~you can't be serious~
Chapter 6
بعد از یک اخر هفته ، که خیلی طولانی به نظر میرسید. دوشنبه بلاخره از راه رسید و من خودم رو در حالی پیدا کردم که سر کلاس انگلیسی نشسته بودم!
(اولین زنگم تو مدرسه)
نایل کنارم نشسته بود
انگشت شستشو گاز میگرفت در حالی که مشغول نوشتن داستان کوتاهی بود که اقای استورات بهمون گفته بود.
از اونجایی که خودتون میدونید من تو نوشتن و خوندن افتضاحم. به همین دلیل من کاری که اون انجام میداد رو انجام نمیدادم.در طول بزرگ شدنم بارها بهم پیشنهاد یک کامپیوتر رو داده بودن. مخصوصا اقای استورات. اون جز معلمای کمی بود که از بیماری من خبر داشت. اما من هیچ وقت قبول نکرده بودم. اگه اینکارو میکردم احتمال خیلی بالایی وجود داشت که بقیه متوجه بشن من ناتوانی دارم.
پس به جای اون ، بهترین تلاشمو کردم تا شبیه کسی به نظر برسم که داره برای نوشتن تلاش میکنه! بعضی وقتا از خودم بخاطر ترسو بودن متنفر میشم.
موقع نوشتن به خیره نگاه کردن به لویی ادامه دادم. میخواستم مخفیانه ، اونم به من نگاه کنه. اما این هیچوقت اتفاق نمی افتاد.
و من هیچ وقت یه اه عمیق نمیکشیدم ؛ اگه اقای استورات به خیره نگاه کردن به من ادامه نمیداد. بیشتر بهش میخورد داره فکر میکنه من تو نوشتنم به مشکل برخوردم.
وقتی که زنگ خورد دفترمو بستم که تقریبا هیچی توش ننوشته بودم. ( اره درواقع همین امروز خریدمش)
ایستادم و صندلیمو عقب دادم. نایل پشت سر زین ، و اولویا بلافاصله پشت نایل راه افتاد.
نایل سمتم برگشت و نگاهم کرد.. از اون نگاها که معنیش اینه 'تو هم دنبال ما بیا'.که من مشکلی باهاش نداشتم البته.
تازه میخواستم بهشون , نزدیک در برسم که دستای محکمی از پشت منو نگه داشتن. که تقریبا باعث شد سکندری بخورم.
دهنمو باز کردم تا به اون شخص اعتراض کنم که چشمم به اقای استورات افتاد. لبهامو با شوک برای چند ثاینه بستم قبل از اینکه دوباره بازش کنم."چی میخوا...؟"
منو با نشوندن روی صندلی مقابل میزش ساکت کرد و اون موقع بود که فهمیدم لیام پین روی صندلی کنارم نشسته.
اب دهنمو با صدا قورت دادم و به این فکر کردم که چه کار اشتباهی انجام دادم؟"خب؟"
اقای استورات شروع کرد . روی صندلی خودش نشست.
"دلیل اینکه شما دوتا رو نگه داشتم بخاطر توعه اقای استایلز"
تو چشام نگاه کرد.
" پیشنهاد معلم ها رو برای دادن کامپیوتر بهت قبول نکردی و بخاطر همین من شخصا فکر میکنم به جاش معلم خصوصی پیشنهاد خوبی باشه و لیام پین عالیترین فرده"
دهنم باز موند در حالی که تو شوک کامل بهش خیره مونده بودم
عقلشو از دست داده بود؟
چطوری بدون اینکه حتی به من چیزی بگه ، تو همچین موقعیتی قرارم داده؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfic[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...