Part 8

2.3K 531 116
                                    

سناریو ها ...

اونا همیشه تو سر من بودن...

یه بخشی از وجودم بودن که هیچوقت جرات نکرده بودم نه ازشون فرار کنم نه پذیراشون باشم.

از خیابون که رد میشم ممکنه برای بار اول چشمم به یکی بیافته... درست مثل فیلمای رمانتیک درجه سه همه دنیا ساکت میشه و من و اون بهم خیره میمونیم.

بعد یه دفعه غیبش میزنه.

فکر میکنم دیگه نمیبینمش اما یه روز سرنوشت ما رو سر راه هم قرار میده و بعد بلاخره داستان طولانی تنهایی هام به صفحه اخرش میرسه.

همه چی به طور مسخره ای قراره با اون اسون باشه.

لازم نیس زیاد فکر کنم چون اون محاله خیانت کنه.

لازم نیس نگران ظاهرم باشم چون اون بهرحال دوستم داره...

وقتی میرم تو این سوپرمارکت ممکنه موقع برداشتن یه چی از قفسه دستم به دست یکی بخوره. اون میگه اول شما من میگم نه شما و بعد هی تعارف میکنیم و اخرش دوتامون میخندیم.

باهم از اونجا میزنیم بیرون و مسیر خونه هامون به طور مسخره ای یکیه... اونم مثل من تنها زندگی میکنه... صمیمی و گرمه و باعث میشه منم خجالتم بریزه و یه عالمه وراجی کنم... و بعد یه روز بعد گذشت مدتها از دوستی عمیق امون یکی امون بلاخره اعتراف میکنه و همه چی یه پایان خوش داره...

همچین سناریو های لعنتی ای همیشه تو سرم بودن... با یه عالمه شخصیت های خیالی که همدمم میشدن...

فقط فکر نمیکردم یه روز یکی اشون انقدر واقعی شه که مرز بین رویاهام و واقعیت رو گم کنم.

و سناریو همونجوری که فکرش رو میکردم هم پیش رفت.

تمام روز رو خوابیدم و نزدیکای شب درست همون تایمی که دوتایی میرسیدیم خونه فقط یه کم بعدش صدای دراومد و بدنم زیر پتوم لرزه ای رفت.

انقدر بین گریه و خواب و بیداری غلت زده بود که سردردم حالت کشنده پیدا کرده بود.

اگه من میدونستم پس اونم باید میدونست...

بعد فکرای امروزم به این نتیجه رسیده بودم که احتمالا افکارش محدود به منه... بعد به این نتیجه رسیده بودم که اون فکری نداره و در واقع همش خودمم و بعد سردردم دوبرابر شده بود.

سرم رو از زیر پتو بیرون اوردم و به صورت بی نقصش خیره شدم.

-تو پیک موتوری نیستی...

-نیستم...

-ادمم نیستی...

-نیستم...

☁️Trance|خلسه☁️Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz