدومو نمیشنیدم.
من فقط چشمام رو زین بود که از اون سمت راهرو بدو بدو به طرف اتاق من میومد!

Who am i ?!💔Where stories live. Discover now