باید چیکار کنم...بمونم؟ اصلا چطوری باید از اینجا برم؟ نباید ماجرارو با یکیشون در میون بزارم؟ تهیونگ؟ جونگ کوک؟ یبین؟ اوووف مغزم کار نمیکنه
-چه یون حواست اینجاس؟
با صدای معلم سرمو بلند کردم و گفتم: بله بله
-پس میشه بیای و این معادله رو برامون حل کنی؟
از سرجام بلند شدم و رفتم پای تابلو... سرم شدیدا درد میکرد و در حین درس هیچی گوش نداده بودم پس از اطلاعات قبلیم درباره ی حل معادله درجه سوم استفاده کردم
+ خب ما میایم این معادله رو میشکونیم! به دو تا معادله ی به اصطلاح چاق و لاغر...یکیشون درجه یک و دیگری درجه دو...بعد حل معادله معلم گفت: خیلی خوبه افرین! ولی این روش حل درس امروز ما نبود چه یون! چون تونستی حلش کنی بهت منفی نمیدم ولی مثبت هم نمیدم چون سرکلاس گوش نکردی و از روش جدید استفاده نکردی! میتونی بشینی!
هم زمان با نشستنم زنگ زده شد و معلم از کلاس بیرون رفت و کلاس شلوغ شد... سرمو روی میز گذاشتم که صدای تهیونگ رو شنیدم: چیشده؟
سرمو بلند کردم و گفتم: هیچی چیزی نشده!
پوزخندی زد و گفت: فک کنم هنوز اینو نمیدونی!نگاهش کردم که ادامه داد: که ما وامپایرس ها با کمی دقت رو اجزای صورت طرف می تونیم صدای افکارشو بشنویم!
بدون توجه به منظورش به شوخی گفتم: پس کل کلاسو به اجزای صورت من زل زده بودی همم؟؟
یهو جدی شد و گفت: کی بهت گفته باید از اینجا بری؟ اصلا...چه اتفاقی افتاده که انقدر ترسیدی؟
از رو صندلی بلند شدم و کیفمو روی شونم انداختم و گفتم: مهم نیست...
به سرعت از کلاس زدم بیرون و رفتم سمت در خروجی... به محض باز کردن در تهیونگو دیدم با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای خدای من... لبخندی زد و گفت: حواست باشه که من از تو سریع ترم
از کنارش رد شدم که پشت سرم شروع کرد به حرف زدن: ببین! من فقط میخوام کمکت کنم!
برگشتم و با قاطعیت گفتم: چرا؟؟؟؟
چند لحظه مکث کردم و گفت: چون هم وطنیم!
با پوزخند نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: بس کن! راستشو بگو! چرا انقدر هوای منو داری؟ چند لحظه نگاهم کرد و گفت: چون من نمایندتم...لوک تورو به مدت یک ماه به من سپرده...من باید مواظبت باشم
ابرویی بالا انداختم و گقتم: تنها کمکی که میتونی بهم بکنی اینه که شبا پیشم باشی!
با تعجب نگاهم کرد ادامه دادم: چون نمیخوام تو خواب خفه بشم... یا صبح که از خواب پا میشم تبدیل به یه وامپایر یا چه میدونم از اینجور چیزا شده باشم...
سرشو انداخت و گفت: من نمی تونم
تو چشمام نگاه کرد و ادامه داد: من نمی تونم وارد خوابگاه شم چه یون... اونجا پر دختره و ... نمیدونم چطوری بگم...
لبخندی زدم و گفتم: معذب میشی؟
زد زیر خنده و گفت: معلومه که نه... ببین... اونجا همه دخترن... به این معنی که بوی خون اونجا بیشتره و من تا حدی می تونم جلوی خودمو بگیرم...
با گیجی گفتم: یعنی چی؟؟ مگه دخترا بیشتر از پسرا بوی خون میدن؟
دستی انداخت تو موهاش و با کلافگی گفت: در ماه چند روز اره...
بالاخره منظور حرفشو گرفتم...لبمو گاز گرفتم و گفتم: اوکی... پس میگی من چیکار کنم... تو تنها کسی هستی که تو این رد وولف خراب شده یکم بهش اعتماد دارم... من دیشبو اصلا از ترس اون موجود نخوابیدم... سری تکون داد و گفت: تنها راهی که باقی میمونه اینه که تو بیای به پیش من
با تعجب گفتم: خوابگاه پسرا؟؟؟
-نه من تو خوابگاه نیستم!
+پس کجا؟
لبخندی زد و گفت: ممکنه یکم ترسناک باشه اما... بهتر از تنها موندنه...
.......................
از شدت سرما تمام بدنم می لرزید... صورتم یخ کرده بود و موهام انگار خیس بودن... چند قدم رفتم جلوتر کنارش و با صدای لرزان گفتم: تهیونگ...الان که دارم فکر می کنم میبینم اتاق خودم کمتر از اینجا برام وحشت داشت...میشه برگردیم؟
ایستاد و رو کرد بهم و گفت: نگران نباش چیزی نمونده...
نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: ما 40 دقیقه اس داریم راه میریم...هرروز مگه ساعت چند از خواب پا میشی که 8 مدرسه ای؟
+تقریبا 7 و 40 دقیقه...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: با توجه به ظاهرت فقط 1 ربعش مشغول اماده شدنی! پس 5 دقیقه؟؟؟؟ امکان نداره!
پوزخندی زد و گفت: احساس نمیکنی من الان دارم پا به پای یه آدم راه میرم؟ الان برای من این طرز راه رفتن تقریبا 0 کیلومتره!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم: واقعا هرلحظه چیزای جدیدی ازت میفهمم... اول از همه ... تو وامپایرسی! بال داری! تقریبا خون اشامی! ذهن آدمارو می خونی! سرعت خیلی زیادی داری!
ناگهان صدای یه بین تو گوشم پیچید: من 200 سال بیشتر از تو روی این کره ی خاکی بودم
سریع رو کردم به تهیونگ و گفتم: تو چند سالته؟
+معلومه! 21 دیگه... چطور مگه
-نه! سن ظاهریتو نمیگم ..اخه من تو فیلم و اینا دیدم که خون اشاما جاودانن! یعنی میلیون ها سال عمر میکنن! و چهرشونم تو اون سنی که مردن باقی مونده
سری تکون داد و گفت: یه نگا به اول جملت بنداز! خون اشاما! من که خون اشام نیستم! من تمام ویژگی های خون اشامو دارم اما خون اشام نیستم! خون میخورم!و خیلی از خون اشامم قوی ترم! اما من زنده ام!
با تعجب رفتم جلو و جلوش ایستادم و گفتم: یعنی تو قلبت میتپه؟ با هیجان دستمو روی قلبش گذاشتم که تاپ تاپشو حس کردم با لبخند نگاهش کردم که دیدم داره با تعجب نگاهم میکنه... دستمو از روی قلبش برداشتم و گفتم: وای خدای من! بخدا تا الان فکر میکردم تو هم مردی! این معرکه اس!
نگاهشو ازم گرفت و از کنارم رد شد و به راهش ادامه داد و گفت: آره...من زندم...
پنج دقیقه ای بود که هردو ساکت بودیم اما بالاخره ایستاد و قفل سکوتو شکست: رسیدیم!
سرمو بلند کردم و با دیدن خونه ی درختی روبروم لبخندی زدم... چند قدم رفتم جلو که متوجه شدم هیچ پله ای...نردبانی یا همچنین چیزی که بشه ازش بالا رفت رو نداره... رو کردم به تهیونگ که جلوم خم شد و گفت: آسانسور رایگان!
بعد رسیدن به بالای خونه روی ایوونش فرود اومدیم... نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: فوق العادس! ولی! چرا انقدر از رد وولف دوری؟؟؟ اصلا چرا تو خوابگاه نیستی؟
رفت سمت در و کلیدو انداخت توقفل و گفت: چای یا قهوه؟
فهمیدم دوست نداره درموردش صحبت کنه پس منم ادامه ندادم : چای!
...................
فنجون رو روی میز گذاشتم و گفتم: چرا نمیای نزدیک شومینه؟ سردت نیست؟
در حالی که با گوشیش ور میرفت گفت: اون شومینه چندین سال بود که خاموش بود فقط بخاطر تو روشنش کردم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: ما خون اشام ها هرچی دمای جایی که توشیم کمتر و خنک تر باشه کمتر تحریک میشیم
با ترس از جا پریدم و گفت: خاموشش کن پس من حالم خوبه سردم نیست!
زد زیر خنده...با عصبانیت نگاهش کردم که گفت: دوباره به اول جمله دقت نکردی! گفتم ما خون اشام ها! مگه من خون اشامم؟
با حرص نگاهمو ازش گرفتم که ادامه داد: وامپایرس ها اصلا گرمی و سردی حس نمیکنن راحت باش! اون شومینه چه روشن باشه چه نباشه برای من فرقی نداره!
کلاهمو از رو سرم برداشتم و گفتم: ولی خوب...اینطوری هم که نمیشه ... باید یه حد اکثری باشه که تو حسش کنی!
سری تکون داد و گفت: درسته... اما اون دما خیلی بیشتر از دمای اتاق و خیییلی کم تر از دمای الان بیرونه!
از جاش بلند شد و گفت:گرسنته؟ سری تکون دادم و گفتم: اره...
-متاسفم اما من اینجا چیزی جز میوه و خون ندارم
پوزخندی زدم و گفتم: میوه رو که میشه خورد...اما خون... باگیجی به اطراف نگاه کردم که گفت: میتونی اینجا منتظر بمونی تا برم یکم خرت و پرت بگیرم برات؟ سری تکون دادم و گفتم: اره راحت باش!
کلیدی رو پرتاب کرد طرفم منم سریع گرفتمش
-هیچکس رو به خونه دعوت نکن! و کسی رو راه نده! خون اشامارو تا دعوت نکنی نمیتونن بیان داخل! وامپایرس ها هم که اصلا از اینجا عبور نمیکنن... میمونه اسکورز ها که اونام آدم خوار نیستن!
با تعجب گفتم: اسکورزها؟ سیگاری از جیبش دراورد و مشغول روشن کردنش شد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: وقتی برگشتم برات توضیح میدم...یه سری چیزا هست که هنوز نمیدونی و بهتره که بدونی!
در حالی که به طرف در میرفت برگشت و گفت: راستی نگفتی... مرغ بیشتر دوست داری یا گوشت؟
..............
یه ربعی گذشته بود وتنها صدایی که به گوش میرسید صدای سوختن چوب های داخل شومینه بود... آدم کنجکاوی بودم اما فضول نبودم...دوست نداشتم تو چیزای شخصی دیگران دخالت کنم پس اروم سرجام نشستم و فقط به اطرافم نگاه انداختم... تو فکر بودم که نگاهم سر خورد روی یه قاب عکس... جلوتر رفتم و نگاهی بهش انداختم... تهیونگ بود و یبین کنارش. وقتی چشمم به نفر سومی خورد خشکم زد... این...این که منم! قاب عکسو برداشتم و نزدیک ترش کردم... باورم نمیشه! این که منم! اونیم که کنارمه جونگ کوکه! من اینجا چیکار میکنم؟؟؟ چطور ممکنه!!!
ناگهان صدای دو دختری که روز اول وردم به رد وولف شنیدم تو ذهنم پلی شد :
+ وااای خدای من فکر نمیکردم اون زنده باشه
- احمق معلومه که زنده نیست! این یکی دیگس! درسته که شبیهن اما تفاوت هایی هم دارن!
با تعجب و چشمایی گرد قاب عکس رو گذاشتم سرجاش که صدای تهیونگ رو شنیدم: نمی دونستم چه نوع نودلی دوست داری پس از همه اشون برات خریدم!
با دیدن من مکثی کوتاه کرد و نگاهش بین من و قاب عکس چرخید... با گیجی گفتم: اون من نیستم نه؟
اونم انگار شوکه شد...کمی من من کرد و گفت: نه تو نیستی! فقط شبیهشی!
-اون کیه؟ به من ربطی داره؟
سری تکون داد و گفت: اسمش جنیه! البته...خیلی وقته مرده! و اصلا به تو هیچ ربطی نداره! فقط یکم شبیهشی همین!
-چرا مرد؟
چند قدم اومد جلو و گفت: چون تبدیل به یه خون اشام شد!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: خودش خودشو کشت چون از خون اشام ها متنفر بود... نمی خواست مثل اونا کثیف وپست باشه! پس قبل از اینکه کاملا به یه خون اشام تبدیل بشه خودشو کشت!
-شاید منم بخاطر همین به تو پناه اوردم...که یه خون اشام نشم...
ابرویی بالا انداخت و گفت: شاید منم به همین خاطر تو رو اوردم پیش خودم که یه خون اشام نشی!
-میتونم بهت اعتماد کنم تهیونگ؟
چند لحظه مکث کرد... جواب نمیداد فقط نگاهم میکرد... دوباره پرسیدم: میتونم بهت اعتماد کنم؟
+نمیدونم...
لبمو گاز گرفتم که ادامه داد: من تا جایی که بتونم ازت محافظت میکنم چه یون... چون حس میکنم...سرنوشت یه بار دیگه جنی رو به زندگیم برگردونده... و اینبار من نمیخوام اشتباه گذشتمو تکرار کنم...
نگاهش کردم که لبخندی زد و بحثو عوض کرد: خوب... شام چی میخوای درست کنی
YOU ARE READING
RED WOLF 1 (Vampire's Pride)
Vampireبه ردوولف خوش اومدی! ردوولفی که بعد از هاگوارتز جادویی ترین کالج و بعد از آلکاتراز ترسناک ترین زندان برای هر فردی است. متاسفم؛ اما... فقط کافیه واردش بشی؛ تا دیگه راه فراری برات باقی نمونه! -فصل ١ ردوولف📔 "غرور یک خون آشام"