15(Peniel)

2.2K 304 3
                                    

"تهیونگ"
یه بین سخت شونه های چه یونو گرفته بود و گریه میکرد! نمی دونستم باید چه غلطی بکنم...خواستم برگردم که ناگهان چه یون از جا پرید و صدای نفسش کل اتاقو گرفت... با دیدن چشمای بازش یه بین سریع عقب کشید! منم خیلی ترسیده بودم و یه قدم اومد عقب! دوباره افتاد روی تخت... و شروع کرد به تند تند نفس کشیدن و پلک زدن! باورم نمیشه! خدای من!
نگاهی بهمون انداخت... با دیدن رنگ چشماش حسابی شوکه شدم...چشماش مثل خون قرمز شده بودن! صورتش همچنان سفید بود! به من و یه بین نگاه میکرد و تند تند نفس میکشید... یه بین جیغی کشید و سریع در آغوشش کشید... چه یون همچنان خشکش زده بود... نگاهی بهش انداختم و لبخندی زدم... باورم نمیشه اون برگشته!
......................
"چه یون"
کمی از نسکافه ی داغی که ایونجین برام اورد رو نوشیدم که یه بین گفت: چیشد؟ چه بلایی سرت اوردن؟؟؟؟
-اونا کاری نکردن!
ایونجین با تعجب گفت: پس چی؟ چرا یهو مردی؟
لبمو گاز گرفتم و گفتم: ماه کامل شده بود!
همشون یهو ساکت شدن... جونگ کوک با تعجب گفت: یعنی هربار ماه کامل شه از حال میری؟
-از حال نمیرم...میمیرم!
همشون دوباره با تعجب همو نگاه کردن... یه بین دستی به شونم اورد و گفت: من واقعا تابحال همچنین چیزی ندیده بودم چه یون... نمیدونم چی بگم...
سری تکون دادم و گفتم: میدونم... به ساعدم نگاه کردم. نوشته دوباره ظاهر شده بود. بهشون نشونش دادم و گفتم: هربار ماه کامل شه من می میرم! و به ازای زنده شدنم باید یه کاری برای ارواحی که اونجان انجام بدم! اما... اگه جنی رو بکشم این طلسم باطل میشه!
یه بین با تعجب گفت: جنی رو بکشی؟
سری تکون دادم که یهو همشون به هم نگاه انداختن... دیدم دارن به تهیونگ نگاه میکنن. تهیونگ یهو زد زیر خنده و غش غش خندید! همونطور نگاهش کردم که ایونجین رو به من گفت: نه نمیشه! نباید جنی رو بکشی!
اخمی کردم و گفتم: چرا؟
ایونجین نگاهشو به تهیونگ دوخت و با لحنی اروم گفت: چون الان نصف جون تهیونگ تو بدن جنیه و با کشتنش تهیونگ هم میمیره!
با شنیدن این حرفش دیگه کاملا داشتم عقلمو از دست میدادم! خدای من...یعنی چیییی؟؟؟؟
به تهیونگ نگاه انداختم و گفتم: یعنی چییی؟ چه معنی میده؟؟؟ تو که نصف جونتو دادی به اون! چرا باید با مردن اون تو هم بمیری!برعکس جونت بابد برگرده!
تهیونگ ابرویی بالا انداخت و گفت: فعلا همینه که هست!
یه بین کلافه از کنارم بلند شد و گفت: واقعا نمیفهمم... چرا همه چی انقدر به هم وابسته اس؟ چرا هیچکدوم درست نمیشه؟!
سری تکون دادم و گفتم: هنوز 1 ماه وقت دارم... یه کاریش میکنم...
با این حرفم به نظر میرسید بیخیالم اما داشتم از فکر و خیال دیوونه میشدم! من چطور می تونم به تهیونگ آسیب برسونم؟ نمی تونم...باید با اون فرد سیاه پوش صحبت کنم...باید یه راهی باشه!
..........................
شب شده بود و از بچه ها خواستم باهام تا خوابگاه نیان و خودم یکم پیاده روی کنم...خیلی فکرم درگیر بود! داشتم به سمت خوابگاه قدم میزدم که ناگهان یکی از لای بوته ها پرید روبروم
-به به مادمازل از این ورا
با دیدن اون خون اشام مو گندمی با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: خدای من...
بهم نگاهی انداخت و گفت: خیلی وقت بود این ورا ندیده بودیمتون! جایی تشریف داشتین؟
یه روش پوزخندی زدم و گفتم: واااااقعا تو این گیر و دار فقط تورو کم داشتم!
از کنارش رد شدم که دستمو گرفت و برگردوند نگاهش کردم که گفت: عجب جراتی داری تو دختر! خوبه دفعه قبل دیدی چطوری دوستاتو یکی یکی لت و پار کردم و یه خون اشام درنده ام اما اینطوری راحت از کنارم رد میشی! عجبا!!!!!
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و گفتم: ببین خون اشام بامزه! من الان به اندازه کافی مشکلات خودمو دارم! لطفا تو یکی بهم گیر نده
یه قدم اومد جلو سرشو اورد نزدیک گردنم و گفت: جدی جدی نمی ترسی اگه نیشامو فرو ببرم تو گردنت؟
خسته یه قدم رفتم عقب و گفتم: من الان هیچی برام مهم نیست! فقط میخوام برم بگیرم بخوابم!
دوباره از کنارش رد شدم که سریع اومد جلوم ایستاد و گفت: باشه باشه میبینم که اعصاب معصابت تعطیله! مطمئنا یه مشکلی برات پیش اومده! بگو شاید بتونم کمکت کنم دختر خانوم
به چشمای رنگیش نگاه انداختم و گفنم: تو چه کمکی می تونی به من بکنی؟ همممم؟ یه آدم مرده چطور می تونه به من کمک کنه؟ توحتی جونی نداری که بخوام بهم بدیش!
خواستم از کنارش رد شم که جدی دستمو گرفت و برگردند و گفت: الان چی گفتی؟ جونمو بهت بدم؟
دوست نداشتم بهش چیزی بگم پس بحثو پیچوندم و گفتم: منظورم این بود به هیچ دردی نمیخوری!
پوزخندی زد و گفت: ببین! تو یه دقیقه میتونم هیپنوتیزمت کنم و همه چی رو از زبونت بکشم بیرون! اما دوست دارم خودت بگی!
اگه واقعا تو دردسر افتادی! من میتونم کمکت کنم!
-باید یه نفرو بکشم!
سری تکون داد و گفت: خب؟
-و اگه اون فرد بمیره یکی از دوستامم باهاش میمیره!
+و چرا؟
-چون نصف جون دوستم تو بدن اون فرده!
یهو دستاشو گرفت جلو دهنش و باحالت مسخره کننده ای گفت: وای خدای من! چه بددددد!
با چندش نگاهمو ازش گرفتم که زد زیر خنده و گفت: باشه باشه ببخشید! فهمیدم چی شده! واقعا تو دردسر افتادی! فقط دوستت وامپایرسه با یه چیز دیگس؟
-وامپایرسه!
سری تکون داد و گفت: یه بینه یا تهیونگ یا اون خواهر دیوونش؟
بهش زل زدم که گفت: نترس! کاری نمیکنم میخوام اطلاعاتم بره بالا که شاید یه راه حلی برات دریابم!
-تهیونگه!
+اوووووو وااااای! اخه چرا تهیونگ! شما که خیلی به هم میومدین!
ابرومو بالا دادم که گفت: نگو که ازش خوشت نمیاد! کاملا معلومه!
با تعجب به خودم اشاره کردم و گفتم: من؟؟؟؟؟ من از تهیونگ خوشم میاد؟
سری تکون داد و گفت: پ ن پ من! معلومه تو!
-اون فقط یه دوسته همین!
پوزخندی زد و گفت: خدا کنه دروغ تحویلمون ندی خانوم خوشگله! ولی حالا که دارم فکرشو میکنم میبینم کشتن جنی اونقدرام اسون نیست!
- تو از کجا فهمیدی اون فرد جنیه؟
+دیگه عالم و آدم میدونن تهیونگ نصف جونشو به جنی داده !
نگاهمو ازش گرفتم که صداش جدی شد و گفت: حالا که میبینم خیلی دوستاتو دوست داری پیشنهاد قبلیمو تصحیح میکنم! فقط میخوام برام از کارای لوک سردربیاری! درعوضش منم راهی واسه زنده موندن تهیونگ پیدا میکنم!
+چرا باید بهت اعتماد کنم؟
لبخندی زد و گفت: چون من یه خون اشام اصیلم! اصیلا هیچ وقت زیر قولشون نمیزنن!
با تعجب گفتم: اصیل؟ منظورت چیه؟
+اونش دیگه به تو ربطی نداره! فقط خوبه که بدونی من یه سر و گردن از بقیه خون اشاما سر ترم! الانم برو بخواب که از وقت خاموشی گذشته! هروقت فکر توپی پیدا کردم خبرت میکنم!
تا خواستم چیزی بگم با سرعت باد از کنارم رد شد! اگه واقعا راه حلی پیدا کنه! منم جاسوسی کردن برام مثل آب خوردنه!
...........
داشتم خواب خوبی میدیم که ناگهان چشمام به طرز عجیبی باز شد! نگاهی به روبروم انداختم که با دیدن اون خون اشام دیوونه با ترس از جا پریدم
-اه دختر چقدر خوابت سنگینه! میدونی از کی اینجام؟
دستمو روی قلبم گذاشتم و داد زدم: یااااا تو اینجا چه غلطی میکنی؟ چطوری اومدی داخل؟
به در اشاره کرد و گفت: از در اومدم!
-در که قفله!
+قفلشو باز کردم!
همونطور با تعجب نگاهش کردم که رفت روی صندلی روبروم نشست و گفت: برات یه خبرایی دارم!
سویی شرتمو پوشیدم و گفتم: چی؟
-پسر بزرگ آلکاترا داره برمیگرده به ردوولف!
+خب پسر بزرگ آلکاترا چه ربطی به من داره؟؟؟
بشکنی زد و گفت: اهاااا! ربطش اینه که اون پسر نیروهای خارق العاده ای داره... درمورد زنده کردن مرده ها نظری ندارم... باید بعد از اومدنش بفهمم...ولی... این یه اتفاق خوبه!
اخمی کردم و گفتم: تو فکر میکنی اون به ما کمک میکنه؟
-هه معلومه که نه! اما باید متقاعدش کنی!
سری تکون دادم که از رو صندلی بلند شد و گفت: فعلا تو به فکر خودت باش! با این وضعی که من میبینم تو حتی نمی تونی یه سوسکو بکشی چه برسه به جنی!
از تخت اومدم پایین و گفتم: خودم یه کاریش میکنم! الانم برو بیرون میخوام دوش بگیرم!
لبخندی شیطانی زد و گفت: نمیشه بمونم؟؟؟
با حرص نگاهش کردم که گفت: اوکی! من میرم چون کلی کار دارم! یادت نره! توهم کلی کار داری!
چشمکی زد و از اتاق رفت بیرون... حتی اسم این جونور رو نمیدونم! اووف...پسر آلکاترا؟ یعنی کیه؟ میتونه کمکم کنه؟
.........................
داخل کلاس رفتم با دیدن تهیونگ و بقیه دوباره همه ی مشکلات اومد جلوی چشمام...رفتم سرجام کنار تهیونگ نشستم...سلامی زیرلب گفتم اونم آروم جواب داد!
نمی دونم چرا از وقتی اومدم نشستم یه جوریم... فکر کنم معده درد گرفتم! "نگو که از تهیونگ خوشت نمیاد"
وای یا خدا! صدای اون ملعون چطور اومد توی مغزم؟ زیر چشمی نگاهی به تهیونگ انداختم... سرش تو کتاب بود و اصلا حواسش به من نبود! نگاهی به موهای لختش و نیمرخ بی نقص و زیباش انداختم که ناگهان ضربان قلبم شدت گرفت! نه نه نه! از جا پریدم که نگاهی بهم انداخت و گفت: مشکلی پیش اومده؟ بدون اینکه نگاهش کنم سری تکون دادم و گفتم: معدم درد میکنه میرم یه چیزی بخورم...
..................
گازی به همبرگر زدم و به محوطه نگاه انداختم...چرا حس میکنم معده درد نبود؟ اووف! دستمو روی قلبم گذاشتم همچنان تند میزد! نکنه راستی راستی از تهیونگ خوشم اومده؟ اوووه نه!
-چرا تهیونگ به این خوبی؟
با شنیدم صدای اون خون اشام دوباره از جا پریدم... با عصبانیت داد زدم: تو کار و زندگی نداری همش دنبال منی؟
لبخندی زد و گفت: چرا اتفاقا بخاطر کارم اینجام! داشتم میرفتم که دیدمت داشتی با خودت کلنجار میرفتی!
سرجام کنارش نشستم که گفت: دیدی گفتم از تهیونگ خوشت میاد!
گاز دیگه ی به همبرگر زدم که ادامه داد: ولی اون هنوز دلش پیش جنی گیره! واقعا از این بابت متاسفم!
با حرص گاز دیگه ای به همبرگر زدم که ادامه داد: تازه! مگه تو چی داری که بخواد عاشقش بشه؟ نه بلدی درست حرف بزنی! نه خوشگلی! نه کیوتی! نه جذابی! نه سکسی! وای بمیرم برات! یه خزه از تو بیشتر دلرباس!
با عصبانیت داد زدم: خفه شو! پ ن پ خودت خیلی دلربایی؟
دستی تکون داد و گفت: باشه اروم حرف بزن الان مردم فکر میکنن دیوونه شدی!
-چطور؟؟؟؟
+اخه الان هیچکس جز تو منو نمیبینه!
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد: ما اصیلا خودمون انتخاب میکنیم کی مارو ببینه کی نبینه! الان فقط تو منو میبینی! پس طوری داد نزن که مردم فک کنن خل شدی!
نگاهمو ازش گرفتم که ادامه داد: فقط اومدم بهت یاداوری کنم ما یه مشارکتی باهم داریم! من به تو کمک میکنم و تو به من! الانم پاشو برو سر کلاست و با اینکارا خودتو مسخره نکن! عاشق شدی رفت!
تا اومدم چیزی بگم از کنارم با سرعت باد رد شد و رفت... و منو با کلی علامت سوال توی ذهنم تنها گذاشت...من واقعا از تهیونگ خوشم اومده؟؟؟ به لباسام نگاهی انداختم...حق با اون خون اشامه! من هیچ جذابیتی ندارم...در برابر جنی من هیچی نیستم...آهههه
از رو نیمکت بلند شدم...اصلا چرا برم سرکلاس؟ بیخیال از ریاضی خوشم نمیاد! بهتره بجاش برم یکم با اون فرد سیاه پوش حرف بزنم و ازش بخوام بهم بگه چطوری باید جنی رو بکشم...اخه من واقعا هیچ نیرویی نداررررررم
به سمت محوطه ی رد وولف رفتم و زیر لب گفتم: هی فرد سیاه پوش! کجایی؟ بیا بهت احتیاج دارم!
یه ربع گذشت و هیچ خبری نشد اوووف مثل اینکه صدامو نمیشنوه
خواستم برگردم که با دیدنش دقیقا روبروم از ترس دستمو روی قلبم گذاشت...
-گفتم بیای! اما نه اینجوری یهوویی!
+چی میخوای
روی زمین نشستم و گفتم: نمیخوام زیر قولم بزنم یا چیزی! اما من هیییییچ قدرتی ندارم! هیچی! اخه چطور میتونم از پس جنی بربیام! توروخدا حداقل یه نیرویی بهم بده!
یه قدم اومد جلو و گفت: من بخاطر دوباره زنده کردنت بیشتر نیرومو سرف کردم! الان آنچنان نیرویی ندارم که بخوام به تو نیرویی بدم!
با تعجب گفتم: یعنی کشتن جنی انقدر برات مهمه؟ که بیشتر نیروتو بخاطرش سرف کردی؟
+کشتن اون به من زندگی دوباره میبخشه!
-مگه اون چه ربطی به تو داره؟
پشتشو بهم کرد و بی توجه به سوالم گفت: تو همین ردوولف خیلی ها هستن که میتونن بهت یه نیرویی ببخشن! می تونی از اونا کمک بگیری! من واقعا الان نمیتونم کاری برات بکنم....
اینو گفت و سریع ناپدید شد! الان من چیکار کنم... از کی کمک بخوام؟ اصلا کی تو این ردوولف هست که نیرومنده و به من نیرو بده؟ یه بین؟؟؟ نههه نمیتونم از اونا کمک بخوام... پس کی؟
"-آلکاترا؟ آلکاترا دیگه کیه؟ +ملکه تاریکی ها! یه موجود قوی و فوق العاده خطر ناک"
آلکاترا؟؟؟ یعنی اون میتونه کمکم کنه؟ ولی اون الان کجاس؟ اخرین بار توی آلیستیا دیدمش! کجا می تونم پیداش کنم؟؟؟؟
احتمالا ایونجین بدونه! اره...از اون میپرسم!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now