[ Louis' POV ]
" آره شاید"
زمزمه کردم و سرمو انداختم پایین و به کفشام خیره شدم...
مطمئنم که هری منو نمیبخشه...حداقل نه الان...
کاری که من کردم غیر قابل بخششه...
یعنی واقعا من چقدر میتونم سنگ دل باشم تا کسی رو که میدونم بهم حس داره....ببوسم و ترکش کنم و بعد همه چیز رو نادیده بگیرم...و یا شایدم اینا برام کافی نبود که دوباره اونو بوسیدم...
درسته بابت این اتفاقات واقعا متاسف و پشیمونم...ولی مطمئنا نه بابت بوسه...
توجیه درستی نیست ولی میشه گفت من اون لحظه از غریزم استفاده کردم...غریزهای که اشتباه عمل کردو باعث شد اون آسیب ببینه...لوک لبخند کوتاهی زد
" الان چه کلاسی داری؟!...شاید من بتونم تا اونجا همراهت بیام؟"
افکارمو کنار زدم و به جای خالی هری که تا چند ثانیه قبل اونجا ایستاده بود نگاه کردم...
آهی کشیدم و دوباره نگاهمو به لوک دادم" حتما...دقیقا زمانی که دستاتو تو جیبات برگردونی و دست از لاس زدن باهام برداری."
اون به آرومی سرشو تکون داد
" ببین لویی، من واقعا نمیخوام که این جوری پیش بریم...
من خیلی از تو خوشم میاد اما اگه تو واقعا نمیخوای که بیشتر از یه دوست باشیم...ایرادی نداره
همین قدر نزدیکی به تو برای من کافیه...
پس خواهش میکنم دست از فکر کردن به اینکه من سعی دارم مخت رو بزنم برداری...واقعا همچین قصدی ندارم...بهت قول میدم"اون گفت و خیره شد به چشمام...طوری که انگار میخواست حرفاشو باور کنم...
و من چارهای جز باور کردنش نداشتم چون صداقت رو از تک تک کلماتش میشد فهمید...
تا کلاس ریاضی منو همراهی کرد و راجب علایقمون و سبک موسیقی مورد علاقمون حرف زدیم...
لوک بیشتر سبک راک دوست داره و من پاپ اما این دروغ محضه از بخوام بگم که از شنیدن موسیقی راک لذت نمیبرم..." خب ..بعدا میبینمت دیگه..آره؟"
موقعی که به کلاس من رسیدیم.. پرسید
"آره"
اینو گفتم و وارد کلاسم شدم...امروز واقعا از اومدن به این کلاس ترسیده بودم..
هری دیروز گفته بود که جاشو عوض میکنه و من واقعا نمیخوام که این اتفاق بیوفته...
من دوست دارم کنارش بشینم و بهش کمک کنم درست همون طور که آقای اولسن ازم خواسته بود...هری هنوز نیومده بود...پس من رفتم و روی جای قدیمی مون نشستم و منتظرش موندم تا بیاد...
به آقای اولسن نگاه کردم که به ساعتش نگاه میکرد و منتظر بود تا زنگ بخوره و درس رو شروع کنه...تا زنگ چیزی نمونده بود که هری وارد کلاس شد و نگاهش رو دور کلاس چرخوند...
من سر جام نشسته بودم و سرمو انداخته بودم پایین و به کتابم خیره شده بودم...
امیدوار بودم که هری نظرشو عوض کنه..ولی وقتی اتفاقی تونست یه جای خالی کنار یه نفر پیدا کنه..میتونستم ضربان قلبم که به شدت خودشو به سینم میکوبید رو حس کنم
اون حتی یه نگاه کوچیکم بهم ننداخت و رفت تا اونجا بشینه...
DU LIEST GERADE
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...