Part 2

53 7 2
                                    

#Who_am_i ?!💔
اون رفت...
نشستم سرجامو به بخار قشنگی که از روی قهوم بلند میشد نگاه کردم.
صبر کن ببینم!
من که چیزی سفارش نداده بودم!
من فقط نشستم تو کافه بعدم یهو گارسون برام قهوه آورد!
اُه شت!
این مال ماریاعه!
با عجله از جام بلند شدمو ماگ پلاستیکی قهوه رو برداشتم.
بدو بدو از کافه رفتم بیرونو داد زدم:
-ماریاااا !
اما فکر کنم نشنید چون سوار یه تاکسی شدو رفت.
از روی ناامیدی آهی کشیدمو برگشتم تو کافه.
-واو! چجوری کافه تو همین یه دیقه ای که من بیرون بودم انقد شلوغ شد ؟!
بزور از لای اون همه جمعیت رد شدمو کیفمو از روی صندلی برداشتم.
کتمو انداختم رو شونه هامو شروع کردم به راه رفتن تو خیابون.
بارون شدت گرفته بود.
شاید بهتر بود میموندم تو خونه و از پشت پنجره اتاقم به رگه های بارون که رو شیشه اتاقم رد مینداختن نگاه میکردم تا اینکه اینجا زیر بارون وایستمو به زندگی مزخرفو خسته کنندم فکر کنم!
دیگه واقعا خسته شدم!
دلم واسه مامانم خیلی تنگ شده،خیلییی!
با یادآوری مامانم اشک تو چشام جمع شد.
-نه نه تو نباید گریه کنی!
-تو نباید فراموش کنی که بهش قول دادی گریه نکنی!
اشکامو پاک کردمو به راهم ادامه دادم.
چقدر بده که بیهوده راه بریو هیچ مقصدی نداشته باشی.
گوشیمو در آوردم تا به تیلور زنگ بزنمو ببینم وقت اضافه داره تا باهم بریم بیرون یا نه.
ولی وقتی دیدم ده تا میسکال اونم از چارلی دارم، چشام گرد شد‌.
زدم رو شماره چارلی و گوشیو گذاشتم رو گوشم:
...
.....
+سلناااا! چرا گوشیتو جواب نمیدی!
-سلام! منم خوبم تو چطوری؟ (باخنده)
+مرض.میگم چرا گوشیتو جواب نمیدادی.
-تو کیفم بود نشنیدم صداشو.
+باشه.دانشگاه رو چرا نیومده بودی؟
-خونمونو عوض کردیم حوصله نداشتم بیام.
+پس امتحانو میخوای چیکار کنی؟
-کدوم امتحان؟
+فیزیک.یادت نبود نه؟
-شت نه.فردا میام میفتم به پای استاده ببینم راضی میشه امتحان بدم یا نه.
+نه اینجوری نگو خانم گومز شما که آشنا دارید تو دانشگاه چرا اینجوری میفرمایید.
-خفه شو چارلی!
+باشه باشه ببخشید. (میخنده)
-امتحان دیگه ای که نداریم؟
+نه.
-باشه مرسی. بای.
[قطع کرد]
هوف!
حالا امتحانو چیکار کنم.
هیچیم واسش نخوندم.
یعنی عاشق این چرخه زندگیم.
"هر وقت میخوای به خودت استراحت بدی، زندگی یه عالمه کار ناتموم میریزه رو سرت."
اینو با حرص زمزمه کردمو کش موهامو باز کردم.
با دیدن نور چراغای روشن تو خونه جدیدمون قدمامو سریع تر کردمو به این فکر کردم که وقتی رفتم باید چه جوابی به اون زنیکه بدم.
وایستادم جلوی در و دستمو گذاشتم رو زنگ.
دو دیقه گذشت اما دیدم هیشکی درو باز نمیکنه.
با مشت کوبیدم به در:
-دوباره چه مرگتونه؟
-یکی بیاد این در لعنتیو وا کنه یخ زدم از سرما.
ولی هیشکی درو باز نمیکرد.
رفتم اونطرف خونه و از پنجره به توی نگاه کردم.
هی! چه خوب! بازم بیلی تنها شده و دوستاشو دعوت کرده تا واسه خودشون پارتی بگیرن! ازین دختره و دوستاش متنفرم!
خب اگه اینجوری باشه که اینا تا وقتی پارتی کوفیتشون تموم شه درو وا نمیکنن و من این بیرون از سرما یخ میزنم.
گوشیمو روشن کردمو به بابام تکست دادم:
-بابا شما کجایین؟
چند دیقه بعد بابام جواب داد:
*اومدیم یه مرکز دیزاین واسه خونه کاغذ دیواری بگیریم دخترم. تو همون کرم میخوای دیگه؟
-آره بابا.مرسی.
گوشیمو خاموش کردمو همونجا روی زمین نشستم.
دیگه واقعا نمیدونم باید چیکار کنم.
شاید مجبورم به گوشی بیلی زنگ بزنم.
شایدم مجبورم انقد اینجا بشینم تا مریل بیاد و دلش برام بسوزه و منو ببره تو.
البته که نمیسوزه!
نه بهترین راه همینه که اینجا بشینم و بذا باد هر کاری دلش میخواد با موهام بکنه و هر جور که دلش میخواد حالتشون بده.
من بدجوری خستم!
از همه چی!
شاید بهتر بود میموندم تو کافه!
نمیدونم.
از جام پاشدمو وسایلامو جمع کردم.
داشتم بیهوده تو خیابونا راه میرفتم.
من هیچ جاییو ندارم که برم.
من تنهام.
من خیلی تنهام.
همون جوری که اینارو میگفتم راه افتادم طرف قبرستونی که پشت خونمون بود.
به محض اینکه اونجا رسیدم یه قبر خالی دیدم.
بدنم مور مور شدمو انگار توان راه رفتنو ازم گرفتن.
بدنم بی جون شدو افتادم رو زمین.
فقط تونستم به صحنه رو بروم زل بزنم.
فقط تونستم نگاش کنم.
ینفر داشت خودشو میکشت!
این صحنه...
دستمو گذاشتم رو شقیقه هام.
من این صحنرو قبلا یجا دیده بودم.
از خواب و خیال بیا بیرون!
ینفر داره جلوی تو خودشو زنده زنده دفن میکنه و تو نشستی به گذشتت فکر میکنی؟
یهو تمام قدرتمو جمع کردمو خودمو عین جنازه هایی که از قبر میان بیرون پرت کردم طرف اون دختر.
دستشو گرفتم.
اون نگام کرد.
فقط نگام کرد.
دستشو گرفتم و از توی اون چاله مسخره آوردمش بیرون.
اون فقط داشت نگام میکرد.
بهش گفتم:
-چند سالته؟
ولی اون فقط نگام کرد.
-هی با توام. چند سالته؟
دستامو جلوی چشاش تکون دادم تا شاید متوجهم شه ولی اون یهو چشاشو ریز کردو بهم گفت:
+من تورو قبلا دیدم.
دستو پاهام یخ کرد و دهنم خشک شد‌.
اون دوباره تکرار کرد:
+من تورو قبلا دیدم.
حس کردم قلبم داره از جاش میزنه بیرون.
بریده بریده زمزمه کردم:
-من...م...م....من تو...رو...م...می..شنا...سم.
اون با ذوق نگام کردو گفت:
+تو منو میشناسی؟
با اشاره سرم بهش فهموندم:
-آره.
اون دستامو گرفتو از جام بلندم کرد.
+من تورو جایی دیدم؟
هنوز گیج بودم.
نمیدونستم باید به این دختری که بغلم وایستاده و تا چند دیقه پیش داشت خودشو میکشت اعتماد کنم یا نه.
برگشتم طرفش:
-میدونستی اون صحنه هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه؟
+ک...کدوم صحنه؟
سرش داد زدمو گفتم:
-تو چشات پف کردن و قرمزن! تمام صورتو بدنت زخمیه! صدات گرفته و خش داره! داشتی رو خودت خاک میریختیو خودتو میذاشتی تو قبر! انتظار داری چون همچین ذهنیت قشنگی از دنیا تو ذهنم برام درست کردی ازت تشکر کنم؟
+تو هیچی نمیدونی.
-چرا داشتی خودتو میکشی هان؟
+اینا به تو ربطی دارن؟
-آره. بهم ربط دارن. به منی که از زیر خاکا نجاتت دادم ربط دارن. به منی که از مرگ نجاتت دادم ربط داره. نمیدونم شایدم ربط نداره. شایدم...
+آره به تو ربطی نداره.
-باشه.
دستاشو ول کردمو برگشتم طرف خونم.
میدونی؟ شاید بعضی وقتا هم باید جلوی این روح سرکش و کنجکاومو بگیرم و چشامو رو خیلی از چیزایی که تو این دنیای بدرد نخوره ببندم.
شاید بهتره خیلی وقتا به جای اینکه بیهوده تو خیابونا راه برمو به مردمی که بینهایت به هم عشق میورزن ولی بازم باهم تا نمیکنن و دل هم دیگرو میشکونن نگاه کنم، بخوابم تو تختمو پتومو محکم بکشم رومو بدون اینکه ذهنمو مشغول چیزی کنم، سعی کنم آرامش درونیمو دوباره پیدا کنم.
خیلی وقتا مجبور نیستم تو خیابون راه برم تا ببینم کسی احتیاج به کمک من داره یا نه.
میدونی؟
خیلی وقتا حتی اگه جونمم واسه کسی فدا کنم تا فقط بهش کمک کنم، بازم طرف‌مقابلم راضی نمیشه!
درست مثل مامانم!
آره!
۶ سالم بود که یهو قیبش زد.
یه روز گذشت پیداش نکردیم...
دو روز...
سه روز...
یه هفته...
یه ماه....
بعد دو ماه خبر مرگشو برامون آوردن!
یه شوک خیلی عجیب و ناگهانی!
واسه یه دختر بچه ای که هنوز هیچی از این دنیای کثیف نمیدونه.
واسه کسی که هنوز نمیدونه مرگ چیه...
پذیرفتن همه اینا واسه یه آدم ۶ ساله خیلی سخته خیلی...

Who am i ?!💔Where stories live. Discover now