10

1.7K 290 56
                                    

Chapter 10
'You played well yesterday'

روز بعد - همه - منظورم همه مدرسه اس -  داشتن درمورد بازی صحبت میکردن.
نه فقط اون.
همه ی دخترای مدرسه لویی رو هرجایی که میرفت دنبال میکردن.
اینطور نبود که اهمیت بدم. چون لویی واقعا لیاقت همه ی این توجه هارو بعد از بازی داشت.
اما واقعا مجبور بودن انقدر بهش بچسبن؟ انگار که چسب شده بودن به بدن ریزه میزش!!
مستقیما به سمت کلاس ریاضیم میرفتم ؛ و از اونجایی که یکم دیرم شده بود اهسته میدویدم.
واسه مدت طولانی تو غداخوری مونده بودم... مثل وقتای دیگه.
لحظه ای که به کلاس رسیدم در رو هل دادم و با یک لبخند بزرگ روی صورتم وارد کلاس شدم.
اقای اولسن که روی صندلی معلما نشسته بود یه ابروشو برام بالا داد و فکشو محکم روی هم فشار داد .

"ببین کی بلاخره تشریف فرما شد! این هری استایلزی نیست که همیشه سر کلاس من دیر میرسه؟"

لحنش خیلی جدی بود. قسم میخورم طوری بود که حتی میتونست یک ادم رو از خجالت اب کنه .

"ظهر شما هم بخیر اقای اولسن"

با طعنه چشامو تو کاسه چرخوندم.
وقتی که بلافاصله جوابی ازش نشنیدم شروع به راه رفتن به سمت اخر کلاس ،جایی که یک صندلی خالی کنار پسری به اسم اریک بود، کردم.
توسط صدای جدیه اقای اولسن متوقف شدم.

"فکرشم نکن وقتی دیر به این کلاس میرسی خودت میتونی انتخاب کنی کجا میشینی اقای استایلز"

چرخیدم و متوجه شدم که همه بچه های کلاس بهم خیره شدن. که شامل پسر چشم ابی ای هم میشه که اتفاقا اسمش لوییه

"و به چه دلیل کوفتی نمیتونم؟فقط بخاطر اینکه 5 دقیقه دیر کردم دلیل نمیشه که بتونی باهام متفاوت رفتار کنی"

دست به سینه شد. و ابروی دیگشم بالا داد.

"میخوای به جاش باهات مثل رئیسا رفتار کنم ؟"

با لحن از خود راضی پرسید.
خودش جوابمو از قبل میدونست.
با اخم بهش زل زدم.
و حرکت کردم به سمت میزش تا وقتی که باهاش رخ به رخ شدم

میخوای کجا بشینم؟"

با تمسخر بهش گفتم. میتونم خشمیو که تو وجودم شعله ور میشه رو حس کنم.
چند لحظه قبل از اینکه جوابمو بده چونشو تو دستش گرفته بود و فکر میکرد

"کنار اقای تاملینسون. از اخرین باری که کنارش نشستی مدتی میگذره پس فکر کنم ایرادی نداشته باشه اگه دوباره ام بشینی"

از گوشه چشمم میتونستم ببینم که چطور لویی به سختی اب دهنشو قورت داد و به کتاب هاش که پراکنده روی میز افتاده بود نگاه کرد. با اخم به سمت اقای اولسن برگشتم.
یه ناله ضعیف از بین لبهام خارج شد و به سمت پسری با موهای پر مانند رفتم.
ساکت روی صندلی کنارش نشستم. درست مثل اونم حتی یک نگاه مختصر  ننداخت. و زود تر از اون چیزی که فکرشو میکردم صدای پچ پچ بچه ها بلند شد.

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Where stories live. Discover now