Part 7

25 2 0
                                    

#Who_am_i ?!💔
صفحه گوشیم روشن شد.
با یه نیشخند گوشیمو برداشتم اما تا چشمم به صفحه اش افتاد با استرس صدامو صاف کردم و گوشیو بردم طرف گوشم:
-پدر؟
+اوه خدای من! خانم سوییفت شمایین؟! وای...
-کریس؟ چیشده؟
اون صدای پشت تلفن با استرس ادامه داد:
+خانم سوییفت! نمیخوام بهتون دستور بدم اما لطفا سریع بیاید بیمارستانی که بهتون میگم! حال پدرتون اصلا مناسب نیست...
انگار شنیدن همین چنتا کلمه کافی بود تا منو از پا دربیاره.
همونجا روی زمین زانو زدم و دستامو قاب صورتم کردم.
-درسته! درسته من آدم بی رحمیم! درسته من سنگدلم اما من بدون بابام هیچی نیستم...
همونطور که زار میزدم اینارو بلند بلند برای خودم تکرار میکردم تا یادم نره که پدرم چطوری منو طوری بزرگ کرد که به هیچ کس و هیچی وابسته نباشم اما انگار من به حرفش گوش نمیدادم و مشغول شیطنتای بچگیم بودم وگرنه اون همه نصیحتشو انقدر سریع فراموش نمیکردم...
همه اینا تقصیر خود لعنتیمه...
اینا برای خودم زمزمه کردم و تو یه حرکت گوشیمو برداشتم و از دفتر پدرم دوییدم بیرون.
اون صدا هنوز داشت پشت سر هم اسممو تکرار میکرد.
با کلافگی و در حالی که صورتم از عصبانیت سرخ شده بود، بهش گفتم:
-فقط بهم بگو کجا باید بیام...
د.ا.ن سلنا
با نور شدیدی که بی وقفه تلاش میکرد خودشو بتابونه تو اتاق از خواب بیدار شدم.
نمیدونم کی خوابم برد و چند ساعت طول کشید فقط میدونم بیش از حد احتیاج به این خواب لعنتی داشتم.
بی اختیار دستامو رو چشام گذاشتم و خودمو بالا کشیدم.
وقتی که تقریبا رو تخت نشستم، تازه پرستاری رو دیدم که داشت پرده هارو کنار میزد و اتاق رو مرتب میکرد.
اون آروم برگشت طرفم و درحالی که هنوز لبخند رو لباش بود، بهم گفت:
+سلام! بهتری؟
-آ...آره ممنونم.
+فکر کنم حالت خوب شده چون امروز میتونی بری!
-خوبه...
+بلند شو.‌..من کمکت میکنم.
اون از اتاق بیروم رفت و منو با یه دست لباس تنها گذاشت.
هنوز سرم درد میکرد.
آروم از تخت اومدم پایین و به آینه رو به روم نگاه کردم.
به سرباند پیچی شدم و خون مردگی های روی صورتم نگاه کردم.
آروم دست باندپیچی شدمو چند بار بالا و پایین آوردم و با دقت بهش نگاه کردم.
وقتی چیزی دست گیرم نشد، لباسای بیمارستانو از تنم بیرون آوردم و بااحتیاط لباسایی که اون دختره برام آورده بود رو پوشیدم.
به گوشیم که روی میز کنار تخت بود نگاه کردم اما با دیدن شاخه گل رزی که کنارش بود، غافلگیر شدم!
آروم گلو برداشتم و بوش کردم.
به برگه ای کنارش بود نگاه کردم و خوندمش.
از دست خط آرومش میشد فهمید که این گل از طرف کیه:
"متاسفم لاو اما من کار داشتم. زود برمیگردم. لطفا مراقب خودت باش. Xx"
لبخندی زدم و گوشیمو برداشتم در حالی که هنوز سرگیجه داشتم، از در اتاق بیرون رفتم.
رفتم طرف صندوق بیمارستان اما به محض اینکه اسممو گفتم اون دختره جوون بهم گفت که هزینش از قبل حساب شده!
نمیدونستم باید از لیام تشکر کنم یا از زین واسه همینم بی خیالش شدمو با همون وضعم از بیمارستان بیرون رفتم.
گوشیم روشن شد و اسم لیام رو صفحه گوشیم ظاهر شد:
+بیداری؟
-آره. چه خبر؟
+دیشب خوابت رو دیدم!
-نه تو ندیدی، تو فقط دنبال یه بهونه بودی تا با من صحبت کنی.
+آره خب...حالت چطوره؟!
خندیدم و نشستم روی جدول کنار خیابون و با سردرگمی براش تایپ کردم:
-من از بیمارستان مرخص شدم!
+چه خوب! کجا میری حالا؟
-کجارو دارم برم؟ میرم خونه.
+برو خونه اون دوست پسر غیرتیت.
-اینم میشه!
+شت! فکر نمیکردم انقدر حرف گوش کن باشی! بیا خونه من!
-باشه میام!
+آدرسو برات میفرستم.
از جام بلند شدم و دستمو دیوانه وار جلوی یه ماشین تکون دادم تا بالاخره اون وایستاد.
سریع سوار ماشین شدم و آدرس خونه لیامو به راننده دادم.
سرمو به شیشه تکیه دادم و برای خودم آروم آروم آهنگ "Big Girls Cry" سیارو زمزمه کردم.
تنها چیزی که الان میتونست آرامش رو به وجودم برگردونه، همین آهنگ بود.
رگه های بارون آروم آروم رو شیشه رد مینداختن.
از پشت شیشه بهشون دست زدم و باهاشون حرف زدم.
جالبه! من مجبورم واسه جبران تنهاییام با قطره های بارون حرف بزنم.
ماشین توقف کرد و من پول راننده رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم.
به نمای ساختمون لیام نگاه کردم.
خونه ساده ای بود.
طرف در رفتم و دستمو گذاشتم روی زنگ که در با شدت عجیبی باز شد!
دستمو گذاشتم روی قلبم و با ترس عقب عقب رفتم.
+وای ببخشید من نمیدونستم تویی...
-اشکال نداره.
اون دستمو گرفت و منو برد تو خونه.
+اوه...اون بیرون بارون انقدر شدیده؟
-آره تقریبا.
+چقدر خیس شدی! بشین تا برات قهوه بیارم.
روی مبلای چرمی خونش نشستم و پاهامو تو خودم جمع کردم و به آتیش توی شومینه خیره شدم که با صدای ظریف دخترونه ای به خودم اومدم:
×سلام!
اما به محض اینکه از جام بلند شدم و هم دیگرو دیدیم، هم زمان باهم فریاد زدیم:
"توووو؟!"
نمیدونم این بار چندمه که این دخترو میبینم اما میدونم هرچی که داره تو زندگی فاکی من اتفاق میفته تقصیر همین دختره!..

Who am i ?!💔Where stories live. Discover now