خورشید تو آسمون میدرخشید و روز قشنگی رو بوجود میآورد. تکههای پنبهای ابرهای سفید تو آسمون معلق بودن و سایههای خاکستری روی زمین مینداختن. تو حیاط عمارت ساکاماکی همه چیز آروم بود، حداقل به ظاهر آروم.
سه قلوها دنبال هم میدویدن و با یه ماریکلای کوچولو بازی میکردن. ماریکلا بدون هیچ نگرانیای تو دنیا میخندید و از باد کی صورت رنگ پردهش رو نوازش میکرد لذت میبرد. درحالیکه دستاش دو طرف بدنش باز بود برای چند ثانیه حین دویدن چشماشو بست. واقعا احساس آزادی میکرد که البته چیز جدیدی هم نبود. همه بچهها همینجورین. اما خیلی طول نکشید که واقعیت خوشیشو خراب کنه. قبل از اینکه بفهمه چی شد پاش به لبه یکی از موزاییکهای کف حیاط گیر کرد و محکم خورد زمین.
«ماریکلا!!» فریادی بود که از سه قلوها و مادرش به گوش رسید.
ماریکلا همونجا روی زمین نشست و اجازه داد آیاتو زخمش رو بررسی کنه.
«حالت خوبه؟»
«دردت اومد؟»
لایتو و کاناتو به ترتیب پرسیدن. ماریکلا که اشک تو چشمای زیتونیش جمع شده بود دماغشو بالا کشید و در حالیکه با سر تأیید میکرد گفت: «میسوزه.»آیاتو اخم کرد: «موزاییکای لعنتی. وقتی رئیس خانواده شدم دستور میدم همهشونو بکنن!»
مادر خودشو به دخترش رسوند و با لحن مهربون همیشگیش گفت: «بیا ماریکلا. باید زخمتو تمیز کنیم.»
کاناتو که بغض کرده بود از سرافینا، مادر ماریکلا، پرسید: «حالش خوب میشه؟»
سرافینا که کمی جا خورده بود با لبخندی مهربون گفت: «اوه البته که خوب میشه کاناتو. بعد از اینکه زخمشو تمیز شد و لباساشو عوض کرد میاد باهاتون بازی میکنه.»
کاناتو با سر تأیید کرد و سعی کرد ناراحتیشو پنهان کنه. ماریکلا با کمک پسرا بلند شد و دست مادرشو گرفت. لنگان لنگان به سمت عمارت رفت و داخل دالان ناپدید شد. وقتی با لباس های تمیز و زخم پانسمان شده برگشت مادرش باهاش نبود. برگشت پیش سه قلوها و اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. اما همین که خواستن بازیشونو از سر بگیرن کردلیا پیداش شد.
کردلیا با لحن خشنی پرسید: «آیاتو، اینجا چیکار میکنی؟»
آیاتو انگار بخواد از ماریکلا محافظت کنه یک قدم به جلو برداشت و جواب داد: «بازی میکنم...» اخم کرده بود اما ضعف نشون نمیداد. نمیخواست ماریکلا فکر کنه بیعرضهس.
«مگه بهت نگفتم باید درساتو تموم کنی؟ پس برای چی اومدی اینجا و وقت تلف میکنی؟»
آیاتو سرشو پایین انداخت. «متأسفم.»
ESTÁS LEYENDO
Richter's Daughter (Persian)
Vampirosهمه میدونیم ریچتر عاشق کردلیا بود حالا اگه ریچتر خودش یه خانواده داشت چی؟ یه همسر و یه دختر که از برادرای ساکاماکی کوچیکتره. اما بخاطر خیانت ریچتر همسرش بچشونو برمیداره و الفرار. که باعث میشه شیش برادر بخاطر دوری دخترعموی دوست داشتنیشون که از قضا ه...