14(Dying)

2.3K 318 26
                                    

"تهیونگ"
ایونجین با حرص داد زد: نمیخواین کاری کنید؟
یه بین به من نگاه انداخت و گفت: هنوز خیلی مونده تا اثر شاه پسند از بین بره!
حرفشو با تکون دادن سرم تایید کردم.
ایونجین نامید سرشو انداخت و گفت: واسه چه یون خیلی نگرانم! نکنه بلایی سرش بیارن؟
با یاداوری اینکه چه یون رو بردن دلشوره گرفتم... واقعا نمی دونم قراره باهاش چیکار کنن! اصلا حس خوبی ندارم...
با عصبانیت دستمو کشیدم انقدر زور زدم تا زنجیر هارو پاره کنم که متوجه ی چکیدن خون و سوزشی از ناحیه ساعدم شدم! با عصبانیت داد زدم که همشون با تعجب نگاهم کردن! خیلی آشفته بودم! باورم نمیشد جنی! اون دختر معصوم و دوست داشتنی داره همه ی این بلا هارو سرمون میاره! من احمق! من عوضی! من زندش کردم! اگه من نصف جونمو بهش نمیدادم الان هیچکدوم اینجا نبودیم! لعنت به من! لعنتتتتت!
سرمو کوبیدم به دیوار که صدای یه بین رو شنیدم: تهیونگ؟
زیر چشمی نگاهش کردم که گفت: دیوارا نم دارن! اخمی کردم که ادامه داد: یعنی احتمال خورد کردنشون زیاده! میتونیم زنجیر هارو از تو دیوار بکشیم بیرون!
-خب! بعدش قفل هارو چطور باز کنیم؟
لبشو گاز زد و گفت: فعلا بیا سعیمونو بکنیم! واسه بقیشم یه فکری میکنیم!
رو کرد به ایونجین و اونم سری تکون داد! انگار از قبل بهشون گفته بود! با تمام زور شروع کردم به فشار اوردن و کشیدن زنجیر از تو دیوار! یواش یواش حس کردم داره تکون میخوره پس زورمو زیاد تر کردم که تو یه حرکت از دیوار اومد بیرون! لبخندی زدم که دیدم ایونجین و یه بینم موفق شدن!
یه بین به من نگاه کرد و گفت: سنجاق! به یه سنجاق نیاز دارم! یا یه چیز نوک تیز!
به ایونجین نگاه کردم که سری تکون داد و گفت: سنجاق سر من هست!
با زحمت خوابید جلوی یه بین و اونم سرشو برد جلو و با دندوش سنجاقو بیرون اورد.... ایونجین دوباره بلند شد و با هزار زحمت پشتشو به یه بین کرد... یه بین سرشو دوباره برد جلو و بعد از کلی زحمت بالاخره قفلو باز کرد... ایونجین با باز شدن دستاش رو به من لبخندی زد و گفت: ایییول!
با باز شدن دست من و یه بین بلند شدیم و به اطراف نگاه انداختیم! یه بین سنجاق رو برداشت و رفت سمت قفل در و گفت: این یکی یکم سخت تره!
بعد از بیرون اومدن از سلولی که توش بودیم ایونجین گفت: جونگ کوک کجاس؟
یه بین رفت سمت چپ سالن که گفت: اونجاس!
یه بین و ایونجین دویدن سمت ته سالن و مشغول باز کردن سلول جونگ کوک شدن!
منم وقت رو هدر ندادم و از سالن رفتم بیرون!
به محض بیرون اومدن یادم افتاد که بهم گل شاه پسند تزریق کردن و الان انچنان نیرویی ندارم! دوباره برگشتم به سالن که دیدم جون کوک هم ازاد کردن! رفتم سمتشون و گفتم: هنوز اثر گل شاه پسند از بین نرفته! ما الان هیچ نیرویی نداریم!
یه بین کلافه دستی تو موهاش اندتخت و گفت: باید عجله کنیم! ممکنه تا الانم بلایی سر چه یون اورده باشن!
ایونجین در جواب یه بین گفت: اما اگه همینطوری بریم خودمونم دوباره گیر میوفتیم!
جونگ کوک به ایونجین نگاه کرد و گفت: اثر گل شاه پسند چطوری از بین میره؟؟!
ایونجین و یه بین همزمان به من نگاه کردن... اصلا نمی خواستم اینو بگم اما قفل سکوتو شکستم و جواب دادم: با خوردن خون!
جونگ کوک باتعجب گفت: همین؟؟؟
یه بین سرشو انداخت و گفت: همین نیست جونگ کوک! ما وامپایرس ها نباید خون انسان رو بچشیم! چون بعد یک بار خوردنشون دیگه بهش عطش پیدا میکنیم و مثل یه معتاد همیشه بهش نیاز داریم! ما تا حالا خون انسان نخوردیم! اگه الان بخوریم...
ایونجین جملشو کامل کرد: دیگه نمی تونیم ترکش کنیم!
جونگ کوک چشماشو بست و باز کرد و گفت: درکتون میکنم...این خیلی سخته! اما الان بحث مرگ و زندگیه ! چه یون چی!؟
به یه بین نگاه کردم و گفنتم: اثر شاه پسند تا ییشتر از 6 ساعت دیگه از بین میره! ما این همه وقت داریم؟؟؟
یه بین اخمی کرد و گفت: چی میخوای بگی؟
سرمو انداختم...نمیدونستم...خیلی سخت بود! با یک بار خوردن خون دیگه راه فراری نبود! حتی بعدش نمی تونستم چه یونو ببینم! چون ممکن بود بهش صدمه بزنم! وامپایرسی که عطش به خونش فعال شده باشه نمیتونه خودشو کنترل کنه! اما... همه ی بلاها...مصوبش منم! من جنی رو زنده کردم! من...پس خودمم باید این بار رو به دوش بکشم! سرمو بلند کردم و به چشمای منتظرشون نگاه کردم
-من تنهایی هم می تونم انجامش بدم!
سریع ایونجین داد زد: یاااا منظورت چیه؟؟؟ دوباره؟ دوباره میخوای خودتو فدا کنی؟
تو...
زدم تو حرفش و گفتم: من مجبورم! همه این چیزا تقصیر منه!! هممونم میدونیم! الانم کسی که باید این وضعو درست کنه خود منم! این کم ترین کاریه که میتونم بکنم! نمیخوام یه ادم بیگناه بخاطر من اونجا قربانی بشه!
به چشمای یه بین نگاه کرد و گفتم: شما فقط از اینجا برید بیرون! من چه یونو میارم!
بدون اینکه منتظر جواب باشم رفتم سمت در خروجی سالن!
از دور متوجه ی صدای کفش هایی پاشنه بلند شدم... خودمو پشت دیوار قایم کردم... تا حالا اینکارو نکردم..اما! اه...تهیونگ! به چه یون فک کن! به نجات دادنش! به برگشتن به ردوولف! به جنی! که چقدر عذابت داد! با یاداوری جنی تمام بدنم آتیش گرفت! حس کردم میخوام همون لحظه بکشمش! کم کم صدای پا نزدیک تر میشد و بوی خون یه انسان نزدیک تر! چشمامو بستم... تهیونگ! بزار برای یه بار! اون خوی حیوانیت بر احساساتت غلبه کنن!
چشمامو باز کردم و تو یه حرکت پریدم سمتش و از پشت گرفتمش و نیش هامو فرو کردم تو شاهرگ گردنش! با مکیدن خونش احساس خوبی بهم دست داد! احساس قوی شدن! شهوت! دستمو انداختم دور کمرش و سفت به خودم چسبوندم... کم کم خون بدنش تموم شد و تو یه حرکت پرتش کروم سمت گوشه ی سالن! از ایینه ی ته سالن نگاهم به چهره ی وحشیم افتاد! چشمام برق میزد و دور دهنم کاملا خون بود! یه صورت کاملا خون اشامی! دور دهنمو با دستم پاک کردم... دستمو مشت کردم... و رفتم سمت سالن ورودی به ازمایشگاه!
با شکست در ازمایشگاه همه برگشتن سمتم! نمی دونم چطور اما یهو اژیر خطر به صدا دراومد! چندین خون اشام از بین پرستارها و دکتر ها بهم حمله کردن اما سریعتر از اونا پریدم سمتشون و با دستام کاملا تکه تکشون کردم! انگار هیچ کس جلو دارم نبود! احساس خشم زیادی داشتم! فقط میخواستم همشونو لت و پار کنم!
چشم چرخوندم که از دور چه یون رو دیدم! تو یه محفظه افتاده بود! چه بلایی سرش اوردن؟؟
دویدم سمتش و با پا شیشه رو خورد کردم. با دیدن بدن یخ زده و سرد چه یون ترسیدم! چرا انقدر سفید شده پوستش؟ خواستم بهش دست بزنم که یهو از پشت یه خون اشام پرید روی کولم...
گرفتمش و برگشتم و کوبیدمش به میز جلوم!بعد از اون تعداد خون اشام ها زیاد و زیاد تر میشد! با دیدن پنجره ی بزرگی که اونجا بود امیدوارانه رفتم سمت چه یون و بلندش کردم! بدنش مثل یخ سرد سرد بود! یه دستمو زیر سرش گذاشتم و دست دیگم زیر پاهاش و بلندش کردم... خم شدم و به بال هام اجازه باز شدن دادم! خواستم اوج بگیرم که پام توسط یه خون اشام گرفته شد و افتادم... لگدی بهش زدم و پرتش کردم سمت گوشه ی ازمایشگاه! بال زدم و رفتم سمت پنجره که همون لحظه صدای جنی کل محوطه رو گرفت: کیم تهیوووونگ؟
برگشتم که دیدمش! نگران و با اضطراب نگاهم میکرد! به چه یون نگاه کرد و گفت: اینکارو نکن!
فقط نگاهش کردم...نمیدونستم چی بگم؟ فقط با سکوت نگاهش کردم. به چشمام نگاه کرد و یه قدم اومد جلو و گفت: اون هممونو نابود میکنه!
با چشم به چه یون اشاره کرد! پوزخندی زدم و گفتم: نمیدونم داری از چی حرف میزنی! اما میدونم که هیچکس به اندازه تو نمی تونه پست و عوضی باشه!
برگشتم و بدون صبر کردن واسه جوابش با دو تا پاهام شیشه ی پنجره رو خورد کردم و تو اسمون اوج گرفتم و از ساختمون اومدم بیرون!
برام عجیب بود که چطور وامپایرس هاشو دنبالم نفرستاد!
صبر کردم و برگشتم و از بالا به پایین و ساختمون نگاه انداختم... از دور با دیدن ایونجین و یه بین و جونگ کوک خیالم راحت شد و با سر بهشون اشاره کردم دنبالم بیان!
برگشتم و به چه یون نگاهی انداختم! نمیدونم چه بلایی سرش اوردن اما بدنش به قدری سفید و سرد بود که انگار مرده!
نگران سرمو بردم جلو نزدیک قفسه سینش! در کمال تعجب قلبش نمیزد! دوباره نگاهش کردم... خدای من! چه یون؟؟؟؟
روی زمین فرود اومدم و خم شدم و نگاهی به چه یون انداختم که صدای یه بین رو شنیدم: چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟ سرمو بلند کردم که با ایونجین دیدمش داشتن بهم نزدیک میشدن.
چه یونو روی چمنا گذاشتم و گفتم: قلبش نمیزنه!
یه بین با ترس اومد جلو و نبضشو گرفت با نگرانی گفت: خدای من! چیشده؟؟؟
کلافه گفتم: نمیدونم من رسیدم اونجا اینطوری بود!
وقتی از غیبت جونگ کوک مطلع شدم به ایونجین نگاه کردم و گفتم: جونگ کوک کجاس؟
نگاهشو از چه یون گرفت و گفت: رفت خون اشام هارو ازاد کنه! الاناس بیاد
نگاهمو ازش گرفتم و به چه یون نگاه کردم چه بلایی سرش اوردن؟؟؟
-باید به لوک بگیم... اون شاید بتونه کاری کنه!
با تعجب به یه بین نگاه کردم و گفتم: شوخیت گرفته؟؟؟ لوک اگه بفهمه ما یه انسانو با خودمون اوردیم تو ماموریت هممونو میکشه!
جیغ زد : پس میگی چیکار کنیم؟؟ تمام علائم نشان از مرگ میدن!
ایونجین یه قدم اومد جلو و گفت: می تونیم ببریمش پیش دکتر جیمز؟
-ولی دکتر جیمز دست راس لوکه!
سری تکون دادم و گفتم: میتونیم بهش بگیم به لوک نگه! اون قبول میکنه!!!
یه بین بلند شد و رو به من گفت: باید زودتر راه بیوفتیم!
-میتونیم بریم!
با دیدن جونگ کوک برگشتم و چه یون رو از رو زمین بلند کردم که صدای تعجب اور جونگ کوک رو شنیدم: چه اتفاقی افتاده؟؟؟؟؟
یه بین رفت و اروم براش توضیح داد منم بی توجه بهشون بال هامو باز کردم و به سمت ردوولف حرکت کردم...
......................
نگاهمو از چه یون که بی جون روی تخت افتاده بود گرفتم و رو به دکتر جیمز گفتم: همینجوری پیداش کردم...نمیدونم چیشده!
دکتر جیمز شروع به معاینش کرد و گفت: چیزی وارد بدنش نشده! که بگم مسموم شده یا چیزی! خیلی مشکوکه تا حالا همچنین چیزی ندیدم!
بعد از معاینه برگشت سمتم و عینکشو برداشت و گفت: ممکنه به یه خون اشام یا گرگینه تبدیل شده باشه! میدونی که... در مراحل تبدیل اونا 12 ساعت در حالت مرگ هستن!
نگاهی به ساعتم انداختم و گفتم: الان 6 ساعت گذشته!
رفت سمت میزش و گفت: باید امیدوار بود تا 6 ساعت دیگه چشماشو باز کنه! وگرنه... دیگه امیدی بهش نیست!
با نگرانی نگاهمو ازش گرفتم و به صورت چه یون دوختم...به چشم های بسته اش...
........................
"چه یون"
سردم شده بود! ناگهان چشمامو باز کردم! با دیدن سقف بالای سرم و لامپی که دقیقا روبروم از سقف اویزون شده بود چشمام اذیت شد پس دوباره بستمشون! از رو تخت بلند شدم و دستی به موهام اوردم! من کجام؟؟؟
همین که سرمو بلند کردم دیدمش! همون دختر موسیاه که دفعه اخر اومد به خوابم! عروسکش مثل همیشه دستش بود و لباس سفیدی پوشیده بود! لبخندی زد و گفت: بالاخره اومدی؟
اخمی کردم و گفتم: دوباره دارم خواب میبینم!
سری تکون داد و گفت: نه خواب نمیبینی! تو دفعات قبل هم خواب نمیدیدی چه یون!
-منظورت چیه؟
انگشت اشارشو گرفت سمتم و گفت: روی تختو نگاه کن!
با تعجب برگشتم که با دیدن خودم از جا پریدم! خدای من! این که منم!
-درست میبینی! این تویی! این جسم توه!
سرمو بلند کردم که با دیدن تهیونگ و یه بین چشمام گرد شد! صداشون زدم:
-تهیونگ؟؟؟
اما همچنان نگاه تهیونگ به جسمی که روی تخت دراز کشیده بود خیره شده بود!
برگشتم که پوزخندی زد و گفت: دفعات قبل فک کردی داری خواب میبینی! اما اونا خواب نبود! بلکه روحت بود که با من همراه شده بودن چه یون! جسمت اون لحظه خواب بود اما روحت با من بود!
-الان چی؟ الانم دارم خواب میبینم؟
نگاهشو ازم گرفت و گفت: متاسفم که این خبر بدو بهت میدم چه یون! اما تو الان مردی!
با شنیدن این حرفش ناگهان خشکم زد... یعنی چی مردم؟ یعنی چییی؟
-بهت که گفتم...وقتی ماه کامل شه بال هاتو باز میکنی! از قبل هشدارشو بهت داده بودم! تو باید باهوش میبودی!
اشکی روی گونم چکید... با لبی لرزان گفتم: توروخدا بگو که داری شوخی میکنی! نه! من نمیخوام بمیرم!!!!!
با حالت ناامیدی نگاهم کرد و گفت: من بیشتر از این نمی تونم بهت چیزی بگم... اومد نزدیکم و دستشو گرفت سمتم و گفت: باید زودتر بریم!
به چشماش نگاه انداختم و گفتم: ک...کجا؟؟؟
-میخوام ببرمت پیش بقیه! خیلی وقته منتظرتن!
برگشتم و نگاهی به یه بین و جونگ کوک انداختم... یعنی دیگه نمی تونم باهاشون حرف بزنم...نمیبینمشون؟؟؟؟
دستمو توی دستاش گذاشتم و از رو تخت بلند شدم. بهم نگاهی انداخت و گفت: اماده ای؟
با دست ازادم اشکمو پاک کردم و گفتم: اهوم...
-پس چشماتو ببند!
به حرفش عمل کردم و چشمامو بستم...احساس باد شدیدی کردم و ناگهان اون باد سرد تبدیل به گرما شد و صدای سوختن چوب داخل آتیش! چشمامو که باز کردم دیدم وسط یک جمعیتم...شبیه یک جشن! به اطراف نگاه انداختم...یه روستا بود! با خونه هایی چوبی و قدیمی! صبر کن....من قبلا اینجا نبودم؟؟؟ درسته! اون خوابم...که خون اشام ها و ومپایرس ها به اینجا حمله کرده بودن! اره همینجا بود!!!!!.
-یادت اومد؟ نگاهش کردم که ادامه داد: اون خواب تو سریع تر از زمان الانه! الان همونطور که میبینی همه چی ارومه! اگه کمکمون نکنی... اون خوابی که تو دیدی بزودی به حقیقت میپیونده و هممون از بین میریم!
سری تکون دادم و گفتم: نمیفهمم...از حرفات سر در نمیارم!
-خوش اومدی بانوی جوان!
با صدای مرد پیری که پشت سرمون بود برگشتم... مردی مسن با ریش هایی بلند سفید و لباس هایی تمیز... دختری مو بلند به رنگ خرمایی کنارش و دو مرد هم سمت دیگش... وقتی سکوتمو دید لبخندی زد و گفت: حدص میزنم خیلی سردرگم شدی... بهت حق میدم دختر جون! برای یه آدم هضم تمام این اتفاقات سخته!!! اما... این سرنوشتیه که برای تو مقدر شده! نمی تونی پسش بزنی!
تو چشمای سبزش نگاه کردم و گفتم: من میخوام برگردم به زندگی! من نمیخوام بمیرم!
سری تکون داد و گفت: مطمئنا تو باید زنده باشی تا بتونی به ما کمک کنی!
با این حرفش امیدوار شدم لبخندی زدم و گفتم: پس لطفا... یه کاری کنید
-این موضوع اونقدرام که فکر میکنی اسون نیست!
+منظورتون چیه؟؟؟
-میدونی که تهیونگ نصف جونشو به جنی داد تا زنده بمونه؟
سری تکون دادم که ادامه داد: یه زندگی گرفته میشه! تا یه زندگی داده بشه!
اخمی کردم و گفتم: منظورتون چیه؟؟؟؟
-برای اینکه تو دوباره بتونی به زندگی برگردی لازمه یک نفر فداکاری کنه! و نه نصف جونشو! بلکه کل جونشو به تو بده!
با نگرانی گفتم: چرا نصفشو نمی تونه؟ مگه جنی نصف جون تهیونگ رو نداره؟؟؟
لبخندی زد و گفت: یادت نره که جنی یه خون اشامه! ولی تو فقط یه انسانی!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: تو باید انتخاب کنی اون فرد کی باید باشه!
-یعنی چی؟
+یعنی تو باید جون یک نفرو بگیری تا خودت بتونی به زندگی برگردی!
با چشمانی گرد داد زدم: یعنی میگین یه نفرو بکشم تا خودم زنده بشم؟
پیرمرد پوزخندی زد وگفت: این تنها راه حله! غیر از این تا ابد اینجا می مونی! میدونی که  ... بزودی خون اشام ها به اینجا حمله میکنن!
-مگه شما روح نیستین؟ مگه من روح نیستم؟ خون اشام ها که نمی تونن مارو بکشن!
ابرویی بالا انداخت و گفت: مثل اینکه درست متوجه نشدی! اینجا همه چی به شکل روحه! حتی خون اشام ها وجود خارجی ندارن! یه روح میتونه به یه روح صدمه بزنه! پس حواستو جمع کن!
نگاهمو ازش گرفتم و برگشتم... باورم نمیشه...یک نفرو باید بکشم تا بتونم به زندگی برگردم؟؟؟؟؟ نه من نمی تونم!
به خودم که اومدم دیدم توی اتاقم! به تختم نگاه کردم که جسمم روش خوابیده بود! هیچکس داخل اتاق نبود! روی زمین دراز کشیدم...نه! من نمی تونم... به ساعدم نگاه انداختم...نوشته پاک شده بود! پس...وقتی ماه کامل بشه! من میمیرم؟؟؟
در اتاق باز شد برگشتم که تهیونگ و یه بین رو دیدم به همراه یه فرد سفید پوش متمایل به دکتر که وارد شدن! بلند شدم و رفتم نزدیکشون! روی جسمم ایستادن... دکتر شروع کرد به معاینه کردنم! به تهیونگ و یه بین نگاه انداختم که با نگرانی نگاهم می کردن.... دکتر گوشی پزشکیشو برداشت و برگشت و گفت: 13 ساعت گذشته و هیچ علائم حیاتی نشون نداده! متاسفم...
اشکی روی گونم چکید ناگهان یه بین با جیغ پرید سمت جسمم و گفت: نه نه نه این امکان نداره!!!!! یعنی چیییی که مرده؟؟؟ نه!
با دیدن واکنش یه بین بیشتر گریم گرفت... به دست مشت شده ی تهیونگ نگاه انداختم... صورتش خیلی عصبی بود! ناگهان اشکی روی گونش چکید پایین... باورم نمیشه...تهیونگ داره بخاطر من گریه میکنه؟؟؟
برگشتم...دیگه نمی خواستم این صحنه رو ببینم!
با برگشتنم همزمان فرد سیاهپوش رو دیدم... با دیدنش نور امیدی رو درون این سیاهی ها احساس کردم.... یه قدم رفتم جلو و با هق هق گفتم: تو می تونی کمکم کنی؟؟؟!!!!! لطفا! من نمی خوام اینطوری بمیرم! مثل همیشه فقط نگاهم میکرد! خم شدم و نشستم... چنگ انداختم تو موهام و گفتم: لطفا....من...نمیخوام...بمیرم!
-یه شرط داره!
با شنیدن صداش سرمو بلند کردم... سریع جواب دادم: قبوله هرچی که باشی! هرچیییی!
-باید جنی رو بکشی!
با تعجب گفتم: چی؟؟؟
-باید جنی رو نابود کنی!
اشکامو پاک کردم و گفتم: ولی...ولی من که...من که هیچ قدرتی ندارم! چطوری میتونم از پس یه وامپایرس قوی مثل اون بربیام؟؟؟
-این کم ترین کاریه که میتونی در قبال دوباره زنده کردنت برام انجام بدی! من بارها از مرگ نجاتت دادم! این یه بارو تو کمکم کن!
+مگه با مردن جنی چه اتفاقی میوفته؟
پشتشو بهم کرد و گفت: اون دیگه ربطی به تو نداره! همون کاری که گفتمو بکن! می تونی؟
سرمو انداختم... چیکار کنم... یا باید یه نفر دیگه رو بکشم تا زنده بمونم.... یا اینکه زنده بشم و جنی رو بکشم...
-کشتن جنی برای هردومون به یه اندازه منفعت داره! شاید هنوز نمیدونی! اما هربار که ماه کامل بشه تو میمیری!
با شنیدن این حرفش داد زدم: چیییییی؟؟؟؟
-جنی این بلارو سرت اورد! اون قبلا خودش هربار که ماه کامل میشد میمرد! اما حالا تمام اینو به تو منتقل کرده! با کشتنش این طلسم باطل میشه! اونم به دست خودت نه کس دیگه!
خیلی جا خورده بودم...نه من نمیخواستم همش بمیرم... نه!
-هربار که تو بمیری تمام ارواح میان و ازت در قبال زنده شدنت یه کمک میخوان! و کل زندگیتو میشی برده ی اونا! اما... اگه جنی رو بکشی برای همیشه ازاد میشی!
مصمم نگاهش کردم و گفتم: من زنده بودنم برام خیلی مهمه!
-پس میتونی انجامش بدی؟
سرمو انداختم... چشمامو بستم و گفتم: میتونم!
برگشت سمتم و گفت: یادت باشه! اگه ببینم زنده شدی و برخلاف چیزایی که گفتم عمل میکنی خودم میکشمت!
نگاهش کردم که اومد جلو! دستشو روی شونم گذاشت و گفت: بعد زنده شدن ممکنه یه سری تغییرات درت ایجاد بشه! پس زیاد متعجب نشو!
سری تکون دادم که گفت: امیدوارم موفق بشی چه یون... یادت نره! تنها کشتن جنی این طلسمو باطل میکنه!
چشمامو بستم... کم کم حس گرمی تمام وجودمو گرفت...انگار یه قهوه ی داغ نوشیدم و داره تو تمام بدنم پخش میشه!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now