the last part

93 7 4
                                    

_ جرج خواهش میکنم  این راهش نیس
€ چیه میخوای زندت بزارم ک ب جیمز برسی؟
_ من با اون کاری ندارم
+ امیلی من واقعا دوستت دارم و حتی اون موقعم گفتم اما نمیدونم چرا نشنیدی
€ این ابله بازیارو تموم کنین * چاقویه اولو فرو کردم تو بازوش * این برای بدبینیت نسبت ب سارا
_ جییییغغغغغغغ
+ جرج ولششششش کنننننننننن
€ *چاقویه دومو فرو کردم تو رونش* این برای اینکه سارا رو از دست دادم
+ جرج بسهههههههههههههههه* دلم میخواس اون زنیکه رو که نمیزاش برم پیش امیلی رو اینقدر بزنمش ک بمیرههههه *
€ و چاقو اخر * محکم فرو کردم تو دلش * بخاطره  ظلمی ک ب ما کردی
دردو تویه همه جایه بدنم احساس میکردمو دیگه نمیتونستم چشامو باز نگه دارم
_ نایل دوست دارم
و بیهوش شدم
د.ا.ن جیمز
باورم نمیشد که امیلی ی همچین چیزیو گفت اما دیگه دیر شده بود ...با تمام وجود داد زدم
_ جرج این عادلانهههههه نیسسسسسس
€ چرا هس چون ایندفعه توام قدرتتو از دست دادی و هردوتون میمیرین * دستور دادم دوتا تابوت بیارن *
_ جرج این کارو نکن تو خواهرتو نابود کردی میخوای چیو ثابت کنی ؟ میخوای چیو بدونی؟ اینکه من امیلی رو دوسش دارممممممممم ؟ اینکه تو خودت باعث اون تصادف شدی و مرگ دوست دخترت تقصیره خودتهههههه؟
€ تمومش کن نمیخوام چیزی بشنوم * گفتم ک امیلی رو بزارت تو تابوت اول و دستو پایه جیمیزو بستنو انداختنش تو تابوت دوم *
_ هیییییی چیکاررررر میکنیییییننننننن
€ هه چ باحال شده تابوتشون شبیه ی قلب شده اما ی قلب مرده  و در اخر من موفق شدمممممم
میدونستم که جان نمیتونه بخاطره موقعیتی ک اینجا داره بفهمه اینجا چخبره و صورتمو چسبوندم ب کناره ی تابوت
_ امیلی
جواب نداد و داشتم تمام خاطراتو مرور میکردمو اشک میریختم
× بازم من اومدم اما جیمز داره لاو میترکونه
اون صدایه جان بود
_ جان تو اونجایی ؟
× اره دیگه ن پ عمه ی گرامیمه
_ زود باش دره این لعنتیو باز کن امیلی حالش خوب نیس
× خب بابا * دره تابوته جیمزو باز کردم و اون چیزایه لعنتی ک دورشو گرفته بودو نمیازش حرکت کنه رو از بدنش جدا کردم *
با کمک جان دره تابوت امیلی رو باز کردیم و پره خون بود و امیلی رو بغلش کردمو سریع از اون ساختمون لعنتی رفتیم بیرون
× هی تو قدرتتو ب دست اوردی
_ واقعا؟
× اره
امیلی رو بازش کردم و دستامو گزاشتم رو زخماش و دعا دعا میکردم که فقط دیر نشده باشه ...اثری از زخما روبدنش نبود اما هنوز چشاشو باز نکرده بود
× متاسفانه وقتی تو رفتی سعی کردم ک تمرکز کنم و برم تو ذهنه اونا تا مجنون بشن اما فهمیدم که جرج پدرو مادرش رو کشته
_ الان مشکل من این نیس ....امیلی ازت خواهش میکنم بلند شو
×* هیچوقت گریه های جیمزو اینجوری ندیده بودم و واقعا ان صحنه داش عذابم میداد *
تمرکز کردم رو زخمه دلش ک عمیق بود و چشامو رو هم فشار میدادم
_ امیلی ازت خواهش میکنم تنهام نزار
+ *  گرمی دستی رو که رویه دلم بود و احساس کردم و چشامو باز کردم ...که نایل و جان بالایه سرم دیدم
× جیمز ، امیلی چشاشو باز کرد 
با حرف جان سریع چشامو باز کردم و با صحنه ی نفس کشیدنش مواجه شدم ک انگار دنیا رو بهم داده بودن
فقط دلم میخواست طعم لباشو تو دهنم حس کنم و..... لباشو بوس میکردم
+ * با ی مکث کوتاهی نایلو نگاهش کردمو دوباره ادامه دادیم *
× این چندش بازیا چیه اخه 😐
+ * از نایل فاصله گرفتم * چیزی گفتی؟
_ چیشد؟
+ هیچی با جان بودم
× من؟؟ خب...نه...شایدم...اره ..در هر صورت جیمز انسان شدنتو تبریک میگم
_ ممنون 🙄ولی تو هنوزم ب من میگی جیمز
× پس چی بگم خرس مهربون؟
_ 🤨 نایل هستم
× حالا😐
+ ازتون ممنونم ک کمکم کردین
× قابلی نداش
امیلی رو بلندش کردمو از خوشحالی میچرخوندمش این بهترین صحنه بود ک میتونستم نفس کشیدنشو ببینم
+ نایل عاشقتمممممممم
_ منمممممممم
× ای خدا 😐😑




+همیشه یه انسان میتونه انتخاب کنه که فرشته باشه یا شیطان
×همینطور بهشتی باشه یا جهنمی  💫💥
_ما باید انسان با قلب پاک باشیم 💜
+ من عاشق شدم عاشق یه فرشته🌟
The end

encounter to an angel (completed)Where stories live. Discover now