Part 9

2.3K 564 117
                                    

-کلید... گوشی... وسیله فلزی حتی اگه فقط یه سکه اس... مداد یا خودکار... بند کفش...

دختر جوونی که پشت میز ایستاده بود با خونسردی و لحن بی تفاوتی عین یه ربات اموزش دیده برام این عبارت ها رو پخش کرد.

تند تند پلک زدم و مشغول گشتن جیب هام شدم تا چیزایی که خواسته بود رو اگه دارم بهش بدم.

یه دقیقه بعد همه محتویات جیبم رو همراه با کیفم خالی کردم جلوش.

-بند کفش...

با ابرو اشاره کرد به کفشام و وقتی نگاه پرسوالم رو دید دوباره به حرف اومد.

-اینجا یه اسایشگاه روانیه... اخرین چیزی که نیاز داریم خودکشی یکی با بند کفشاش و به هم زدن ارامش بقیه اس... ادمای اینجا غم و غصه مضاعف احتیاج ندارن.... پس لطفا...

دوباره به کفشام اشاره کرد. بدون حرفی خم شدم و بندهای کفشم رو باز کردم و گذاشتم کنار سایر وسیله ها.

دختر با دقت سر تا پام رو چک کرد و بعد یه کیسه پلاستیکی بزرگ از توی کشوش بیرون اورد و وسایلم رو توش جا داد و بعد یه برچسب گنده با اسمم روش زد.

فرم جلوی دستش رو روی میز سر داد سمتم.

بدون حرفی امضاش کردم. یه بسته دیگه گذاشت جلوم.

-وسایل شخصی مورد نیازت توشه با یه دست لباس... لباسات رو که عوض کردی بیا تحویلشون بده...

-باشه...

زمزمه کردم و بسته رو برداشتم.

-دکتر جونگ گفت بعد اینکه کارت تموم شد بری پیشش تو اتاق مشاوره با همکارش منتظرته...

اب دهنم رو قورت دادم و باشه دوم رو گفتم. از میز فاصله گرفتم و با قدمای نامطمئن به سمت اتاقی که بهم داده بودن راه افتادم. خوشحال بودم که یه اتاق عادیه... حتی فکر اینکه تو یه بیمارستان روانی بستری شدم داشت خفه ام میکرد.

و البته فکر اینکه حالا که اینجا بودم چانیول چی میشد...

حس یه ماهی ای که تو قلاب گیر کرده و میدونه هر لحظه به بیرون از اب کشیده میشه رو داشتم...

از اینکه اون لحظه ای که بلاخره از ذهنم پاک میشه برسه میترسیدم.

از نبودش میترسیدم...

از اینکه دوباره خودم بشم میترسیدم...

لباس هام رو عوض کردم و بعد به پرستار بی حوصله تحویلشون دادم و راه افتادم سمت اتاق مشاوره ای که دکتر جونگ توش منتظرم بود.

لباس های اینجا هم مثل رنگ دیواراش اغراق امیز بودن...

انگار اصرار داشتن بگن ادمایی که مارو میپوشن خوشحالن... درحالی که اینطور نبود.

☁️Trance|خلسه☁️Where stories live. Discover now