Part 7

2.1K 532 155
                                    

با اینکه نمیدونستم علت حرفای دکتر جونگ و اصرارش برای تنها اومدن چی بوده محض رفع کنجکاویم روز بعد وسط کار مرخصی گرفتم و تنهایی رفتم اسایشگاهی که پدرم بستری بود.

از اینجا متنفر بودم... در و دیوارش رنگ نحسی و تنهایی داشت... انگار که رنگ سبز شاد دیوارها بهت دهن کجی میکردن.

از منشیش پرسیدم که کی میتونم ببینمش و گفت منتظرم بوده.

در حالی که بخاطر استرس دلم تقریبا پیچ میزد تقه ای به در انداختم و رفتم تو.

با دیدنم لبخندی روی لبای باریک مرد میانسال اومد.

-بکهیون... خوش اومدی.

لبخند کمرنگی زدم و درو پشت سرم بستم.

-بشین پسرم...

به صندلی روبروش اشاره کرد.

نشستم و با کنجکاوی بهش خیره شدم.

سرش با برگه هاش گرم بود.

-برای پدرم مشکلی پیش اومده؟؟

با نگرانی پرسیدم و سرش رو اورد بالا.

-پدرت حالش خوبه...

با ارامش گفت و باعث شد نفس راحتی بکشم. پس لابد مشکل مالی بود... اهی کشیدم. دیگه تحمل بالا رفتن هزینه های اینجا رو نداشتم... همین الانش هم تقریباً مقروض بودم.

-پس چی...؟

پرونده جلوش رو بست و دستاش رو روی میز تو هم حلقه کرد.

-تنها اومدی؟

سرم رو به نشونه اره تکون دادم.

-دوستت کجاس؟

-سره کاره احتمالا...

زیر لب گفتم.

-یعنی دقیق نمیدونی کجاس؟

-نه... اخه نمیخواستم بهش بگم میام اینجا... این سوالا واسه چیه؟

یهو وسط جواب دادن هنگ کردم. پدرم چه ربطی به این چیزها داشت؟؟؟

دکتر جونگ لبخندی زد.

-فقط کنجکاویه پسرم... اخه به نظر میومد خیلی باهاش صمیمی باشی... من خیلی وقته پدرت و تو رو میشناسم... بار اول که علائم بیماریش ظاهر شد و اومد پیشم تو نوجوون بودی... الان خیلی سال میگذره نه؟

لبخند سردی زدم.

-بله... و مادرم زنده بود...

دکتر جونگ در جوابم لبخند تلخی زد.

-بعد بستری شدن پدرت و فوت مادرت تو همیشه تنها میومدی... دفعه قبل اولین بار بود که یکی همراهت بود... یه حس پدرانه فرضش کن... ناخواسته کنجکاو شدم...

☁️Trance|خلسه☁️Where stories live. Discover now