Part 6

18 3 0
                                    

#Who_am_i ?!💔
-هی سلنا! تو خوبی؟
+اون داره میاد....آممم تو چیزی گفتی؟
-من فقط حالتو پرسیدم...
+من خوبم. تو دوست تیلوری؟
این سوالو یهویی از لیام پرسیدم که چهره هاتش به شکل یه علامت سوال دراومد!
-آره خب...ما تو دانشگاه باهم آشنا شدیم و اون منو به یکی از مهمونیاش دعوت کرد...اما فقط دوتا دوست معمولی!
+اوه آره میدونم. (با خنده)
-هی! من جدیم!
+میدونم.
صدای خندم کل اتاق کوچیک توی بیمارستانو پر کرده بود!
نمیدونستم آخرین باری که اینجوری از ته دل خندیدم کی بوده اما برام مهم نبود!
داشتم به طرز دیوونه واری میخندیدم که باعث شد لیامم خندش بگیره و بامن بخنده!
خب راستش...حتی زینم نتونست منو اینطوری بخندونه! اما...اوه اصلا اون چیکاره منه؟
اصلا مگه مهمه درهر صورت؟!
به صورت لیام خیره شدم...اون به طرز عجیبی برام آشنا بود...به همه چیش دقت کردم...
حالتی که موهای لَختش داشت منو یاد زین مینداخت...
فرم صاف بینیش...
چروکای کنار چشمش وقتی که میخنده...
و چشمای شکلاتی رنگش که برام از هرچیز دیگه ای آشنا تر بودن!
خب اون هاته!
اما من به عنوان یه دوست، ازش خوشم میاد...
نمیدونم چقدر به صورتش زل زده بودم اما وقتی به خودم اومدم، اونم همین طوری بمن خیره شده بود!
-به چی فکر میکردی؟
+تو به چی فکر میکردی؟
-به تو...
+تو از من چی میدونی؟
-خب من...
×من هیچی نمیدونم فقط میخوام بدونم بجای منکه نامزدتم و الان باید پیشت باشم، چرا یکی دیگه بالاسرته و دارین باهم لاس میزنید؟
با فریاد عصبی زین از جام پریدم و نگاهمو سمت زین چرخوندم.
نگرانیو میتونستم از تو چشماش، از لرزش صداش، از لرزش دست و پاهاش یا حتی عصبی بودن و ریز ترین حرکاتش بفهمم‌.
اون با عصبانیت لیامو پس زد و اومد طرفم.
مدام دستمو میگرفت و بهم نگاه میکرد.
اون نگرانمه...
با فکر کردن به این موضوع یه لبخند کوچیک زدم اما زیاد دووم نیاورد چون تمام خیالاتم با صدای داد زین خراب شد:
×مگه بهت نگفتم حواستو جمع کن؟ مگه نگفتم مراقب خودت باش؟ اصلا چرا اینطوری شد؟ چه بلایی سرت اومده؟ چرا حواست به خودت نبود؟ مگه نگفتم از این به بعد دوتا قلب داری؟ مگه نگفتم؟...
با قطره اشکی که از چشای عسلیش افتاد پایین تمام بدنم مورمور شد.
اما اون به من مهلت فکرکردن نداد و از اتاق بیرون رفت.
میدونستم برمیگرده...
میدونستم ولم نمیکنه...
آروم زیر پتو خزیدم و سعی کردم بخوابم اما با فکر لیام سرمو آوردم بالا.
اون هنوز تو بهت بود!
آروم از جاش پاشد و سوییشرتشو برداشت و زیر لب برای خودش زمزمه کرد:
-اون خیلی غیرتیه...
+آره اون هست!
اون از ترس دستشو گذاشت روی قلبش و باوحشت گفت:
-یا مسیح! تو ذهنمو میخونی!
+اوه نه تو فقط یکم زیادی بلند فکر میکنی!
-آره اما نه اونقدر زیاد! تو یکم زیادی گوشات تیزه!
+فکر کنم!
-من مجبورم برم تا اون دوست پسر غیرتیت منو نکشته! کاری داشتی بهم زنگ بزن. شمارمو نوشتم روی یه برگه که رو گوشیته.
+باشه...مرسی از کمکت.
اون از اتاق رفت بیرون و سه بار برگشت و برام دست تکون داد.
اون زیادی مهربونه و من از همین مهربونیش میترسم!
الان به تنها چیزی که نیاز دارم زینه!
اصلا اون کجا رفته؟
بهتره برم دنبالش...اما من نمیتونم از جام پاشم!
گوشیمو از میز کنار تخت بیمارستان برداشتم و توی کانتکتام دنبال اسمش گشتم. زدم روی دکمه سبز و گوشیو آوردم نزدیک گوشم.
+الو؟
-اون مرتیکه رفت؟
+اون فقط دوستم بود زین...لطفا بیا بالا.
-باشه اومدم‌‌...
زیرلب باشه ای گفتم و گوشیو قطع کردم.
خوبه! چون تا اون بیاد وقت دارم به همه حرفام فکر کنم!
د.ا.ن تیلور
هنوز میترسیدم!
مدام دستمو میذاشتم رو سرم تا ببینم بازم میتونم اسلحرو حس کنم یا نه.
خط چشممو کشیدم و از خونه بیرون رفتم.
سوار ماشینم شدم و به رانندم علامت دادم که حرکت کنه.
اگه بابا بفهمه که سلنا جریان مادرشو فهمیده خودش منو با اسلحه میکشه!
اما منم ساکت نمیمونم!
من بلدم چطوری حالشو بگیرم و زندگیشو از این رو به اون رو کنم!
اما نه با کشتن مادرش!
با کشتن خودش!
ماشین وایستاد و راننده درو برام باز کرد تا پیاده شم.
با قدمای آروم و سنگین به سمت دفتر پدرم میرفتم.
جلوی در مشکی رنگ دفترش ایستادمو چنتا نفس عمیق کشیدم.
چنتا ضربه آروم به در زدمو رفتم داخل.
اون...اون اونجا نبود!
حتما کار داشته.
شونه هامو بالا انداختم و نشستم رو مبل کنار میز کارش.
گوشیمو دراوردم و به زین تکست دادم:
-تا یه ساعت دیگه اینجایی. تو دفتر کار بابام.
یه لبخند شیطانی زدم و گوشیمو قفل کردم.
اون فکر میکنه من فقط مادرشو ازش گرفتم اما من میخوام زندگیشو ازش بگیرم!

Who am i ?!💔Donde viven las historias. Descúbrelo ahora