[Louis' POV]
منظور لعنتیه هری از این کارا چیه؟؟...
من توی دروغ زندگی نمیکنم...چون من واقعا هیچ حسی بهش ندارم...
من النورو دوسش دارم...خب در واقع این دقیقا همون دلیلیه که باهاش قرار میذارم...شایدم این فقط چیزیه که به خودم تلقین میکنم...
اون مهربونه، خوشگله....خب در واقع چطور ممکنه که دوسش نداشته باشی؟
ولی یه مشکل وجود داشت و اونم تردیدی بود که درونم به وجود اومده بود اینکه من واقعا اونو بیشتر از یه دوست معمولی دوست دارم؟من در حالی دارم به اینا فکر میکنم که زنگ دوم از کلاسم شروع شده و بخاطر جرو بحثی که با هری داشتم کمی دیر رسیدم سر کلاس....
مارتین، یکی از بچه های تیم بسکتبال کنارم نشسته...تقریبا میشه گفت اون از تیم دوازده نفرمون تنها رفیقو همراه منه...ما تقریبا تفکرات یکسانی داریم هم تو زندگی و هم تو شغل و کاری که قراره بعد از مدرسه انجام بدیم...مثلا جفتمون دوست داریم معلم بشیم... من میخوام معلم تئاتر بشم و اون معلم فیزیک....
مارتین در حالی که مشغول یادداشت توی رفترش بود پرسید
" امروز برای تمرین میای؟؟"
سری تکون میدم و میگم...
" آره، تمرین امروزو از دست نمیدم...بازی مهمی داریم این هفته"
دیگه نمیخوام تایم تمرینا رو از دست بدم....من عاشق بسکتبالم...در واقع این تنها چیزیه که فعلا میتونه کاری کنه تا فکر هری از سرم بره بیرون...دلم میخواد وقتی از اینجا میرم بیرون فقط تمرکزمو روی بازی بذارم...نه چیز دیگه...
" درسته، من واقعا هیجان زدم.
کی فکرشو میکرد با اون پرتاب پنج امتیاریِ تو، بازی قبلو بتونیم ببریم!...اینا رو با لبخندی که تو صورتش شکل گرفته میگه...
خنده کوچیکی میکنمو سرمو خم میکنم وقتی که دستشو تو موهام تکون میده...
من متنفرم از این که بخوام درباره خودم بلوف بزنم بخاطر همین به جای اینکه بگم
" خب معلومه من از مسابقه اول فوق العاده بازی کردم..مگه غیر از اینه؟"لبخند کوچیکی میزنمو میگم
" نمیدونم، من فکر میکنم همه بچهها زیبا و عالی بازی کردن"
مارتین سری به نشونه تایید تکون میده و دوباره مشغول نوشتن مقالهای که باید تا فردا تکمیل کنه میشه...
مقالهای که خودم باید بنویسم هنوز خیلی مونده تا تموم بشه...باید توی تایم استراحت زودتر از اون چیزی که ممکنه تمومش کنم تا بتونم همون طور که به مارتین گفتم برای تمرین خودمو برسونم...
وقتی که زنگ میخوره...به سرعت از جام بلند میشم تا از کلاس خارج بشم..
مارتین در حالی که داره پشت سر من میاد و سعی میکنه سرعتِ قدماشو با من هماهنگ کنه میگه...
YOU ARE READING
When Hate Turns Into Love [Persian Translation]
Fanfiction[OnGoing] استایلزها و تاملینسون ها. این دو خونواده به دلیل اتفاقی در گذشته، هیچوقت باهم کنار نیومدن. به همین دلیل لویی تاملینسون از هری استایلز متنفره، به همین سادگی. هرچند چیزی که لویی -یا هرکسی توی خونوادشون- نمیدونه اینه که هری از لویی متنفر نیس...