پارت24~از دیدنت خوشبختم!
تیفانی اومد پیش هری و گونشو بوسید قبل از اینکه دستشو بگیره و هری رو به سمت خودش بکشه و یکم از من دورش کنه.
من با اخم نگاهشون کردم و لب بالامو گاز گرفتم.
من چطوری تونستم فراموش کنم که اون یه دوستدختر لعنتی داره؟این همه چیزو عوض میکرد. در وهله ی اول،اینکه اون اصلا منو دوست داشت؟؟
"س-سلام،تیفانی،اوه از دیدنت خوشوقتم."
هری مضطرب خندید و میخواست غیرمستقیم از چنگش در بره.در واقع اگه بخوام بگم این یکم منو خوشحال کرد،اگرچه اصلا نمیتونستم لبخند بزنم.
اون همچنان نزدیکش ایستاده بود و اون بوسه ی رو گونه مثل این بود که یکی بزنه تو صورتم.
"من باید،آم...برم"
من زمزمه کردم،پاشنه ی پامو به سمت کمدم چرخوندم و حرکت کردم."واستا،لویی!"هری دستشو دور کمرم حلقه کرد،منو به عقب کشید.
"لطفا نرو ،"التماس کرد،چشماش مستقیم به روحم زُل زده بود.حرفشرو میتونستم دو جور برداشت کنم. نمیخواست 'الآن' ترکش گنم،و همچنین نمیخواست چیزی رو که دیروز شروع کرده بودیم رو بخاطر تیفانی از دست بده.
حالا هرچی،من نمیتونستم اونجا بایستم و لاس زدن اون دختره رو باهاش ببینم،پس من فقط سرمو تکون دادم و خودمو از حلقه ای که منو توش گرفته بود کشیدم بیرون.
"تو کلاس میبینمت."
به سمت کمدم رفتم و دستام توی جیب شلوار جینم بود.
چند نفر از گوشه چشمشون بهم نگاه انداختن و من فقط بهشون بیتوجهی کردم و سرمو انداختم پایین.
وقتی رسیدم جلوی کمدم،بازش کردم و کولهپشتیم رو با ژاکتم پرت کردم توش.
دوباره بستمش-ایندفعه با کتابام که تو یکی از دستام بود-دست دیگمو بردم تو موهام که نَم داشت، هوف!وقتی بالاخره فکر میکردم همه چی عالی بود،اوضاع به سمتی رفت که اصلا خوب بهنظر نمیومد.چطور تونستم تصور کنم که همه چی خوب بود؟
منظورم اینه،با هری بودن آسون نیست،من اینو میدونستم، ولی فکر نمیکروم دیگه اینقدر سخت باشه.
من میخواستم باهاش باشم بدون اینکه مجبور باشم به این فکر کنم که مامانم میتونست مچشو بگیره و مارو مجبور کنه از هم جدابشیم و علاوه بر اون،میخواستم باهاش باشم بدون دغدغه فکر کردن درباره ی دوستدختر احمقش.
"سلام،لویی،"همینطور که داشتم میرفتم به سمت کلاس انگلیسی صدارو شنیدم.
برگشتم و لوک رو با یه لبخند رو صورتش دیدم،کتاباش مثل من تو دستش بود.
"هِی،"من گفتم،و یه لبخند کوچیک زدم،اگرچه که چشمام نمیخندیدن.
لوک خیلی سریع متوجه این شد و خنده از لباش افتاد.
"تو خوبی؟چی شده؟"اون اومد نزدیک تا دستشو بندازه روی شونم،منو به سمت خودش بکشه و با نگرانی نگاهم کنه.
من شونمو بالا انداختم."چیزی نیست.فقط من چیزیو دیدم که دوستنداشتم ببینم."من زیر لب گفتم و به زمین خیره شده بودم.
از گوشه ی چشمم دیدم که ابروهاشو تو هم گره زد،من همچنان به زمین زل زدم.
"این قضیه ربطی به آدمی داره که تو دیروز گفتی نسبت بهش احساساتی داری؟"
من باید دروغ میگفتم یا فقط راستشو بهش میگفتم؟میدونستم اگه بهش میگفتم که آره،اون بیشتر سوال پیچم میکرد و من دیگه نمیدونستم چی بگم،پس تصمیم گرفتم دروغ بگم.
"نه،این یه چیز دیگس."
سرشو تکون داد،انگار متوجه شده بود که نمیخوام راجع بهش صحبت کنم.
"باشه،درهرصورت میخواستم بپرسم که امروز سرت شلوغه؟یه فیلمی الان تو سینماست و من
میخواستم ببینمش،تو چی میگی؟"
لوک امیدوارانه پرسید و انگشتاشو رو بالای بازوم میکشید.
من ابروهامو چین دادم،"متاسفم لوک.من واقعا دوست داشتم که فیلمو باهات ببینم،ولی امروز نمیتونم."من گفتم وقتی که برنامه ی منو هریرو واسه رفتن به پارک رو برای صحبت کردن درباره ی شرایط رابطمون،بعد از مدرسه، یادم اومد.بعد از چیزی که چند دقیقه ی پیش اتفاق افتاد،من فکر نمیکنم صحبتمون تو پارک به چیز خوبی ختم بشه،ولی همچنان امیدوار بودم که چیزای خوبی اتفاق بیوفته.
یهو دربارش فکر کردم. خیلی بد میشه اگه با لوک بیرون برم؟
یعنی نه به عنوان قرار-که من از این مطمئن میشم که به قرار نیست-ولی فکر نمیکنم لوک هم اینو بدونه.
YOU ARE READING
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...