Part 5

2.5K 586 62
                                    

صبح روز بعد وقتی پا شدم ازش خبری تو تخت نبود.

تمام نقاط بدنم جوری که انگار از زیر اوار بیرون کشیده شده باشم درد میکردن.

فکر میکردم بین بازوهاش بیدار شم پس نبودنش یه جورایی ناراحتم کرد.

تا حدی توقع داشتم بعد جوری که دیشب خودم رو تسلیمش کردم لوسم کنه یا حداقل الان اینجا باشه...

پاهام رو به زحمت از لبه تخت اویزون کردم و به پوست شیری رنگم که الان پر از کبودی و جای دندون بود خیره شدم.

تک تک اون خون مردگی ها نشونه این بودن که لب هاش اون نقطه پوستم رو هم لمس کرده...کاش تا ابد اونجا میموندن...

-یول؟

اروم صداش کردم. خونه ام زیاد بزرگ نبود که بخوام داد بزنم.

-یول!!

اینبار بلند تر گفتم و چون باز جوابی نگرفتم قلبم تو سینه وا رفت.

نکنه رفته بود؟

روی پاهای لرزونم وایسادم و سعی کردم لبه بلیزش رو که تنم بود پایین تر بکشم تا پاهای لختم کمتر تو دید باشه.

بین رفتن سمت در و رفتن سمت حموم مردد بودم. اگه تو هال بود نمیخواستم با این سر و وضع برم دنبالش که بفهمه چقدر از نبودنش ترسیدم.

تصمیم گرفتم برم سمت حموم که صدای باز شدن در رو شنیدم و برگشتم.

بلیز تنش نبود و هنوز میتونستم هیکل ورزیده اش رو ببینم.

-صدام کردی؟

لب هام رو روی هم فشار دادم و بعد سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.

اخم کوچیکی کرد و اومد سمتم.

-چی شده؟

-فکر کردم...

حرفم رو نصفه ول کردم ، میتونستم واکنشش رو حدس بزنم.

اخمش غلیظ تر شد. ظاهرا اونم میتونست افکار منو حدس بزنه.

-چه فکری کردی؟

اب دهنم رو قورت دادم.

-هیچی...

-دروغ ...

به دستام خیره شدم.

-ببخشید...

دستش رو گذاشت روی گونه ام و وادارم کرد نگاش کنم.

-فکر کردی ول کردم رفتم؟

اروم سرم رو به نشونه اره تکون دادم.

-نصفه نیمه به درد من نمیخوره بک...

با بهت پلک زدم.

-چی؟

-اعتماد نصفه نیمه!!!

☁️Trance|خلسه☁️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora