ایونجین بهم نگاه کرد و گفت: زمینی یا هوایی؟
جونگ کوک مچ دستمو گرفت و گفت: تو نمی تونی تا اونجا کولش کنی! من میارمش!
ایونجین سری تکون داد و گفت: واقعا نمی تونم! من به اندازه یه بین قوی نیستم! ولی خب یه تعارف بود!
لبخندی زدم که ایونجین بالهاشو باز کردم و درحالی که اوج میگرفت گفت: نزدیک مرداب میبینمتون!
بعد رفتن ایونجین جونگ کوک بهم نگاه کرد و گفت: از حیوونا که نمی ترسی؟
با تعجب گفتم: امشب که ماه کامل نیست!
لبشو غنچه کرد و گفت: خب یه قسمت خوبی هاشو جا انداختم! بعضی وقتا هروقت که خودت بخوای میتونی به یه گرگ تبدیل بشی! اما این گرگ با اون گرگ که تو ماه کامل تبدیل میشه یه فرقی داره!
-چه فرقی؟
لبخندی زد و ادامه داد: این یکی توانایی کنترل خودشو داره!
چند قدم ازم دور شد و گفت: نمیخوام این صحنه رو ببینی!. پس لطفا پشت کن! و فعلا هم برنگرد!
سری تکون دادم و یکم ازش دور شدم و پشتمو بهش کردم...
اول همه چی اروم بود اما کم کم صداهایی عجیب شنیدم... شبیه شکستن استخونا! صدای درد کشیدن! آه و ناله کردن... یکم ته دلم لرزید... ترسیدم! اما بازم خودمو اروم کردم و به خودم یاداوری کردم اون جونگ کوکه! و بلایی سرم نمیاره!
کم کم صداها قطع شد و صدایی مثل نفس کشیدن به گوشم رسید... اروم برگشتم و با دیدن گرگ بزرگ روبروم ناگهان از جا پریدم... تا حالا گرگ از نزدیک ندیده بودم و فکر نمی کردم انقدر بزرگ باشن! موهایی خاکستری و سیاه داشت و چشمایی عسلی! بهم نگاه میکرد و اروم بهم زل زده بود... ضربان قلبم شدت گرفته بود... چند قدم رفتم جلو و سعی کردم نترسم! و این حسو به جونگ کوک هم منتقل نکنم! دوست نداشتم به گفته ی خودش از گرگینه بودنش خجالت بکشه!
تقریبا بهش رسیده بودم... تو چشماش نگاه کردم که اومد نزدیکم و جلو روم خم شد طوری که بگه بیا روی کولم!
اب دهنمو قورت دادم و رفتم نزدیک تر. و اروم رفتم و روی پشتش نشستم... دستم به موهاش خورد و یه جوری شدم...دستمو مشت کردم... یه حس عجیبی داشتم! چشمامو بستم و باز کردم و دستمو گرفتم دور گردنش. سرشو اورد پایین و پوزشو روی دستم حرکت داد! کمی نگاهش کردم که فهمیدم داره میگه که سفت تر بشینم... پس دستمو سفت تر گرفتم... اونم اروم اروم شروع کردن به دویدم... اطرافم مثل فیلمی که روی دور تنده حرکت میکرد و تقریبا داشتم سرگیجه می گرفتم.. پس چشمامو بستم و سرمو روی پشتش گذاشتم...چند دقیقه که گذشت برام همه چی عادی شد! لبخندی زدم و سعی کردم فقط به نجات دادن یه بین و تهیونگ فکر کنم!کم کم از سرعتش کم شد. چشمامو باز کردم که از حرکت ایستاد. پامو روی زمین گذاشتم و به اطرافم نگاه انداختم. هوا کم کم داشت روشن میشد اما همچنان گرگ و میش بود! تو فکر بودم که صدای جونگ کوک رو از پشت سرم شنیدم: وااای خسته شدم
برگشتم و دیدمش که داشت دکمه های پیرهنشو می بست...
-خسته نباشی!
سری تکون دادم که صدای ایونجینو از پشت سرم شنیدم: اوه! چه به موقع رسیدین!
برگشتم و رو به ایونجین گفتم: خب حالا نقشت چیه؟
برگشت و دستشو گرفت سمتی و گفت: از اونجا به بعد قلمرو خون اشام هاست! باید حواستو جمع کنی چون اونا حس بویایی قوی دارن!و راحت میفهمن تو یه آدمی!
به مسیر دستاش نگاه انداختم و گفتم: خب!
جونگ کوک اومد سمتمون و گفت: خوب به جمالت! بهتره زودتر راه بیوفتیم!
چند قدم رفتیم جلو و کم کم به مکانی رسیدیم که ایونجین بادستش نشون داد... هوا خیلی سرد بود... زیپ سویی شرتمو بستم و گفتم: خیلی تابلو نیستیم؟ مثلا داریم میریم نجات اونا!اگه خودمون گیر بیوفتیم چی؟
ایونجین بدون اینکه برگرده با خنده گفت: شوخیت گرفته؟؟ خون اشام ها جرات ندارن به یه وامپایرس شکارچی و گرگینه درنده کمتر از گل بگن!
-پس چطور یه بین و تهیونگ رو گیر انداختن؟
+واقعا اینو نمیفهمم!
اخمی کردم که یهو جونگ کوک ایستاد و گفت: حق با چه یونه! اصلا ما چطور داریم انقدر راحت اونو میبریم تو قلمرو خون اشاما؟
ایونجینم برگشت و گفت: نگران نباش من پر جیباشو از گل شاه پسند کردم زیاد بوی یه آدمو نمیده!
با تعجب نگاهش کردم که جونگ کوک جواب داد: خودمون چی؟ از پس اون همه خون اشام برمیایم؟
ایونجین سری تکون داد و گفت: یااااا مارو دست کم گرفتی؟ خون اشاما که نمی تونن پرواز کنن!
یا مثل تو سریع بدون!
بدون توجه به بحث ایونجین و جونگ کوک به اطرافم نگاه انداختم و چشمامو ریز کردم تا راحت تر دوردست هارو ببینم...هیچی معلوم نبود! حداقل باید ساختمونی چیزی میبود! پس این قلمرو خون اشاما کجاس؟؟؟
تو فکر بودم که صدایی نااشنا از پشتمون شنیدم
-واو ببین کییی اینجاس؟؟
هر سه برگشتیم که یه پسر قدبلند و یه دختر دیدیم! ایونجین نگاهی به پسر انداخت و گفت: همچنین!
پسر با دیدن ایونجین لبخندی زد و گفت: به به! مشتاق دیدار! خیلی وقت بود ندیده بودمت!
ایونجین پوزخندی زد و گفت: چطور؟ دلتون برام تنگ شده بود؟
پسر دستاشو به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت: واسه خودت که البته اما واسه تیرکمونت نه اصلا!
ایونجین زد زیر خنده و گفت: بامزه! یهو جدی شد و رو به پسر با اخم گفت: پس تا یه تیر نفرستادم تو اون مغزت بگو یه بین و تهیونگ کجان؟
پسر اخمی کرد و گفت: کی و کی؟؟
-یه بین و تهیونگ!
پسر برگشت سمت دختر و گفت: تو میدونی داره از چی حرف میزنه؟
دختر سری تکون داد که ایونجین داد زد: ببین! نه حال شوخی دارم نه وقتشو! باید زودتر برگردیم به ردوولف!
پسرهم جدی نگاهمون کرد و گفت: نمیدونم درمورد چی حرف میزنی ایونجین! ولی گیر انداختن سربازامون اصلا شوخی بامزه ای نبود!
ایونجین گیج به جونگ کوک و من نگاه کرد و گفت: یعنی چی؟سربازاتون؟؟؟؟؟؟
دوباره به پسر زل زد و گفت: وایستا ببینم! مگه تهیونگ و یه بین نیومدن اینجا؟
پسر با گیجی نگاهمون کرد و گفت: نه! اصلا چرا باید بیان اینجا؟ اونی که باید بیاد ماییم
جونگ کوک اینبار جواب داد: که ببینن دلیل اون هشدارتون چی بود؟
دختر کنار پسر که نا اون موقع ساکت بود جواب داد: هشدارموون؟؟؟؟؟؟
ایونجین هم که تا اون موقع ساکت شده بود دستی تو موهاش انداخت و کلافه گفت: نمی فهمم...
رو کرد به جونگ کوک و گفت: دارن راست میگن!
هیچ تناقضی تو حرفاشون نمیبینم!
ایونجین چند قدم رفت جلو و گفت: چند روز پیش یه گله خون اشام به ردوولف حمله کردن! ما فکر کردیم اون یه هشدار بوده! بخاطر همین اومدیم ببینیم چرا اینکارو کردین؟
پسر با تعجب جواب داد: خون اشام های ما که 1 سال پاشونو از قلمرو بیرون ننداختن! حالا بیان به ردوولف حمله کنن؟ مگه عقلمونو از دست دادیم؟ تازه شما خودتون پریشب چندین وامپایرس فرستادین به منطقه حالا داری میگی ما پیمان شکنی کردیم؟
ایونجین با تعجب گفت: چی داری میگی؟ وامپایرس کجا بود؟؟؟
دختر یه قدم اوند جلو و گفت: ما الان داشتیم میومدیم سمت ردوولف که ببینیم دلیل هشدار شما چی بوده!
جونگ کوک ناگهان غش غش زد زیر خنده! منم که خشک شده بودم...اصلا نمی دونستم چه خبره!
جونگ کوک بعد خنده هاش یهو جدی شد و گفت: یکی هممونو بازی داده! مارو از ردوولف دور کرده و شما رو از قلمرو خون اشام ها! واسه کارشم یه دلیل توپ پیدا کرده! که مارو علیه هم کنه!
اما چرا باید اینکارو کنه؟
ایونجین به جونگ کوک نگاه کرد و گفت: یه نفر که یه ارتش از وامپایرس ها و خون آشام ها داره!!!! که اونارو کنترل میکنه!
پسر به ما نگاهی انداخت و گفت: اما...کی؟ کیه که اونقدر قدرت منده؟
دختر همراه پسر گفت: آلکاترا؟؟؟؟
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: الکاترا اصلا از وامپایرس ها خوشش نمیاد چه برسه به اینکه بخواد ازشون ارتش درست کنه!
ایونجین داد زد: پس اون عوضی کییییه؟؟؟
+منم!
با شنیدن صدایی از پشت سرمون همه برگشتیم! با دیدن جنی مات و مبهوت موندیم! ایونجین با عصبانیت رفت سمتش و داد زد: خودم میکشمت دختره جنده!
هنوز یک قدم برنداشته بود که ناگهان چند متر پرت شد عقب!
جنی پوزخندی زد و گفت: اروم عزیزم! عصبانیت واسه پوستت خوب نیست!
چند قدم اومد جلو و گفت: واقعا که بازی دادنتون خیلی باحاله! کودن ها! این همه راه اومدین !
به من اشاره کرد و گفت: طعمه رو هم که اوردین! خدای من! باورم نمیشه!
ایونجین اومد سمتمون و درحالی که لباسشو می تکوند گفت: خدا اون برادر منو بکشه که نصف جونشو داد به تویه هرزه!
جنی ابرویی بالا انداخت و گفت: اره خوب!
اون فقط نصف جونشو داد! ولی ... خودم اینبار تمام جونشو ازش میگیرم!
کاملا جدی بود... بهش نگاه کردم...باورم نمیشد این شیطان انقدر شبیه من باشه! اب دهنمو قورت دادم و گفتم: واقعا نمیفهمم چطور میتونی انقدر عوضی باشی!
یه قدم اومد جلو و گفت: تو یکی لطفا حرف نزن!
برگشت و داد زد: بیاین ببریدشون! حوصله سر و کله زدن باهاشون رو ندارم!
تا خواستم کاری کنم یهو از پشت دستی روی دهنم قرار گرفت. جنی به من اشاره کرد و گفت: مواظب این یکی باشین! اون یه آدمه!
نگاهش کردم که کم کم چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
......................................
اروم چشمامو باز کردم که متوجه ی شلوغی اطرافم شدم. سرم گیج میرفت و فقط صدای یه بین رو میشنیدم:
-معلوم نیست الان ردوولف په خبره! دارم دیوونه میشم!
سرمو بلند کردم که صدای تهیونگ رو از کنارم شنیدم: چه یون؟؟؟ حالت خوبه؟
سرمو چرخوندم و صورتشو دیدم. با دیدنش خیالم راحت شد... سالم بود! لبخند کمرنگی زدم وگفتم: تو خوبی؟
لبخندی زد و گفت: خوبم!
سرمو چرخوندم و به اطرافم با دقت نگاه انداختم... هممون دور یه اتاق دست و پامون با زنجیر بسته شده بود! جونگ کوک و یه بین و اون پسر که هنوز اسمشو نمیدونستم روبرومون و بقیمونم به دور... طرف راستم تهیونگ بود و طرف چپم ایونجین!
یه بین با دیدن من با عصبانیت گفت: هزار بار گفتم چه یونو نیاریم! همش گفتید نهههه! بزار هوا بخوره! بیا! الان قشنگ هممون داریم اب خنک میخوریم!
به روش لبخندی زدم و گفتم: من خوبم یه بین لطفا اروم باش!
ایونجین از کنارم زد زیر خنده و گفت: فعلا اره خوبیم! ولی خدا میدونه قراره چه بلایی سرمون بیاره اون عجوزه!
سرمو چرخوندم و به تهیونگ نگاه انداختم... خدا میدونه الان تو دلش چه غوغاییه! اون جنی رو به زندگی برگردوند... تا جایی هم به معلومه هنوز جنی رو دوست داره... خیلی سخته!
نگاهمو ازش گرفتم که صدای در بلند شد. هممون برگشتیم که جنی اومد داخل. بهمون نگاهی انداخت و روبه دو نفری که دو طرفش بودن گفت: یه بین و تهیونگ و ایونجینو ببرین بند دو ! جونگ کوک رو بند سه! اون دو خون اشامم بند چهار! به من اشاره کرد و گفت: چه یونم ببرید ازمایشگاه!
تا خواستم چیزی بگم از اتاق رفت بیرون... یکی یکی مشغول بردن اونا شدن... خیلی مقاومت کردن اما نمیدونم چطوری انگار زورشون بهشون نمیرسید! غیرممکنه! وامپایرس ها که خیلی قوین!
تو فکر بودم که یکیشون اومد سمت من و بلندم کرد حتی نمیخواستم تقلا بدم چون وقتی دیدم اونا که انقدر قدرتمندن راحت برده شون! من چه امیدی میتونم داشته باشم؟ درحالی که از اتاق میرفتم بیرون نگاهم به گل های ریخته شده روی زمین افتاد! گل شاه پسند؟؟؟ پس...یعنی! بهشون گل شاه پسند دادن؟ گل شاه پسند اونارو ضعیف میکنه! اره! خودشه!
داخل یه راهرو شدیم... با دقت به اطراف نگاه انداختم... خیلی وحشتناک بود! همه جا سنگی بود! انگار یه غار و در تو بود! کم کم رسیدیم به یه در بزرگ! یکیشون دستمو ول کرد و رفت در رو باز کرد! رفتیم داخل! یه اتاق کاملا سفید با وسایل پزشکی!
شبیه یه ازمایشگاه بود! منو رها کردن و رفتن بیرون! اطرافم پر بود از ادم هایی با لباس سفید پزشکی! یکیشون اومد سمتم و لبخندی بهم زد و گفت: باورم نمیشه! چقدر شبیهین!
فهمیدم که منظورش شباهتم با جنیه! پوزخندی زدم و گفتم: نه! اشتباه میکنی! ما اصلا شبیه هم نیستیم!
زن سری تکون داد و گفت: البته! هیچکس به باهوشی جنی نیست!
-نه ! اون باهوش نیست! اون داره اطرافیانشو یکی یکی از بین میبره! کسایی که براش یه روزی یه خوبی چه بزرگ چه کوچیک داشتنو داره میکشه! این باهوش بودن نیست! آخر عوضی بودنه!
زن قه قه زنان رفت سمت میزی که روبرومون بود و گفت: خیلی قشنگ حرف میزنی دختر جون! منو یاد یه نفر می اندازی!
نگاهمو ازش گرفتم که گفت: فقط تا زدن این امپول اینجوری قشنگ سخنرانی میکنی!
برگشت و با یه امپول اومد سمتم خواستم ممانعت کنم که از دو طرف محکم گرفته شدم. زن اومد سمتم و استین لباسمو داد بالا و گفت: قول میدم اذیت نشی!
داد زدم: ولم کن! داری چه غلطی میکنی؟
روی رگمو الکل زد و تو یه حرکت یه مایع ابی رنگو با سرنگش فرو کرد تو دستم!
هیچی حس نکردم... نگاه کردم که دیدم مایع پایین نمیره! زن اخمی کرد و فشارش داد اما اصلا تکون نمیخورد!
با تعجب نگاهم کرد و گفت: یعنی چی؟؟؟؟
سرنگو بیرون کشید و نگاهش کرد و دوباره فرو کرد تو دستم اما پایین نمیرفت! انگار نه انگار که رفته توی بدنم!
سرنگو بیرون کشید و داد زد : بخوابوندیش رو تخت!
دوباره عین عروسک پرت شدم رو تخت و نمی تونستم هیچ ممانعتی کنم! اومد سمتم و چراغی بالای سرم روشن کرد! به چشمام نگاه انداخت و با تعجب گفت: عجیبه! همه چی که نرماله!
گوشی پزشکی رو گذاشت رو قلبم و اروم گفت: قلبشم که میزنه!
پس چه مرگشه؟
رو کرد به اطرافیانش و گفت: باید برم یه جایی! ببریدش تو محفظه تا برمیگردم!
به خودم که اومدم پرت شدم توی یه شیشه! داخلش خیلی سرد بود! زانو هامو بغل گرفتم و به اطراف نگاه انداختم... دستمو نگاه انداختم جای سرنگ محو شده بود! خدای من... این دیگه چیه؟
نیم ساعت گذشته بود و کم کم حالم داشت بهم میخورد! نگاهمو از اطرافم گرفتم و به پنجره ی روبروم گرفتم... با دیدن ماه که داشت کامل میشد ناگهان خشکم زد! امشب.... امشب ماه کامل میشه! به ساعدم نگاه انداختم! قراره چه بلایی سرم بیاد؟؟
سرم درد میکرد! حس میکردم کلافه ام! عصبی شده بودم! دستی تو موهام انداختم و چهارزانو نشستم...گرمم شده بود! عصبانی بودم! میخواستم از تو اون شیشه بیام بیرون! نگاهم سر خورد روی پاهام که دیدم عین برف سفید شدن! باورم نمیشد پوستم یهو انقدر سفید شده! با تعجب سرمو بردم جلو و نگاهش کردم! خدای من این دیگه چیه؟ چرا انقدررر سفید شدم؟ به دستمم نگاه انداختم دستمم هم خییییلی سفید شده بود! انگار روح بودم! از جا پریدم! احساس درد شدیدی تو بدنم کروم طوری که نتونستم تکون بخورم و یهو ایستادم و دستمو روی قلبم گذاشتم و خم شدم... اروم نشستم و زانوهامو بغل کردم...حالت تهوع داشتم و اصلا حال جالبی نداشتم... بدنم همچنان سفید و سفید تر میشد! سرمو گذاشتم رو زانوم و به کامل شدن ماه چشم دوختم... کم کم چشمام سنگین شد و از حال رفتم...
...................
أنت تقرأ
RED WOLF 1 (Vampire's Pride)
مصاص دماءبه ردوولف خوش اومدی! ردوولفی که بعد از هاگوارتز جادویی ترین کالج و بعد از آلکاتراز ترسناک ترین زندان برای هر فردی است. متاسفم؛ اما... فقط کافیه واردش بشی؛ تا دیگه راه فراری برات باقی نمونه! -فصل ١ ردوولف📔 "غرور یک خون آشام"