Chapter 5
'Can i ask you something?'
HARRY'S Pov :صبح روز بعد با صدای خمیازه بلندی از خواب بیدار شدم.با باز کردن چشمام متوجه شدم تو اتاق خودم نیستم.در واقع حال خونه یک نفر بود.چشمای نیمه بازم روی فردی که طرف دیگه مبل خوابیده بود قرار گرفت. سعی کردم بفهمم کیه. اون شخص مطلقا کوتاه بود. موهای قهوه ای پر مانندی داشت که همه جا پخش شده بودن و..عینکی مشکی به چشم زده بود که به خوبی تشخیص دادمش...فاک خداا.
تمام اتفاقات دیروز رو به یاد اوردم. و یک دفعه متوجه شدم که احتمالا، دیدنش الان ایده خیلی بدیه. لعنت!
سکوت اتاق با یک ناله ی ازرده شکسته شد"اینجا چه غلطی میکنی تو؟"
اوه خدای من.صدای اول صبحش!تن بلندی داشت و به شدت سکسی بود. چرا باید اینجوری عذابم بده؟چراا؟
دوباره چکش کردم. و عملنا داشتم با چشمام لختش میکردم. یه لباس جذب سفید پوشیده بود با شلوار مشکی.درست مثل دیروز. اگه فقط میگفتم اون جذابه ، یه طور توهین به حساب می اومد. توی اون لباسا نفس گیر به نظر میرسید.
"منم همین سوال رو ازت دارم"
پرسیدم و یه ابرومو متحیر بالا دادم.
چشماشو باریک کرد اماده بود که دوباره باهام دعوا کنه. که یک دفعه ای دستاشو بالا اورد و روی پیشونیش گذاشت"من برای بحث کردن با تو خیلی خسته و گیجم"
زیر لب زمزمه کرد و به عقب تکیه داد. خودمو به جلو کشیدم تا از حالت خوابیده در بیام اما یک دفعه دردی رو تو سرم.حس کردم."هیچکس مجبورت نکرده ، میدونی؟"
نگاهش بالا اومد و چشمای منو ملاقات کرد. یه برق سرد تو چشماش بود
"میدونم استایلز . شاید من دلم نمیخواد با کسی دعوا کنم .فقط وقتی به تو میرسه ها؟"
لحنش انقدر جدی بود که ناخداگاه خودمو عقب کشیدم.
"داری مثل بچه ها رفتار میکنی"
بهش گفتمو دستمو داخل فر موهام فرو بردم.
"ببين كي داره اين حرفو ميزنه! پسري كه به كسي علاقه مند شده كه ، خيلي واضح بهش احساس متقابل نداره!"
چشم هاشو چرخوند و با اين حرفش انگار كه جريان خونم متوقف شد، يعني واقعا الان اين حرفو زد؟
"مضخرف گفتنو تموم کن. تاملینسون تو به شدت خودشیفته ای"
از روی مبل بلند شد و به سمتم اومد و تو چشام خیره شده
"خودشیفته ام مگه نه؟
با تمسخر پرسید.
"پس داری بهم میگی چیزی که گفتم اشتباس؟"
نفس عمیق کشیدم و بهش اهمیت ندادم. از جام بلند شدم تا هم قدش بشم.
"اره دارم میگم.حالا هم بهتر گورتو گم کنی تا خودم پرتت نکردم بیرون"
YOU ARE READING
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...