8

1.8K 372 108
                                    

Chapter 8
I like Louis , okay ?

به سمت در ورودی خونه رفتم . دستیگره رو چرخوندم و داخل شدم.
قبل از اینکه حتی وقت کنم ژاکتمو دربیارم ؛ مامان با یه نگاه مشکوک وارد حال شد.

"نمیخوای بهم بگی اون کی بود؟"

یه دستشو روی کمرش گذاشت و پرسید.
از شر لباسای بیرونم خلاص شدم و وارد اشپرخونه شدم.

"درواقع اره نمیخوام بگم"

اروم جوابشو دادم.

سورپرایز شد!
چون من همیشه همه چیزو بهش میگفتم. همه چیز به غیر از مسائلی که به لویی مربوط بود.
و از اونجایی که این به لویی ربط داشت. نمیتونستم چیزی بگم.

"ببخشید!!"

مقابلم نشست و یه ابروشو بالا داد.
اهی کشیدم.

"شنیدی چی گفتم. میخوام فقط بین خودم و خودم بمونه. باشه؟"

مثل یه سوال به نظر اومد. میدونم که میگه اصلا اوکی نیست.
من قبولش نمیکنم.
مامان برای مدتی ساکت بود قبل از اینکه یه لبخند عریض روی لبهاش بشینه طوری که گونه هاش برامده شدن.

"پسر کوچولوی من دوست دختر داره؟"

با هیجان دست زد .
بخاطر یه سری از دلایل واکنشش باعث ناراحتیم شد. اون میدونست من بایم. اما هنوزم فکر میکرد اگه بخوام روزی برم سر قرار با یه دختر میرم.
تو اینجور مواقع تنها چیزی که میخواستم این بود که بهش اعتراف کنم که روی یه پسر کراش دارم نه یه دختر. اما میدونستم که به همراهش کلی سوال پرسیده میشد که در این صورت احتمال بالایی وجود داشت که بیش از حد چیزی بگم.
با ناله گفتم

"نه مامان فقط یه دوست سادس ، خدا"

نمیدونم "دوست" کلمه ی درستی بود که باهاش رابطه خودم و لویی رو توصیف کنم. اما طوریم نبود که بتونم بگم کسی که منو تا خونه رسوند ازم متنفره!

"اوه"

"اره" بهش گفتم . بلند شدم تا اتاقو ترک کنم.
"هری صبر کن"

بهم دستور داد. دستشو بلند کرد تا دور مچم حلقه کنه.

"امروز مدرسه چطور بود؟"

یه اه بلند کشیدم. تصمیم گرفتم بمونم. با وجود اینکه در حال حاضر ازاردهنده بود.
دستشو از دور مچم جدا کردم.
شروع کردم به فکر کردن ؛ درباره تمام اتفاقاتی که امروز افتاد.
چطوری با اقای استورات اغاز شد ؛
فاش کردن رازم...
و اخرشم با درس خوندن با لویی تموم شد.
که باعث شد حرف اقای استورات درباره قلدری کردن مامان لویی برای مامانم به یادم بیاد.
نمیتونم در برابر حس کنجکاویم کاری کنم. میدونم از اینکه درباره گذشتش حرف بزنه متنفره. اما به نظر خیلی مهم می اومد. از اونجایی که ممکنه دلیل حس الان لویی به من باشه. خب ، باید بحثو وسط بکشم یا نه؟
برای یه مدت فکر کردم. اما بعد به این نتیجه رسیدم که 'نه'
هر وقت که اماده بود خودش میاد سراغم.
امیدوارم.

When Hate Turns Into Love [Persian Translation]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora