part 9

68 10 0
                                    

×اون هنوزم کلافه و سردرگمه
_حقم داره ...
×خب برو الان دوباره دردودل شروع میشه
_ خب 🙄
× شبت پراز عشق در کنار امیلی
_ هیسسس بابا اه میشنوهههه ببین ما دوتا پسریم که نباید پیش ما احساس ناامنی بکنه
× خب با یه خدافظی شادم کن😐
_ خب😐
رفتم تو اتاق که دیدم لیوانم اب نداره دوباره رفتم پایینو رفتم سمت آشپزخونه که دیدم داره صدا میاد
قدم هامو اروم کردمو دیدم جان پشتش به منه و داره سوپ میخوره
_ که تو ۳۰ درصد انسانی؟🤨😂
× ( غذا پرید تو گلوم و کلی سرفه کردم ) چرا مثه جن میمونی😨
_😂😂😂😂😂
د.ا.ن امیلیا
یهو از خواب پریدم ... خدایا من چه مرگمه... از کابوس خسته شدم از قبل از این تصادف لعنتیم همش کابوس میدیدم تو تاریکی اتاق یه چیزی رو دیدم از تخت اومدم پایین و یه دخترو دیدم که دوزانو نشسته بودو خیلی اروم اشک میریخت اولش تعجب کردم چون نایل گفته بود که به غیراز خودشو جان کسی تو این خونه زندگی نمیکنه...بیشتر نزدیکش شدم
_ هی...تو اینجا.. چیکار میکنی؟؟😥
€ مامانم بالای پشت بومه‌و میخواد خودشو پرت کنه پایین میشه کمک کنی؟
_ اره ... باشه
€ فقط یواش بیا اون دوتا اقاها ادمایه بدین اونا‌باعث این شدن که مامانم این کارو بکنه
_ ینی الان اونا‌خبر ندارن داره این اتفاق میوفته؟
€ نه خواهش میکنم هیچی نگو
_ باشه
دستمو گرفتو اروم رفتیم بالا
د.ا.ن جیمز
یه صدایی اومد
_ جان توام شنیدی؟
× چیو ؟
_ هیچ تو فقط بخور
رفتم طبقه بالا و در اتاق امیلی باز بود
_ جاننن... امیلی کجاس؟
× تو اتاقش
_ خب نیسسس
× اون رفته بالا پشت بوم
_ نکنه ....؟؟؟
سریع دویدم رفتم بالا ....

encounter to an angel (completed)Onde histórias criam vida. Descubra agora