Part 17

23 2 2
                                    

❞ عشقای بزرگ هیچ وقت پایان خوبی ندارن، اونا انقد سرگرم حرف مردم راجب خودشون میشن که هیچ وقت هیچ لذتی از با هم بودنشون نمیبرن... ❝
#Who_am_i ?!💔

" شنیدن فکرای دیگران چه حسی داره؟!
میدونم تا حالا تجربش نکردی؛ پس بیا با هم امتحانش کنیم.
هیچ کاری نکن! هیچ کاری!
فقط مثل یه آدم عادی لباس بپوش و تو خیابون راه برو.
به هر کس رسیدی یه لبخند بزن.
فقط همین!
اینکارو بکن و ببین چند نفر تو جوابت لبخند میزنن.
دیدی؟
مردم اون چیزی که فکر میکنی نیستن.
نه خودشون، نه فکرایی که دربارت میکنن.
خیلیا چیزا دست ما نیست.
خیلی چیزا رو نمیشه تغییر داد.
بعضیا مثل تو به چیزایی که مردم میگن اهمیت نمیدن ‌و بعضیاعم مثل من، با حرف مردم زندگی میکنن.
تو ولم کردی ولی من چیزی نگفتم.
من نمیخواستم زندگیت خراب شه.
نمیخواستم بقیه عمرتو با عذاب وجدان زندگی کنی.
امیدوارم همه چیز همونطور که میخواستی بشه...
ولی یچیزیو یادت باشه؛
[ عشقای بزرگ هیچ وقت پایان خوبی ندارن، اونا انقد سرگرم حرف مردم راجب خودشون میشن که هیچ وقت هیچ لذتی از با هم بودنشون نمیبرن. هیچ وقت به این فکر نمیکنن که واسه بهتر شدن رابطشون چیکار کنن یا هزار تا چیز دیگه...
پس عشقای بزرگ هیچ وقت به جای خوبی ختم نمیشن. ]
اگه توعم میتونی، مثل من سعی کن دیگه عاشق نشی.
اونقدر خودتو قوی بساز که دیگه هیچ کس نتونه روت تاثیر بذاره. "

هندزفریامو از گوشم در آوردم و به ساعتم نگاه کردم.
همونجوری که به نوشته هام نگاه میکردم و پول گارسونو رو میز گذاشتم و از کافه بیرون اومدم.
چنتا نفس عمیق کشیدم و لبمو گاز گرفتم.
کی درک میکنه وقتی اینکارو میکنم که اشکام نریزه؟!
نوشتن همیشه بهم آرامش میداد.
راهمو کج کردم و با باز کردن در آرایشگاه گرمای تو مغازه به صورتم خورد.
زنگ بالای در به صدا در اومد که باعث شد خندم بگیره.
روی صندلی جلوی آینه نشستم و برای آخرین بار به موهام نگاه کردم.
ته موهامو دور انگشتم پیچیدم و با صدایی که از ته گلوم در میومد، گفتم:
-کوتاهشون میکنم!
سعی کردم و از جام بلند نشم و فرار نکنم.
من باید یه تغییری تو خودم ایجاد میکردم، پس موهامو کوتاه میکنم.
گرچه اون تغییر خیلی وقته اتفاق افتاده ولی الان خیلی دیر بود.
دلم میخواست گوشامو بگیرم و دیگه صدای قیچی که موهامو تیکه تیکه میکرد دیگه نشنوم.
میخواستم گوشامو بگیرم و انقد جیغ بزنم تا یکی بیاد کمکم کنه، ولی هیچ کس پیشم نبود.
با دستم صورتمو پوشوندم.
من نمیتونستم جلوی فکرامو بگیرم.
من دارم دیوونه میشم!
گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره هالزیو گرفتم:
+الو؟!
من میتونستم تصور کنم که الان داره موهای آبیشو میزنه پشت گوششو یه لبخند ریز رو لبش داره.
بدون اینکه اجازه بده چیزی بگم، تقریبا داد زد:
+سلناااا این صدای چی بود؟ نگو که رفتی موهاتو کوتاه کنی!
بی اختیار خندم گرفت:
-آره!
+داری خطرناک میشی!
-نه فقط یچیزی رو دوشم سنگینی میکرد، میدونی؟
+باشه...شب کی میای خونه؟
-زیاد طول نمیکشه...
+میبینمت.
گوشیو قطع کردم و به خودم تو آینه نگاه کردم.
بغض چند دقیقه پیشم از بین رفته بود و الان...هی! موهای کوتاه بهم میاد!
بهشون دست کشیدم و با صدای بلند گفتم:
-اینا...ازشون خوشم میاد!
بعد از اینکه از اونجا بیرون اومدم حس میکردم یه آدم دیگه شدم...
نمیدونم تغییر تو چهرم واقعا اینکارو کرده یا نه؛ ولی به هر حال ازین حسی که داشتم خوشحال بودم!
طولی نکشید که صدای گوشیم دراومد.
روشنش کردم و برخلاف میلم...یه تکست از تیلور؟!

×اونا رفتن!
با تعجب براش تایپ کردم:
-کیا؟!
×خونوادت! اونا رفتن پاریس!

تعجبی نداشت که بدون من به زندگیشون ادامه بدن، ولی حقیقت این بود: " من الان کاملا تنها شده بودم. "
با پاهایی که هر لحظه احتمال داشت بیفته زمین، به سمت خونمون رفتم.
واژه آزار دهنده ایه، ولی اونجا هنوزم خونمونه...

Vous avez atteint le dernier des chapitres publiés.

⏰ Dernière mise à jour : Sep 07, 2018 ⏰

Ajoutez cette histoire à votre Bibliothèque pour être informé des nouveaux chapitres !

Who am i ?!💔Où les histoires vivent. Découvrez maintenant