Part 12

29 3 0
                                    

•• +چه بلایی سرت اومده؟!
-هیچی! واقعا هیچی! فقط قلبم زیر دستو پای بقیه خورد شده!...

#Who_am_i ?!💔
بی مقصد تو خیابونا میچرخیدم.
به هرجا که فکر میکردم زین ممکنه اونجا باشه، سر زده بودم؛ همه پاتوقایی که داشتو دونه دونه میگشتم، ولی اون نبود!
شاید اون واقعا منو نمیخواست.
نمیدونم...به هر حال من به توجه آدما نیاز داشتم.
همیشه همینه! هر کس چیزیو که باید داشته باشه، نداره!
اگه دنیا اینطوری بود مطمئنا خیلی غیرقابل تحمل تر از الانش میشد!
نمیدونستم باید کجا برم!
اونجا خونه من نبود!
جایی که هیچ وقت در انتظار برگشتم نیست!
هر وقت که به اونجا برم باید یه خبر بد بشونم و چرا ؟!...
بدون اینکه خودم بخوام، راهمو به سمت خونه لیام کج کردم.
جلوی در ایستادم و دست بی جونمو روی زنگ گذاشتم.
پاهام درد میکرد.
دوییدنای بیخودی و پنج ساعت گشتن بیهوده توی خیابونا واسه پیدا کردن کسی که بی هیچ نشونه ای ولت کرده!...
تنها چیزی که بهش فکر نمیکردم، بچم بود!
انگار یه آدم دیگه شده بودم!
دنیای بی روح و بی احساسم، بی رنگ و رو تر شده بود!
هیچ واسم تازگی نداشت!
حالم خوب نبود...
در دیر باز شد اما با دیدن چهره متعجب لیام که به صورت پریشون و سر و وضع نامرتبم خیره شده بود، متوجه شدم که این همه مدت داشتم فکر میکردم و این من بودم که دیر از دنیای خیالاتم اومدم بیرون...
+چه بلایی سرت اومده؟!
-هیچی! واقعا هیچی! فقط قلبم زیر دستو پای بقیه خورد شده!...
+بیا...بیا تو...
آروم از در وارد خونش شدم.
مدیسون تا منو دید رنگش پرید!
نگران به نظر میومد اما بهش اهمیت ندادم.
نشستم روی مبل.
لیام نشست بقلم:
+دوست داری بگی چیشده؟!
نفسم بالا نمیومد اما بریده بریده شروع کردم به تعریف کردن ماجرا :
-خب...من رفتم خونه
لیام بهم خیره بود و با حوصله به حرفام گوش میداد.
-اونجا...اونجا بهم گفتن که زین میخواد با یکی دیگه ازدواج کنه!
لیام دو تا ابروهاشو داد بالا و با تعجب گفت: "خب؟!"
-من...من تقریبا هر جاییو که زین حداقل یه بار اونجا رفته بود و گشتم...من به عمارت سوییفت رفتم!
اونجا تیلورو دیدم...
اون بهم گفت این مسئله حقیقت داره و اون میخواد با زین ازدواج کنه! نمیدونم راست میگفت یا دروغ اما بهم گفت تنها موقعی میتونی حرفمو باور کنی که ما رو باهم ببینی و خود زین اینو بهت بگه!
نمیدونم باید باور کنم یا نه ولی...
لیام از جاش بلند شد و حرفمو نصفه گذاشت:
+پسره دیکهد معلوم نیست داره با زندگیش چیکار میکنه!
-تو اونو میشناسی؟!
+نه اما خوب شناختمش!
یه پوزخند زدم و با حرص گفتم:
-چه شناخت خوبی!
خندید.
خندش شیرین بود.
طوری که باعث شد منم لبخند بزنم.
سوییرشرتشو از روی مبل برداشت و رفت اما دم در ایستاد و رو به من گفت:
+میشه...میشه اگه زحمتی نیست حواست به مدیسون باشه؟!
-آره حتما!
×من بچه نیستم لیام!
لیام سرشو تکون داد و گفت: "به هر حال!" و از در خونه بیرون رفت.
به مدیسون نگاه کردم.
سرش تو گوشیش بود.
نمیدونستن داره با کی چت میکنه.
واسم اهمیتی نداشت.
-بهش میگی لیام؟!
شونه هاشو بالا انداخت:
+اینطوری راحت ترم!
-قرص خواب داری؟!
+آممم نه!!
و بی تفاوت دوباره به کارش ادامه داد.
سعی کردم بخوابم تا به مغزم استراحت بدم.
مدیسون گوشیشو جمع کرد و کنارم نشست:
+سلنا؟ من باید یچیزیو بهت بگم!
با تعجب برگشتم طرفش.
-میشنوم!
+ببین تو کسی به اسم باربارا میشناسی؟!
-نه!! چطور مگ...چرا چرا میشناسم!!
+خب ببین...
{فلش بک}
د‌‌.ا.ن سلنا
سرمو رو شونه های تیلور جا دادم.
+سردت که نیست؟!
به چشای آبیش نگاه کردم:
-نه!
+اون ستاررو میبینی؟ اون مال منه!
-اون گندهه که از همه پرنور تره؟ پس بقیلشم مال من!
تیلور باشه ای گفت و پتورو رو خودش و من کشید.
+اون پسره که امروز دیدیم،...
-آم خب؟!
+هیچی هیچی ولش کن!
-بگو تیلور!
+گفتم که هیچی نیست!
-تو عاشقی!
اینو با ذوق گفتم و از شدت هیجان از جام بلند شدم.
تیلور دستمو گرفتو منو نشوند پیش خودش:
+هیییش! ما الان تو تراسیم! فراموش کردی؟ پدرم تو حیاطه و ممکنه صدامونو بشنوه!
-اوه آره، ولی باید راجبش بهم بگی...
+فردا...
با این امید که فردا از خواب پاشم و مامانمو ببینم که به طرفم میاد، سرمو رو بازوی تیلور گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم...
{فردا صبح}
+سلنا! سلنا! نمیخوای بیدار شی؟!
زیر لب غر زدم و پتو رو روی رو سرم کشیدم.
+سلنا بلند شو مگه قرار نبود بریم بازی کنیم؟
با این حرفش مثل برق از جام بلند شدم!
-سلام!
همون لحظه صدای مهربون مامان ما رو به خودمون آورد تا بریم پایین و صبحونمونو بخوریم!
اون خیلی مهربونه و تو این سالا که مامانم نبوده، همیشه بهم محبت میکرده! اون ازم میخواد بهش بگم "مامان" اما...اما من نمیتونم!
من نمیتونم به هیچ کس بجز مامان خودم بگم "مامان"!
من هنوزم فکر میکنم یروزی از خواب بیدار میشم و میبینم اون بقلشو برام باز کرده تا بازم مثل قبلنا بپرم بقلش و باهم بریم خونه!...
تیلور دستمو کشید و باهم رفتیم پایین:
+صبح بخیر ماما سوییفت!
نشستم سرمیز و به بخار قشنگی که از پنکیکم بلند میشد نگاه کردم.
از وقتی مامانم رفته، من اینجا زندگی میکنم!
آخه من واقعا نمیتونم تحمل کنم وقتی میبینم مریل و اون بچه زشتش که تازه به دنیا اومده، داره جای مامان منو میگیره!
×سلنا دخترم؟ چرا چیزی نمیخوری؟!
آروم سرمو بردم بالا.
تو چشماش نگاه کردم.
من نمیتونستم بهش دروغ بگم...
-چیزی نیست!
یه نون تست برداشتم و با شکلات صبحانه واسه خودم یه شکلک هپی فیس نقاشی کردم و تند تند قورتش دادم.
به چشمای تیلور نگاه کردم که از شیطنت مثل دوتا گرداب پرآب شده بودن.
آروم و با پچ پچ گفت:
+بخور دیگه! الان هوا گرم میشه نمیتونیم هیچ جا بریم!
آخرین لقممو گذاشتم توی دهنم و نمیدونم چرا بی اختیار پریدم طرف ماما سوییفت و بقلش کردم.
اون که انگار تعجب کرده بود، بقلم کرد و سرمو بوسید.
با تیلور دو تایی از خونه بیرون رفتیم.
-خب حالا چیکار کنیم؟
+بریم رودخونه!
-بریم!
+تا اونجا مسابقس! هرکی دیر تر برسه مجبوره تا آخر روز به حرف اون یکی گوش بده!
-قبول!
با همه توانمون شروع کردیم به دوییدن تا چشممون از دور، به آب افتاد و دوتامون ایستادیم.
نمیدونم چقدر‌ دوییده بودیم یا چقدر از خونه دور شده بودیم.
دوتامون خیس عرق بودیم و نفس نفس میزدیم.
دستامو به زانوهام تکیه دادم و از تیلور پرسیدم:
-کی اول رسید؟
+نمیدونم...
-ولی من میدونم! تو باختی!!
+سلنا این قبول نیست!
-چرا نیست؟
+...
حرف تیلورو نصفه گذاشتمو هلش دادم توی آب که جیغش به هوا رفت!
خودمو روی چمن رها کردم و به آسمون خالی از ابر چشم دوختم.
+الان مثلا چرا اینکارو کردی؟ چرا خودت نرفتی تو آب؟
-از آب خوشم نمیاد!
+هوممم....پس الان یکاری میکنم خوشت بیاد!
و محکم منو تو آب کشید!
.............
انقدر سرگرم بازی بودیم که متوجه تاریکی هوا و لباسای خیسی که به بدنامون چسبیده بودن، نبودیم!
+بیا برگردیم!
-موافقم!
دست تیلورو گرفتم و به سمت خونه راه افتادیم.
توی راه هر چقدر میتونستم به تیلور دستور میدادم و اونم بجاش بهم یاد آوری میکرد که دفعه بعد میتونه تلافیشو سرم دربیاره!
وقتی به در خونه رسیدیم، در باز بود و صدای داد و بیداد دعوا میومد!
این چیزا واسه منو تیلور عادی بود اما تیلور هنوزم میترسید.
شونه های تیلورو که از ترس میلرزیدنو گرفتم و بهش گفتم که آروم باشه.
وقتی رفتیم تو، هیچی سرجاش نبود!
ماما سوییفت مارو که دید نفس راحتی کشید و گفت:
×خداروشکر! اومدید؟ باربارا عم پیش شماست؟
منو تیلور بهم نگاه کردیم و سرمونو به علامت منفی تکون دادیم.
تیلور با تعجب پرسید:
+اون جایی رفته مامان؟
×نمیدونم...من نمیدونم! صبح بعد از اینکه شما رفتید، رفتم بیدارش کنم اما دیدم تو اتاقش نیست! همه وسایلاشم برده!!
{پایان فلش بک...}

Who am i ?!💔Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ