Chapter 12
There's nothing left to do. I've tried everything.----------------------------------------------
Louis'pov
با قدم های بلند سریع به سمت مدرسه می رفتم. درواقع دارم سعی میکنم به سریع ترین حالت ممکن از هری دوری کنم.
اگه بخوام با خودم صاوق باشم ؛ نمیدونم باید درباره اتفاقاتی که بینمون افتاده چطوری فکر کنم!
مغزم بهم میگه که با تمام وجود ازش متنفرم درحالی که قلبم بهم میگه یه چیزی درباره اون هست که باعث میشه دیوونه بشم.
اما نه از نوع بدش!
متسفانه.فقط با فکر کردن بهش دلم میخواد از ته دل یه اه بلند بیرون بدم . بینمون همه چیز درست مثل یک ریدمان بزرگه ، که فرار ازش غیر ممکن به نظر میرسه.
اگه میتونستم به زمان قبل از درس کار کردن باهاش برگردم خب قطعا برمیگشتم!
اون قضیه به همه چیز ، به خصوص توییت احمقانم گند زد.
اصلا چرا از اول همچین توییتی زدم که مثلا ازش خوشم میاد؟
هیچ راهی وجود نداره که به غیر از نفرت خالص حسی نسبت به اون ادم داشته باشم.
اون فقط بعضی وقتا ترسناک میشه طوری که موهای بدنم به طرز چندش اورس سیخ میشن .تو سالن راه می رفتم تا به لاکرم رسیدم. ژاکتو کولمو توش انداختم. کتابای انگلیسیمو برداشتم و دوباره بستمش.
وقتی فهمیدم هریم با من کلاس داره عاحی کشیدم.
اصلا راهی وجود نداره از شرش خلاص شم.
مثل آهن ربایی بود که به سمتم کشیده میشد.
غیر ممکن به نظر میرسید که بدون زور بشه از دستش فرار کرد."سلام لویی"
صدای خوشحالی جیر جیر کرد.
و یک ثانیه بعدش میتونستم حس کنم دستایی دور گردنم حلقه شدنبه چشمای قهوه ایه النور با یک دهن کجیه زشت که قرار بود شبیه یک لبخند باشه نگاه کردم.
متنفرم که اقرار کنم اما حق با هری بود. تنها دلیلی که بخاطرش با النوز قرار میذاشتم بدست اوردن شهرت بود.
و شاید دلیل دیگه ایم داشت.
اما بیاین دربارش حرف نزنیم. ( هری رو میگه . بیبی ما میدونیم .)به هر حال، اون خیلی...دخترونه بود؟
نمیدونم. شاید از مردا بیشتر خوشم میاد؟ خب، حداقل ، بودن با اون حس درستی نداشت."هی خوشگلم" ( آب هری توهمم که داشته :)
بهش گفتم. و نامحسوس دستاشو از دور گردنم باز کردم. لب و لوچشو جمع کرد اما چیزی نگفت.
"میخواستم بپرسم که میخوای امروز بیای خونمون. یه شام خانوادگی داریم و موقعیت خیلی خوبیه که تورو به عنوان دوست پسرم معرفی کنم." لبخندی زد.
سعی میکرد با عشوه پلک زدن باهام لاس بزنه. چقدر بد که رو من جواب نمیده .
لب پایینمو گاز گرفتم و نگاه خیرشو نادید گرفتم. واقعا نمیخوام برم. مجبورم؟ دوست پسر بدی میشم اگه بگم نه؟
YOU ARE READING
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...