Maricela

220 24 17
                                    

"بالاخره، بعد از اینهمه سال دوباره برگشتم. انگار اصلا تغییر نکرده. موندم پسرا چه شکلی شدن."

ماریکلا از این فکر خنده‌ش گرفت. واقعا کنجکاو بود بدونه پسر عموهاش چقدر تغییر کردن. خودش که خیلی تغییر کرده بود. موهاش بلند شده بود قدشم همینطور. رنگ مورد علاقه‌ش عوض شده بود. همینطور موسیقی مورد علاقه‌ش و کارایی که دوست داشت انجام بده‌. چشمای زیتونیش عمارت بزرگ روبه روشو برانداز کردن. نفس عمیقی وارد ریه‌هاش شد و مثل ماشین بخار با صدا بیرون داده شد. دو دستی چمدون قدیمی بزرگ و سنگینشو بلند کرد و به سمت عمارت قدم برداشت. به سختی و یکی یکی از پله‌های سنگی بالا رفت و پشت به درهای بزرگ چوبی ایستاد. با پشت دست عرق فرضی روی پیشونیشو پاک کرد. هوا رو با صدا بیرون داد و لبخند زد.

«خیله خب...»

حیاطو از زیر نظر گذروند. چرخ سریعی زد و با یک قدم بازیگوشانه به در نزدیک شد و در(زنگ) زد. [انیمه رو چند سال پیش دیدم پس این جزئیات زیاد یادم نیست. خودتون درستشو تصور کنین لطفا.] دستاشو پشتش قلاب کرد و همون‌طور که منتظر بود مثل الاکلنگ روی پنجه و پاشنه جلو و عقب می‌شد. در کمی باز و نصف یک پیشخدمت اتوکشیده نمایان شد. ماریکلا لبخند زد.
«روز بخیر آقا. من ماریکلا هستم فکر میکنم عمو کارل قبلا اومدن منو بهتون اطلاع داده.»
پیشخدمت سر تا پای ماریکلا رو برانداز کرد بعد بدون گفتن کلمه‌ای کنار رفت تا ماریکلا داخل بشه.
«خیلی متچکرم آقا.» ماریکلا لبخند زنان جهید داخل و پیشخدمت رفت تا چمدونش رو بیاره.
به محض ناپدید شدن پیشخدمت، ماریکلا نگاهی به اطراف انداخت.
"همه چیز دقیقا همون جوریه که یادمه" نخودی خندید و چند قدم در راه روی ورودی پیش رفت.

نمیدونست باید کجا بره. میدونست کدوم اتاق کجاست اما نمیدونست اول باید سراغ کدوم یکی از پسرعمو‌هاش می‌رفت. اوه. حتی اصلا نمیدونست اونها خونه‌ان یا نه. اگه خبر اومدنشو نشنیده باشن چی؟ یا اگه از دیدنش خوشحال نشن؟ درسته که تو بچگی دوستای خوبی بودن اما الان اوضاع فرق میکرد. اتفاقات زیادی افتاده که ممکنه نظر اونا رو راجب دخترعمو کوچولوشون عوض کرده باشه.

با این افکار لبخندش محو شد و نگاهی نگران جاشو گرفت. ناگهان هاله‌ای رو احساس کرد، توی بریدگی سمت راست. به اون سمت چرخید. پیکر مو قرمزی روی کاناپه خوابیده بود اما چهره‌ش از اون فاصله قابل تشخیص نبود. همچنین به دلیل تاریکی. ماریکلا به سمت پیکر رفت.
"

لایتو...؟ ... نه... آیاتو!؟..."
رو به روی کاناپه ایستاد و چهره مو قرمزو بررسی کرد. کاملا مطمئن شد که آیاتوه. نخودی خندید و روی چند سانتیمتر فضایی که آیاتو اشغال نکرده بود نشست. دستشو روی سینه‌ی سرد خون‌آشام گذاشت و کمی تکونش داد.
«آیاتو؟ هی، بیدار شو.»
چشمای آیاتو به سرعت باز شدن. از روی غریزه به سرعت دستای ماریکلا رو گرفت و روی مبل چسبوند. اما همین که خواست چیزی بگه واقعیت مثل شوک الکتریکی درجا میخکوبش کرد.
ماریکلا که حسابی شوکه شده بود اصلا نمیدونست باید چیکار کنه یا چی بگه. همون طور مات و مبهوت به چشمای لیمویی آیاتو زل زده بود. لب‌هاش در تلاشی برای حرف زدن از هم فاصله گرفته بودن اما هیچ کلمه‌ای خارج نمی‌شد.
بالاخره آیاتو به خودش اومد و اسمشو با ناباوری زمزمه کرد: «ماریکلا؟»

Richter's Daughter (Persian)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora