با اینکه نمیدونستم علت حرفای دکتر جونگ و اصرارش برای تنها اومدن چی بوده محض رفع کنجکاویم روز بعد وسط کار مرخصی گرفتم و تنهایی رفتم اسایشگاهی که پدرم بستری بود.
از اینجا متنفر بودم... در و دیوارش رنگ نحسی و تنهایی داشت... انگار که رنگ سبز شاد دیوارها بهت دهن کجی میکردن.
از منشیش پرسیدم که کی میتونم ببینمش و گفت منتظرم بوده.
در حالی که بخاطر استرس دلم تقریبا پیچ میزد تقه ای به در انداختم و رفتم تو.
با دیدنم لبخندی روی لبای باریک مرد میانسال اومد.
-بکهیون... خوش اومدی.
لبخند کمرنگی زدم و درو پشت سرم بستم.
-بشین پسرم...
به صندلی روبروش اشاره کرد.
نشستم و با کنجکاوی بهش خیره شدم.
سرش با برگه هاش گرم بود.
-برای پدرم مشکلی پیش اومده؟؟
با نگرانی پرسیدم و سرش رو اورد بالا.
-پدرت حالش خوبه...
با ارامش گفت و باعث شد نفس راحتی بکشم. پس لابد مشکل مالی بود... اهی کشیدم. دیگه تحمل بالا رفتن هزینه های اینجا رو نداشتم... همین الانش هم تقریباً مقروض بودم.
-پس چی...؟
پرونده جلوش رو بست و دستاش رو روی میز تو هم حلقه کرد.
-تنها اومدی؟
سرم رو به نشونه اره تکون دادم.
-دوستت کجاس؟
-سره کاره احتمالا...
زیر لب گفتم.
-یعنی دقیق نمیدونی کجاس؟
-نه... اخه نمیخواستم بهش بگم میام اینجا... این سوالا واسه چیه؟
یهو وسط جواب دادن هنگ کردم. پدرم چه ربطی به این چیزها داشت؟؟؟
دکتر جونگ لبخندی زد.
-فقط کنجکاویه پسرم... اخه به نظر میومد خیلی باهاش صمیمی باشی... من خیلی وقته پدرت و تو رو میشناسم... بار اول که علائم بیماریش ظاهر شد و اومد پیشم تو نوجوون بودی... الان خیلی سال میگذره نه؟
لبخند سردی زدم.
-بله... و مادرم زنده بود...
دکتر جونگ در جوابم لبخند تلخی زد.
-بعد بستری شدن پدرت و فوت مادرت تو همیشه تنها میومدی... دفعه قبل اولین بار بود که یکی همراهت بود... یه حس پدرانه فرضش کن... ناخواسته کنجکاو شدم...
YOU ARE READING
☁️Trance|خلسه☁️
Short Storyکاپل : چانبک ژانر: رمنس. روانشناسی .انگست محدودیت سنی: 18+ NC نویسنده : #SilverBunny ⌗═✾خلاصه داستان ✾═⌗ بیون بکهیون پسر جوون و بی انگیزه ایه که زندگی خاکستریش توی سفرهای هر روزه اش به محل کارش و اتوبوس سواری مسیر برگشت و قدم زدن های گاه به گاه ر...