[Louis'POV]
اونقدر که الان دلم میخواد بزنم تو دهن النور هیچ وقت دلم نخواسته....
آخه جرات حقیقت؟!!!...اونم با هررری؟!!!...
این شوخیه دیگه!! ..نه؟؟!از همین الان مشخصه که این بازی به خیرو خوشی تموم نمیشه...این فقط غیر ممکنه...
"حتما"
آدام میگه و کمی خودشو سمت جما خم میکنه...
جما کمی موذب میشه و با شنیدن صدای یکی از بچه ها که میاد آدام رو هول میده به عقب..."سلام بچهها"
زین تقریبا داد زد تا بقیه رو متوجه حضورش بکنه...
با دیدن شخصی که کنارشه شوکه شدم...
دختری با موهای بلوند کنارش بود ولی خیلی بی پروا دستشو دور کمر زین حلقه کرده بود...
من اصلا فکرشم نمیکردم که زین
دوست دختر داشته باشه...
من هیچ وقت تو مدرسه اونو کنار این دختر ندیده بودم...
شایدم اینجا تو همین پارتی باهم آشنا شدن!...از گوشه چشمم میتونستم جما رو ببینم که کمی ناراحت به نظر میرسید...ولی اگه زیاد دقت نمیکردی نمیتونستی متوجه ناراحتیش بشی...
من میتونم به جرات بگم که اون در پنهون کردن احساساتش عالی عمل میکنه...چون این واقعا آسون نیست که بتونی اینو تشخیص بدی که اون الان از دیدن زین با اون دختره ناراحته ...ولی احساسات من هیچ وقت بهم دروغ نمیگه...من میتونم نشونه هایی از حسادتو تو صورتش ببینم...راستی مگه جما با آدام قرار نمیذاره؟...
پس اون چرا باید بخاطر دیدن زین با اون دختره حسودی کنه؟...
یعنی ممکنه اتفاقی بینشون افتاده باشه قبل از اینکه بخواد با آدام قرار بذاره؟اوه امیدوارم جراتو حقیقت حداقل یه فایدهای داشته باشه و بتونم یه چیزایی بفهمم .
" هی! بیا اینجا رفیق"
هری زینو صدا زد و به صندلی بغل لیام اشاره کرد...
زین با دیدن هری, اومد و روی جایی که اون اشاره میکرد نشست... اون دختره هم درحالی تند تند دنبال زین میومد اومد کنار اون روی دستهی صندلی نشست...چون جای کافی برای نشستن هر دوی اونا نبود...
" چی کار میکردین بچهها؟؟"
زین پرسید در حالی که با لبخندی تو صورتش بود نگاهمون میکرد...
مارتین ابرویی بالا انداخت و به اون دخترو پسری که تازه رسیده بودن گفت
" ما میخواستیم جرات حقیقت بازی کنیم...شما هم بازی میکنید؟؟"
زین با حالت سوالی به دختری که کنارش بود نگاه کرد...اون شونهای بالا انداخت یعنی اینکه براش فرقی نداره...پس زین سری تکون دادو گفت
" حتما، چرا که نه؟"
آدام دستاشو به هم زدو گفت
" اوکی پس من شروع میکنم"
YOU ARE READING
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...