part 1

394 25 1
                                    


د.ا.ن امیلیا
امروز خسته کننده ترین روز بود برام
اونم روزه تولدم واقعا خسته شده بود البته کار کردن تو یه شرکت عالی رتبه متاسفانه یا خوشبختانه این گرفتاریا رو هم داره
همینجوری که داشتم با خودم مثه دیوونه ها حرف میزدم رفتم تو اشپزخونه شرکت و یه قهوه خوردم و یادم افتاد که کلی امشب مهمون دعوت کرده بودن و بابام (تام ) گفته بود امشب باید ساعت 9 خونه باشم و به ساعت نگاه کردم دیدم ساعت 11 س و سریع رفتم سمت اتاقم وگوشیمو برداشتم دیدم کلی میس کال  دارم 
وسایلامو جمع کردمو داشتم دره اتاقو قفل میکردم که یادم افتاد سوییچو برنداشتم دوباره دره اتاقو باز کردمو سوییچو برداشتمو راه افتادم 
قریبا نزدیکه خونه بودم که موبایلم زنگ خورد جرج برادرم بود گوشیو برداشتم:
من: سلام
+ سلام معلوم هس کجایی؟
_ نزدیک خونم
+بجمب دیگه بابا از دستت خیلی عصبیه مهمونام که منتظرتن
_ باشه باشه فعلا من دارم رانندگی میکنم
موبایلم از دستم افتاد و من فقط یه ماشینو میدیدم که داره نزدیک میشه و دیگه هیچ چیزی نشنیدم فقط دنیا داش دور سرم میچرخید...

encounter to an angel (completed)Where stories live. Discover now