بی نام و نشان

140 30 8
                                    

اولين بارى كه اون رو ديدم نهم ماه مى بود. تاريخ اش رو دقيق يادمه چون روزى بود كه به خونه ى جديد اثاث كشى كرديم. بعد از اينكه اثاثيه رو گذاشتن توى خونه، ژاكتمو پوشيدم و رفتم اطراف رو نگاه كنم و يكم هوا بخورم. اون موقع بهار فصل مورد علاقم بود. خونه اى كه خريده بوديم يه واحد صد مترى طبقه ى پنجم يه برج مسكونى حوصله سر بر، بين سى چهل تا برج يه شكل بود كه كوچه امون رو پر كرده بود. ما بلوك ١٥ بوديم، يعنى تقريبا هفت تا برج رو بايد رد ميكردى تا به سر كوچه برسى. سر كوچه يه چهار راه هميشه شلوغ قرار داشت كه الان به خاطر اينكه همه جا تعطيل بود، فقط دو دقيقه يك بار يك ماشين رد ميشد. يك سمت خيابون يدونه فروشگاه مواد غذايى بزرگ به اسم كوپ، يه فروشگاه كتاب هاى دسته دوم و يه پيتزا فروشى محلى كنار هم چيده شده بودن. البته پيتزا فروشى و كتاب فروشيه به خاطر بزرگى فروشگاه مواد غذاييه و پاركينگ جلوش كه الان كاملا خالى بود، به چشم نمى اومدن.
يكم كه رفتم جلو تر متوجه يه راه درختى اسفالت شده توى حاشيه ى پاركينگ شدم كه يه طرفشو چمنای پر از قاصدک گرفته بود و به پشت فروشگاه را داشت. می ماه قاصدک هاست. از پنج تا تا پله ى سنگى كنار پاركينگ رفتم بالا و اون راه رو جلو رفتم. بعد از گذشتن حدود ده متر از ساختمون کوپ، مسیر اسفالتی خاکی میشد و وسط چمنا جلو میرفت تا به یه پارک کوچیک با دو تا تاب و یه نیمکت چوبی وسط چمنا میرسید. دور تا دور پارک رو کوچه های خلوت و خونه های ویلایی رنگی سبک خونه های انگلیسی احاطه کرده بود. روی نیمکت وسط چمنا نشستم و زل زدم به اسمون خالی و تقریبا سفید بالای سرم. یه چیزی در مورد آسمون جذبم میکنه. شاید این حقیقت که هیچ دو روزی نیست که کاملا شبیه هم باشه اما در حقیقت ذاتش هرگز تغییر نمیکنه. شاید هم به خاطر اینکه همیشه فقط یه بخشی ازش رو میشه دید. یه روان شناس توی تلوزیون میگفت انسان جذب چیز هایی میشه که یکم براش غیر قابل پیشبینی هست. مهم نیست چقدر سعی و تلاش کنی و چشما و سرتو بچرخونی، هرگز نمیتونی بفهمی در ان واحد همه جای صورت اسمون چه شکلیه. تو فقط یه پنجره ازش رو داری و اسمون بهت اجازه نمیده بیشتر از چهارچوب پنجره ات نگاهش کنی. این غیر قابل پیشبینیش میکنه.
یه چیزی روی پام حس کردم، سرمو اوردم پایین و دیدم یه کفش دوزک از روی چمن تا اومده روی کفشم. کفشمو در اوردم نگهش داشتم کنار صندلی تا کفش دوزک رفت و ادامه ی پیاده روی اش رو رو نیمکت ادامه دا‌د. ساعتمو نگاه کردم و دیدم یک ساعته بیرونم، با فکر اینکه حتما مامانم نگرانم شده سریع برگشتم سمت خونه. توی کوچه امون دیدمش. روی نیمکت بلوک ۱۲ نشسته بود و توی خودش جمع شده بود. یه شلوار لی روشن و یه تیشرت با پرینت کاور البوم Queen is dead تنش بود و صورتش رو جلد یه چاپ کهنه ی Oliver Twist پوشونده بود. انقدر بی حرکت و اروم بود که میتونست توی منظره ی پشتش گم بشه. با خودم فکر کردم یعنی وقتی اومدم هم اینجا نشسته بود؟ اونطرف خیابون نزدیک بلوک ۱۳ وایسادم و نگاهش کردم. نفهمید. فقط چند  بار با یه حرکت نامحسوس صفحه ی کتابش رو عوض میکرد. دو صفحه....سه صفحه...
اون روز بدون اینکه متوجهم بشه رفتم خونه و تا شب در موردش فکر کردم. این خنده دار بود چون من حتی چیزی نداشتم که در موردش فکر کنم. هل، حتی نمیدونستم چه شکلیه. روز بعد بابام رو راضی کردم برام کتاب Oliver Twist رو بخره و اینطوری اولین رمان غير مدرسه اي عمرم رو به خاطر اون خريدم. هفته بعد برای بار دوم دیدمش. رفته بودم کوپ موز بخرم و اونو دم در دیدم که داشت دوچرخه اش رو از پارکینگ در می اورد که بره. دلم میخواست دنبال دوچرخه اش بدو ام و خونه اش پیدا کنم، بعد هر روز صبح زیر پنجره اش با گیتارم اهنگ Hand in Glove رو بزنم و بخونم. اما میدونستم گیتار بلد نیستم و باید موز بخرم، پس فقط سرمو برگردوندم و رفتم توی فروشگاه. بعد از اينكه موز خریدم تصميم گرفتم يه سر به كتاب فروشيه بزنم. اوليور توييستم فقط سه روز پيش رسيده بود و اون روز نزدیک به اخراش بودم. من به کتاب خوندن عادت نداشتم اما فکر کردن به اینکه اون هم کلماتی رو که من میخوندم، میخوند باعث میشد چند دقیقه یک بار کتاب رو باز کنم و توی کلماتش گم بشم. توی سبد زرد کثیف فروشگاه بین کتاب های دست دومی که خدا میدونست چقدر داستان بین برگه هاشون داشتن گشتم و توضیحات پشت چند تا کتاب رو خوندم تا نهایتا یه کتاب کوچیک نارنجی که نو تر از بقیه به نظر میومد رو برداشتم. اسمش Catcher in the rye بود. دم صندوق سه دلار خریدمش. چاپ سال ۱۹۹۶ بود و دور برگه هاش قهوه ای شده بود اما به هرکس قبلا تعلق داشت، مشخص بود ازش درست مراقبت کرده چون با اینکه از برگه ها مشخص بود زیاد خونده شده،  سالم مونده بود.
سومین بار یه روز صبح سه شنبه بود. رفتم کرکره رو بکشم بالا و برای مدرسه اماده بشم که دیدمش. روی همون نیمکت قبلی زیر نور ابی صبح نشسته بود. یه کتاب ابی روی کوله پشتیش کنارش بود و داشت اهنگ گوش میداد. با بیشترین سرعت لباسمو پوشیدم و زودتر تر از همیشه رفتم پایین و به خاطر این مجبور شدم برای مامانم دروغ ببافم. حتی پنج طبقه پله رو دویدم چون اسانسور طبقه ۱۶ گیر کرده بود و پایین نمیومد، اما وقتی رسیدم توی کوچه اونجا نبود.
نمیتونستم نیم ساعت بیکار توی ایستگاه اتوبوس بشینم پس رفتم سمت کوپ. یه بطری شیر کاکائوی خنک و یه مجله ی باغبونی برداشتم و توی صف صندوق، پشت زن و مردای کارمندی که منتظر بودن دول ناهارشون رو حساب کنن وایسادم و با خودم در مورد این فکر کردم که چی؟ اون که تا حالا منو ندیده بود، حتی اگه غیبش نزده بود هم چه اتفاقی میتونست بیفته؟ته دلم جوابشو میدونستم. حداقل وقت داشتم نگاهش کنم.
سه شنبه ها و جمعه هاي بعد همین اتفاق افتاد. اون دو روز میومد و همونجا ميشست. گاهی کتاب میخوند، گاهی اهنگ گوش میداد و یه بار هم مایل روی دستش تکیه داده بود و خوابیده بود. چند سرى اول من از دور در حالى كه بايد حواسمو جمع ميكردم همسايه ها نبيننم، نگاهش كردم، تا يه روز اوايل جون كه كنارش نشستم.
ماجرا از اونجايى شروع شد كه من فهميدم مسير اتوبوسم با يكى از هم سرويسى هام يكيه. باهم قرار گذاشتيم صبحا من جلوى خونشون كه از قضا همون بلوك ۱۲ بود منتظرش بشم تا با هم بريم. اگه راستشو ميخوايد بايد بگم كه اره، اون گوشه ى ذهنم نشسته بود و اون باعث شد اين قرار رو با سارا بذارم. هل من حتى از اون دختر خوشم هم نميومد. اولين بارى كه قرار بود منتظر سارا بمونم و ميدونستم اون هم قراره باشه - يا حداقل تجربه ميگفت كه بايد باشه - سه شنبه ى اول ماه جون بود. اون روز هوا ابرى و گرم بود، اين خيلى پيش نمياد. اون جاى هميشگيش نشسته بود و سرش توى كتاب Moby Dick بود. كنارش نشستم و ششمین رمانى كه خريده بودم، The old man and the sea رو در اوردم، اروم كنارش نشستم - هرچند فكر نميكنم اگه اروم هم نميشستم ميفهميد- و كتابمو باز كردم و سرمو كردم توى صفحه هاش و طورى نشون دادم كه انگار دارم ميخونمش اما در حقيقت داشتم به اين فكر ميكردم كه اون بوى خوبى ميده. بوى ميوه‌ طوری....مثل.... گيلاس....شامپوی گیلاس. بعد از چند دقيقه واقعا شروع كردم به خوندن کتاب. وسط يكى از صفحه ها يه دست روى شونه ام حس كردم، سرمو اوردم بالا و براى اولين بار تونستم درست صورت اون رو ببينم. چشماى درشت طوسى و يه خال روى گونه زير چشمش. هنوز با وجپد سال هایی که گذشته  ترکیب صوتش دقیق یادمه.؟ اون طولانی بهم نگاه كرد....يا شايد زمان براى من اروم ميگذشت و نگاهش به نظرم طولانى اومد. بعد شروع كرد به حرف زدن:
"خيلى توى كتابت فرو رفتى، چى ميخونى؟"
سعى كردم يه كارى كنم ذهنم مثل زنگ كليسا نلرزه و بتونم درست نگاهش كنم. وقتى نميتونم چيزي رو تحليل كنم يه اتفاقايى توى ذهنم ميفته كه باعث ميشه حس كنم زنگ كليسا داره ميزنه و من دقيقا توى اتاق زنگ ها بالاى كليسا وايسادم.
سرم، افكارم، نگاهم ميلرزه.
كتابمو نشون دادم "پيرمرد و دريا"
سرشو تكون داد، لبخندى كه روى لبش بود پررنگ تر شد.
"همينگوى خوبه"
"اره، هست"
"عا، راستى دوستت صدات كرد و الان داره ميره"
سرمو اوردم بالا و ديدم سارا دو تا بلوك جلوتر داره ميدود سمت ايستگاه اتوبوس. كوله ام رو انداختم روى شونه ام و كتابمو زدم زير بغلم
"عام، خدافظ"
"خدافظ"
تا چند هفته اين كارم بود. هفته اى دوباره كنارش ميشستم، چيزى نميگفتم، سرم رو ميكردم توى كتاب و نامحسوس زير نظر ميگرفتمش.
طورى كه انگشتاش رو روى كتاب ميگيره تا كتاب باز بمونه، طورى كه موقع عوض كردن صفحه گردنش كج ميشه، لبخندى كه هربار ميخوام بلند بشم و برم روى لبشه انگار كه هميشه اونجا بوده، چشماش كه هر چهار صفحه يه بار تيك وار بسته ميشن. بعد وقتى نزديك اومدن سارا ميشد من خودم رو ميزدم به اون راه تا اون فكر كنه حواسم نيست و صدام كنه. اين تمام اتفاقى بود كه بين ما مي افتاد.
يه بار حالم خوب نبود و رفته بودم  پارك، همونى كه پشت كوپه. ديدم داره از دور مياد و چون ميدونستم حوصله ندارم از يك سمت ديگه رفتم و از سمت ديگه ى فروشگاه دويدم سمت خونه. مطمئن بودم قبل اينكه منو ببينه نامرئى . يك بار ديگه هم دم صندوق توى فروشگاه ديدمش و اون لبخند زد. توى دو ماه و نيم اون باعث شده بود چهارده تا كتاب بخونم. كتاب خوندن باعث ميشد حس كنم به اون نزديكم. اون كتابا رو تموم ميكردم تا چيزى داشته باشم در موردش با اون حرف بزنم. هرشب با فكر روزى كه براى روز تولدش با هم ميريم كتاب فروشى و من با اطلاعات زيادم از كتاب يه كتاب عالى بهش هديه ميدم، در مورد دسته قاصدكى كه قراره برام بچينه، روزي كه پشت درختا ميبوستم، در مورد كتاب هايى كه قراره هم زمان بخونيم و بعد با هم فيلمشون رو ببينيم فكر ميكردم. هرشب با يه ليخند شيرين به خواب ميرفتم چون مطمئن بودم همشون اتفاق ميفته. مهم نبود كه هنوز حتى اسمش رو نميدونستم...مهم اين بود كه اون روز توى فروشگاه بهم لبخند زده بود. همه چيز مثل فيلما قشنگ بود. هر روز كه از خواب بيدار ميشدم منتظر بودم بياد و بهم بگه دوستم داره... كه اونم همش در مورد من فكر ميكنه.
اما نميدونستم برام به دست اوردن چيزى كه ميخواى تا ابد فرصت ندارى. نميدونستم اگر وقتى چيزى رو ميخواي براى به دست اوردنش كارى نكنى، به سادگى از دستش ميدي. اخرين بار توى همون كتاب فروشى ديدمش. داشتم توى سبد پشت شيشه كتاب ها رو نگاه ميكردم. با چهار تا كتاب دستش اومد تو، رفت دم صندوق، با صندوق دار حرف زد و بعد با دستاى خالى اومد كنار من شروع كرد به گشتن بين كتابا. يه نسخه بينوايان و يه نسخه بلندي هاي بادگير گرفته بود جلوى صورتش و نگاهشون ميكرد. اشاره كردم به بلندى هاى بادگير
"اين قشنگه"
لبخند مادرزاديش پررنگ شد،
"پس منم بايد يدونه براى تو انتخاب كنم"
بين كتابا گشت و يه نسخه از كتاب To The lighthouse در اورد و داد بهم. منم بهش لبخند زدم هرچند مطمئن بودم لبخند يك درصد زيبايى براى اون رو نداره. با هم رفتيم كنار صندوق، من كتابمو حساب كردم و اون ادامه ى پول كتاب هايى رو كه اورده بود گرفت. بعد رفتم خونه.
اون روز از شدت ذوق ١٥٠ صفحه ى كتابى رو كه برام انتخاب كرده بود رو خوندم. ميخواستم دفعه ى بعدى كه ديدمش باهاش حرف بزنم. بلاخره يه موضوع مناسب بود كه بتونم در موردش با اون يه مكالمه شروع كنم. روزاى بعد نديدمش، پنجشنبه و سه شنبه هم نيومد. سه هفته طول كشيد تا فهميدم ديگه قرار نيست بياد... كه رفته. اون موقع زيادى دير شده بود و توى اون سه هفته، سه تا از كتابايى كه اون به كتاب فروشى فروخته بود، فروش رفته بود و فقط يه جلد Oliver Twist قديمى بين كتاباى بي ارزشي كه بوى شامپوى گيلاس نميدادن توى سبد زرد و كثيف فروشگاه مونده بود.
-

Stay well 🍓

PsithurismDonde viven las historias. Descúbrelo ahora