-چرا نمی تونم تمرکز کنم...اوووف
کلافه دستی تو موهام انداختم و گفتم: ایونجین بهتر نیست برگردیم...چیزی به تاریک شدن هوا نمونده!!
ایونجین دست به کمر ایستاد و گفت: حق با توه بهتره برگردیم!!
خواست برگردیم که ناگهان پاش رفت رو چیزی و همزمان زیر پامون خالی شد...
چند لحظه بعد با سرعتی خیلی بد افتادیم روی زمین...از شدت درد ناله ای کردم...چشمامو که باز کردم چیزی ندیدم جز تاریکی...
.......................
^^ تهیونگ ^^
تازه از خواب بیدار شده بودم و گیج بودم..با دیدن یه بین روی چمن های روبروی زمین بازی لبخندی زدم و رفتم سمتش
-سلام
با دیدنم لبخندی زد و گفت : سلام...خوبی؟
-مرسی! چه یون و ایونجین کجان؟؟
- یکم این اطراف مشکوک میزد رفتن یه نگاهی بندازن...
به اسمون نگاه کردم و گفتم: ولی چیزی تا تاریک شدن هوا نمونده...
گیج به اطراف نگاهی انداختم...امیدوارم زودتر برگردن....
.................................
دو ساعت گذشته بود و خبری از ایونجین و چه یون نبود...
گوشیمو گداشتم رو میز و گفتم: حتما یه چیزی شده وگرنه تا الان برمیگشتن!!
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: موافقم... 4 ساعت از رفتنشون گذشته و هوا هم تاریک شده...من خیلی نگرانم...
یه بین در حالی که ناخوناشو عصبی می جویید گفتم: باید بریم دنبالشون...ممکنه تو دردسر افتاده باشن!!
جونگ کوک از رو مبل بلند شد و گفت : پس منتظر چی هستین؟؟
............................
"چه یون"
-ایونجین؟ حالت خوبه؟
ایونجین که با صورتی درهم رفته دستشو به سرش گرفته بود زیرلب گفت: خوبم خوبم...تو چیزیت نشد؟
-نه فقط پام خیلی درد میکنه!
نگاهی به زانوی زخمیم انداخت و گفت: می تونی تکونش بدی؟
-اره اونقدر ها هم شدید نیست
به اطراف نگاهی انداخت و گفت:اینجا دیگه چه جهنمیه!؟
به در و دیوار سنگی چاه نگاهی انداختم و گفتم: نمیدونم زیاد نمی تونم ببینم خیلی تاریکه
-کاش یه نوری چیزی بود
دست برد سمت جیبش و گفت: لعنتی گوشیمو نیاوردم
-صبر کن شاید بتونم کاری کنم
دستامو گرفتم جلوی صورتم و کم کم شروع کردم به درست کردن اون نور درخشان!
ایونجین با شگفتی نگاهم کرد و گفت: وای دختر معرکه اس!
نور که بزرگ تر شد هردو متوجه ی عجیب بودن اون مکان شدیم
روبرومون یک تونل بود...تونلی که معلوم نبود به کجا ختم میشد
ایونجین چشماشو ریز کرد و گفت: یه حسی بهم میگه می تونیم اینجا چیزهای جالبی پیدا کنیم
-اما ایونجین الان شبه...احتمالا نگرانمون شدن!
ایونجین بلند شد و درحالی که لباس های خاکیشو می تکوند گفت: اما اگه فردا برگردیم ممکنه اصلا اینجا رو پیدا نکنیم... الان که وقت هست! یکم به این اطراف نگاه می اندازیم...
اروم طوری که پام درد نگیره بلند شدم و کنارش ایستادم و گفتم: باشه...
به دستام اشاره کرد و گفت: اذیتت نمیکنه؟ میتونی فعلا روشن نگهش داری؟
سری تکون داوم و گفتم: نه! اوکیه
اروم اروم شروع کردیم به قدم زدن داخل تونل...
به وسط تونل رسیدیم که ایونجین توقف کرد و دستشو دراز کرد و باعث توقف من هم شد... چند لحظه مکث کرد و گفت: اوه...باید برگردیم
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: میتونم بوی خون اشام های زیادی رو چند متر دورتر حس کنم...باید تا متوجهمون نشدن برگردیم!
سری به نشانه تایید تکون دادم که گفت: فقط باید عجله کنیم!
..........................
وسطای جنگل بودیم که ایونجین گفت: اگه پات زخمی نبود می تونستیم نزدیک تر بریم...اما اگه یکم جلوتر میرفتیم اونا بوی خونتو حس میکردن و کارمون تموم بود!
در سکوت نگاهش کردم که ادامه داد: پس از راه زمینی وارد شدن...خدایا این خون اشام مثل مورچه همه جا هستن! فقط نمیفهمم چرا بعضی هاشون نمیتونن شان یه خون اشام واقعی رو داشته باشن!
نگاهی به زانوی زخمیم انداختم که ادامه داد: مثلا اون دوست تو...نپل؟ لپن؟
لبخندی زدم و گفتم: پنیل!
-اه اره...خوب اونم یه خون اشامه! اصیل! واقعا طوری که در شان یه خون اشام بود رفتار میکرد! اصلا ادم کیف میکرد! کاش همشون همونطور بودن...
+ایونجین؟
با صدای تهیونگ سرمو بلند کردم...یه بین با عجله اومد سمتمون و گفت: خدای من...پات چی شده؟
لبخندی زدم و گقتم: چیز مهمی نیست...
ایونجین به پام نگاهی انداخت و خطاب به یه بین گفت: یه چیزایی فهمیدیم...ولی بخاطر اوضاع چه یون نخواستم بیشتر جلو بریم
یه بین سری تکون داد و گفت: کار خوبی کردی!
تهیونگ اومد جلو و روبروم خم شد و گفت: بیا رو کولم
سری تکون دادم و گفتم: نه میتونم خودم راه برم
تهیونگ عصبی با صدای بلند تری گفت: بیا بالا چه یون!
احساس کردم عصبانیه و داره سعی میکنه جلوی خودشو بگیره داد نزنه! پس منم اروم رفتم جلو و رفتم روی کولش...اونم اروم بلند شد
یه بین و جونگ کوک و ایونجین جلوتر میرفتن و ایونجین چیزهایی که دیده بودیم رو براشون تعریف میکرد...می دونستم تهیونگ از دستم عصبانیه پس اروم گفتم: متاسفم
-ببین چه یون! من خوب می دونم که تو می تونی از خودت مواظبت کنی! حتی تو بیشتر از من هم قدرت داری! شاید به اندازه یه بین...اما نمی دونم چطوریه که هربار ازم دور میشی حتما یه اتفاق بدی میوفته! خوشحالم که حداقل این بار فقط پات زخمی شده! ولی لطفا از این به بعد هرکاری خواستی انجام بدی بهم بگو چون واقعا از نگرانی و انتظار متنفرم
+باشه قول میدم
-تو ادم راستگویی هستی و بخاطر همینه که انقدر بهت احترام میزارم! وقتی کمک بخوای میگی کمک میخوام! و وقتی بتونی میگی میتونم! اما خواهشا اوضاع رو باهام در میون بزار...چون حداقل این برام یه دلگرمیه که رابطمون صمیمیه!
+حق با توه تهیونگ...بابت رفتار گذشتم متاسفم...از این به بعد سعی میکنم هرچی که شد باهات درمیون بزارم
لبخندی زد و گفت: دختر خوب!
...............................
کمی پامو به عقب و جلو حرکت دادم و رو به جونگ کوک گفتم: بابت پانسمان ممنون
جونگ کوک جعبه ی کمک های اولیه رو روی میز گذاشت و گفت: امیدوارم زودتر خوب شی
ایونجین اومد کنارم نشست و لیوان نسکافه رو گذاشت جلوم و گفت: با دستای خودم مخصوص خودت درستش کردم!
تهیونگ با حالت شوخی پوزخندی زد و گفت: بهتره مواظب باشی چه یون!
ایونجین با حرص به تهیونگ نگاه انداخت و گفت: خفه شو!
یه بین که چند دقیقه ای بود سرش توی نقشه بود سرشو بلند کرد و گفت: درسته! اون تونل زیر زمینی رو دقیقا جایی زدن که عقل هیچ کس بهش نرسه!
نقشه رو روی میز باز کرد و ادامه داد: از وسط جنگل شروع میشه...تا نزدیکای معبد! اونجارو به احتمال زیاد دور زدن! دستشو همونطور روی نقشه تکون داد که ناگهان ایستاد..اخمی کرد و گفت:یعنی چی!
تهیونگ اخمی کرد...
ایونجین با سردرگمی گفت: چی؟ چی من نفهمیدم! اونجا کجاست؟
یه بین نقشه رو گرفت سمت ایونجین و گفت: این تونل به احتمال زیاد ادامه داره..حتی از ردوولف هم رد میشه! ولی اینجا ما میرسیم به کجا؟
انگشت اشارشو روی به نقطه تکون داد و گفت: اینجا آلیستیاس! و بعد اون منطقه ی خون اشام ها!
نقشرو دور گرفت و گفت: مثل یه چرخه بنظر میرسه! معلوم نیست ابتدا و انتهاش کجاس اما...مثل یه دایره همشون دراخر بهم میرسن! ردوولف! الیستیا! منطقه خون اشام ها! به احتمال زیاد از همشون رد میشه!
ایونجین با تعجب گفت: وااااو! ولی...تو از کجا میدونی انقدر طول داره؟ شاید اینطوری نباشه!
تهیونگ چشماشو ریز کرد و گفت: موندم این حجم از کودن بودن تو به کی رفته!؟
دستشو گرفت سمت نقشه و گقت: خون اشام ها واسه تفریح که تونل نمیکنن! میخوان دو نقطه یا چند نقطه رو به صورت مخفی به هم مرتبط کنن! اولش اینجا رو با ردوولف! بعد ردوولف و الیستیا! الیستیا و منطقه خون اشام! دوباره! از منطقه خون اشام ها به جنگل سیاه! و از اونجا به دوباره اینجا!
ایونجین که به نقشه زل زده بود پلکی زد و گفت: هنگ کردم
جونگ کوک به یه بین نگاه کرد و گفت: خب...هدفشون چیه؟
یه بین کمی اب نوشید و جواب داد: باید سردربیاریم! من فردا با لوک تماس میگیرم ببینم اونا چیزی متوجه شدن...ولی بهش قضیه رو نمیگم..ممکنه یه کار احمقانه کنه!
تهیونگ به جمع اشاره کرد و گفت: ولی ما 5 نفر! خیلی کمیم! چه کاری میتونیم انجام بدیم!؟
ایونجین لبخندی زد و گفت: جیمین! اون نوچه های زیادی داره! به قول خودش"رفیق"
تهیونگ: و چرا تو فکر میکنی که اون به ما کمک میکنه؟
ایونجین قاطعانه گفت: چون الان دیگه برای تهیونگ یا برای جیمین نیست! برای همه ی ومپایرس ها و خون اشام هاست! برای ردوولفه!
یه بین لبخندی زد و گفت: چه جمله قشنگی...
من که تا اون موقع ساکت بودم تو فکر فرو رفتم...اونا الان حواسشون به این موضوع پرت شده و کاملا موضوع من رو فراموش کردن...حس تنهایی عجیبی بهم دست داد... ولی خوب نمیتونستم که بگم هی! این موثوع رو بیخیال شین! من مهم ترم! میشد؟
-این چیزا..ممکنه به جنی مربوط باشه؟
با صدای جونگ کوک از افکارم اومدم بیرون
یه بین: بعید نیست...
ایونجین: چرا که نه! اون داره یه لشکر از خون اشام ها و ومپایرس ها جمع میکنه! واسه ی یه هدف که هنوزم معلوم نیست چیه!
با این حرف ایونجین ناگهان همه ساکت شدن!
ناگهان یه بین با آب و تاب نقشه رو دوباره باز کرد و بعد چند ثانیه نگاه کردن گفت: خدای من...چرا زودتر متوجه اش نشدیم!
همه با تعجب نگاهش کردند که به نقشه اشاره کرد و گفت: اون جایی که دفعه پیش جنی مارو اونجا نگه داشت! اونجا دقیقا از توی مسیره! پس یعنی...
جونگ کوک ادامه داد: جنی داره خون اشام هارو از منطقه ی خون اشام ها جمع میکنه! میبره به اونجا! از اونجا به رددوولف! و بقیه...اینجاشو نمیفهمم...برای چی؟؟؟ هدفش چیه؟
تهیونگ دست به سینه گفت: بابد بفهمیم
به ایونجین نگاه کرد و گفت: جیمین کجاست؟ باید باهاش حرف بزنم!
..........................
-البته! چرا که نه! چند نفر میتونه کارتونو راه بندازه!؟
یه بین به تهیونگ نگاهی انداخت و گفت: فک کنم ده نفر کافی باشه!
تهیونگ سری تکون داد و رو به جیمین گفت: ده نفر کافیه! فقط وامپایرس هایی قوی باشن!
جیمین درحالی که گوشیشو از جیبش بیرون میاورد گفت: خیالت راحت!
بعد چند لحظه ور رفتن با گوشیش گفت: تمومه! ده نفر وامپایرس تا فردا صبح اینجان!
ایونجین لبخندی زد و گفت: ممنون جیمین
جیمین لبخندی زد و نگاهشو از ایونجین گرفت که نگاهش سر خورد روی من و پای باندپیچیم...با نگرانی گفت: پات چیشده؟
لبخند کمرنگی زدم و گفت: چیزی نیست! یه خراشه سطحیه!
لبشو غنچه کرد و گفت: امیدوارم زودتر خوب شی!
کم کم یه بین و ایونجین و جونگ کوک شروع کردن به بحث کردن...جیمینم گفت که خوابش میاد و رفت بخوابه...تهیونگ هم که سرش تو گوشی بود بالاخره گوشیشو خاموش کرد و بلند شد اومد سمت من که روی کاناپه مشغول خواندن کتاب بودم و گفت: میخوای بزیم هواخوری؟
.............................
نگاهمو از اسمون پر ستاده گرفتم و گفتم:امشب هوا خوبه!
تهیونگ سرشو انداخت و اروم زیر لب گفت: آه یهویی دلم برای یه نفر خیلی تنگ شد...
نگاهش کردم که ادامه داد: مادرم...چند سالی میشه ندیدمش
ابرویی بالا انداختم و گفتم: خوب...چرا نمیری ببینیش؟
-چون هیچکدوم نمی خوایم هم رو ببینیم!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: واقعا ازش متنفرم! نمی تونم ببخشمش! وقتی یاد کاراش میوفتم میخوام یه پاک کن بردارم و اونو از زندگیم پاک کنم! اما نمی تونم... میدونی...گاهی ... بدون هیچ دلیلی! بدون هیچ منطقی دلم براش تنگ میشه! من ازش بدم میاد! نمیخوام ببینمش! پس این حس دلتنگی چیه؟ تا 15 سالگی قبل اینکه بیام به ردوولف بعضی وقتا از دور میدیدمش ..طوری که اون منو نبینه! اما از وقتی اومدم ردوولف... اصلا ندیدمش! چند بار برگشتم خونه...اما تایممو طوری تنظیم کردم که اون اطراف نباشه! میخوام ببینمش! ببینم چطوره...پیرتر شده؟! به عنوان یه ادم عادی زندگیش چطوره؟! با شوهر و بچه هاش خوشحاله؟
دستی تو موهاش انداخت و گفت: اوف خیلی دارم مبهم حرف میزنم...بزار بعضی چیزارو برات توضیح بدم... پدر من یه وامپایرس بود و مادرم یه انسان عادی! اون بعد بدنیا اومدن ایونجین 11 ماه بعد فهمید که پدرم یه وامپایرسه و من و ایونجینم به احتمال زیاد وامپایرسیم!
اوایل جو زده شد و مثل زنای فداکار توی رمانا برخورد کرد و گفت: من همه جوره شمارو می پذیرم... اما کم کم روی واقعی خودشو نشون داد! 7 سالم بود...کم کم داشتم تغییر میکردم! بار ها خواست منو از بین ببره! اما نتونست...چون هرچی باشه من بچه اش بودم! 8 سالم بود که شاهد بدترین کتک ها بودم...ایونجین همیشه بدنش کبود بود! ایونجبن ضعیف بود! اون دختر بود و دیرتر از من تغییر میکرد! اون باید خوب تغذیه میشد! پدرم وضع مالی مناسبی نداشت برعکس مادرم که یک اشراف زاده بود! مادرم نمی خواست پولی برای دوتا وامپایرس خرج کنه! ایونجین روز به روز ضعیف تر میشد و من مجبور بودم به عنوان یه هم خون کاری براش انجام بدم...پس شروع کردم به دزدی! از فروشگاه ها...10 سالم که شد برچسب "کودک کار" روم خورده شد! کار میکردم...از واکس زدن کفش بگیر تا جمع کردن آشغال ها...اما...هیچ وقت دستمو جلوی اون مثلا مادر دراز نکردم...حتی یک بار هم از جیبش پول برنداشتم! از عمد پولهاشو میگذاشت جلوی چشمم...دنبال اتو میگشت! ولی من...خودمو کنترل کردم! 11 سالم شد که از پدرم جداشد! رفت و با یه مرد آلمانی ازدواج کرد و دو ماه نشد که حامله شد!
ایونجین مدرسه رو ول کرد تا به کارهای خونه برسه! دیگه هردو کار میکردیم...پدرمونم دست رو دست نذاشت... می تونستیم حداقل روزهارو سپری کنیم... پدرم مارو به ردوولف فرستاد!
ایونجین درس خوندن رو دوست نداشت! همیشه سرکلاس می خوابید و امتحانارو از راه همون تقلب ذهن خوانی و توانایی دید قویش پاس میکرد...
کم کم با یه بین اشنا شدیم...دختر مو بلوند تنهایی که همیشه یه کتاب دستش بود و یه جفت هندزفری تو گوشش...جدی به نظر میرسید! همیشه سرکلاس تنها کسی بود که به سوال های سخت استادها هم پاسخ میداد! همیشه سر کلاس تاریخ با استاد بحث میکرد! و همیشه مورد علاقه ی تمامی معلم های تاریخ بود... ایونجین که از رفتار یه بین خیلی خوشش میومد و به قول خودش"اونو می پرستید" رابطشو باهاش صمیمی تر کرد...کم کم فهمیدیم که اون یه وامپایرس-ساحره اس و میشه گفت قوی ترین موجود توی ردوولفه! دلیل اینکه انقدر تو تاریخ اگاهی داشت هم این بود که توش زندگی کرده بود! نمی دونم بدونی یا نه...اما یه بین مرده! البته اسمش مرده اس! بیشتر از این نپرسیدم و نمیدونم...
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: کم کم با جونگ کوک اشنا شدیم به عنوان یه نماینده که مورد اعتماد لوک بود! اوایل خیلی ضعیف بنظر میرسید! یه گرگینه ی دست و پا چلفتی که فقط بلد بود قشنگ حرف بزنه! ما زندگی دوستانه خوبی داشتیم تا اینکه سر و کله ی یه دختر از کره جنوبی پیدا شد...دختری خودخواه و البته جذاب! که همون اوایل چشم من رو گرفته بود...من تو زندگیم هیچ وقت محبت واقعی رو تجربه نکرده بودم! و همیشه تنها بودم...وقتی جنی بهم محبت میکرد باعث میشد بهش وابسته بشم...واقعیتش خود جنی بهم پیشنهاد دوستی داد و اولین بار اون ابراز علاقه کرد...منم که واقعا دوستش داشتم پس شروع کردم به عاشق شدن...اما...
پوفی کشید و گفت: بقیشو تقریبا میدونی
من زندگیمو خیلی خلاصه توی چند دقیقه برات گفتم...از سختی هاش نگفتم...چون هرچقدر هم بگم نمیتونی حسش کنی! پس بیخیالش شدم... از مادرم متنفرم! چون خیلی عذابمون داد! بارها خواست مارو بکشه! مارو کتک میزد...ازمون بیگاری میکشید...گرسنگی! اصلا یادم نمیاد یک بار برامون غذا درست کرده باشه! در یه کلام بگم اون به ما به چشم "یک حیوان خون خوار " نگاه میکرد! سال ها بعد که به دیدنش میرفتم...از دور میدیدم چقدر با محبت به بچه های همسر دومش محبت میکرد...اونارو در اغوش میکشید! یک بار پسر کوچیکش زمین خورد...و او براش گریه میکرد! باورت میشه؟ زن سنگدل و عصبی که دائم مارو کتک میزد بخاطر زمین خوردن پسرش گریه میکرد!
سرشو بلند کرد تا اشک توی چشماش نریزن...نفسی کشید و گفت: یاد رفتاراش که میوفتم بیشتر ازش متنفر میشم...گاهی از خودمم بدم میاد! از پدرم! از وامپایرس بودنم... آه...
دستمو بلند کردم و گذاشتم روی پشتش و اروم نوازشش کردم...لبخند تلخی زدم و گفتم: میتونی بهم اعتماد کنی...نریز تو خودت...گریه کن!
لبخندی زد و با پشت دست اشکشو پاک کرد و گفت: ولی مردا گریه نمیکنن!
با دست دیگم صورتشو برگردوندم سمت خودم و توی چشمای خیسش نگاه کردم و گفتم: تو قبل از مرد بودن یه انسانی! و انسان ها وقتی ناراحت میشن باید گریه کنن تا اروم شن...
سرشو انداخت و در سکوت شروع کرد به اشک ریختن...نخواستم توی شرایط سختی بزارمش پس سرشو گذاشتم روی شونم و گذاشتم بدون اینکه نگاه من روش باشه بتونه گریه کنه...
چند لحظه گذشت...میخواستم کمی دلداریش بدم و بهش بفهمونم اون یه موجود فوق العادس پس گفتم:
تهیونگ...من اهل تعارف و تعریف و تمجید الکی نیستم پس بدون چیزی که میگم از ته قلبمه....تو واقعا موجود خارق العاده ای هستی! اگه کسی تورو نمی خواد بدون که مشکل اونه! و اونی که باید احساس گناه کنه اونه نه تو! بهت حق میدم...بعضی جاها ادم که به گذشتش فکر میکنه گاهی خودشو سرزنش میکنه! گاهی تمجید!.گاهی از خودش بدش میاد! این یه چیز عادیه! و اگه اینطور نبود ما دیگه انسان نبودیم! تو فقط اسمت وامپایرسه و یه سری خصوصیات فیزیکیت با ما فرق داره! وگرنه تو یه موجود فوق العاده احساساتی و عالی هستی! طوری که بنظرم از صدها و هزاران دوست انسان برای یه فرد بهتری! الان گریه هاتو بکن و انرژی های منفیتو بده بیرون...و با امید و انرژی فردا رو شروع کن...مطمئن باش زندگی هیچ وقت اینطوری نمیمونه
سکوت که کردم دستمو فشرد و اروم زیرلب گفت: ممنون که اینجایی چه یون...
................
ایونجین درحالی که تیر های تیرکمانشو تیز میکرد گفت: خیلی وقته باهاش کار نکردم... داشت به عتیقه ها می پیوست
یه بین نقشه رو گرفت تو دستش و گفت: باید زودتر حرکت کنیم...
رو کرد به ما و ادامه داد: به لوک سپردم چند تا از وامپایرس هارو بفرسته اینجا واسه محافظت از بچه ها... خودمونم باید هرچه زودتر راه بیوفتیم
تهیونگ بند کفششو محکم بست و گفت: من امادم
.....................
-خب یکی باید چه یونو کول کنه!
جیمین با تعجب نگاهم کرد و گفت: کول چرا؟ یه واپد سرعتش از وامپایرس ها و خون اشام ها هم بیشتره!
تهیونگ با تعجب گفت: یه چی؟؟؟
جیمین اومد کنارم و گفت: چه یون یه واپده!
یه بین با تعجب گفت: تو مطمئنی؟
-اره
ایونجین سری تکون داد و گفت: درسته...اون واقعا قدرتمنده
تهیونگ اخمی کرد و با نارضایتی گفت: ولی اون باز هم یه انسانه! و تو واپد بودنشم تازه کار! اون نیاز به حمایت داره
جیمین به من اشاره کرد و درجواب تهیونگ گفت: شما که همیشه پیشش نیستید! اون باید یاد بگیره وقتی تنهاست چطوری باید تند حرکت کنه
جونگ کوک سری تکون داد و گفت: حق با اونه! چه یون اگه یه واپده پس باید از طرف یه واپد اموزش ببینه
تهیونگ که انگار از این قضیه زیاد خوشش نیومد بال هاشو باز کرد و گفت:باشه...موفق باشید
تا خواستم چیزی بگم سریع شروع به بال زدن کرد و از زمین فاصله گرفت
بعد اون یه بین هم رفت...ایونجین اومد کنارم و گفت: به دل نگیر...اون ذاتا حسود به دنیا اومده
لبخندی زدم که اونم بال هاشو باز کرد و رفت
جونگ کوک هم که ناپدید شده بود...فقط من موندم و جیمین
جیمین پای راستشو برد جلو و گفت: مثل دویدن عادی میمونه! فقط باید بخوای که سرعتت بیشتر بشه
با تعجب گفتم: اینجا جنگله! ممکنه به درختا بخورم!
زد زیرخنده و گفت: تو اون قدر سریع حرکت میکنی که ممکنه تو چند ثانیه یه کیلومترو طی کنی! اصلا متوجه ی درختی نمیشی تا بخوای بهش بخوری!نگران نباش
مثل اون ژست گرفتم و گفتم: ولی...گمت نکنم
-نترس! تو منو خوب میبینی! کافیه روم تمرکز کنی!
سری تکون دادم که گفت: اماده! بدو
به خودم که اومدم دیدم جیمین با سرعتی باور نکردنی از کنارم رد شد...صبر کن! من چی؟
با استرس به اطراف نگاه کردم...باید برم؟!!!!
کم کم شروع کردم به دویدن...اوایل دویدن عادی بود اما کم کم سرعتم زیاد شد! با تعجب به پاهام نگاه کردم..وای معرکس! چشمامو ریز کردم و دنیال جیمین گشتم که چند متر اونور تر دیدمش!
لبخندی زدم و داد زدم: صبر کن منم بیاااام
.............................
-چه یون حالت خوبه؟؟
انقدر تنگ نفس بودم و تند تند نفس میکشیدم که نتونستم جوابشو بدم پس بجای من جیمین جواب ایونجین رو داد:
-چیزی نیست...واسه اولین بار همیشه پیش میاد
تازه چه یون خوبه! خود من اولین بار بی هوش شدم!
از رو زمین بلند شدم و درحالی که نفس نفس میزدم گفتم: الان...به..ترم..میتونیم....بر..بریم!
جیمین اومد مچ دستمو گرفت و گفت: اره! نباید بشینی! بدتر میشه
نزدیک چاه که رسیدیم ایونجین گفت: همینه!
یه بین اومد سمت من و گفت: اینو بخور! بدطعمه! اما کاری میکنه خون اشاما متوجه ی بوی خونت نشن
به گل شاه پسند توی دستش نگاهی انداختم و گفتم: باشه
همین کارو برای جونگ کوک هم تکرار کرد...تهیونگ اولین نفری بود که رفت پایین..بعد اون یکی یکی رفتیم پایین
همچنان تاریک بود...یه بین گفت: چراغ قوه دارین؟
لبخندی زدم و گفتم: نیازی به چراغ قوه نیست
دستامو به هم نزدیک کردم و شروع کردم به روشن کردن اون نور...همه با شگفتی نگاهم می کردن...
نور که بزرگتر شد یه بین گفت: کافیه! همینقدر کافیه
شروع کردیم به راه رفتن داخل تونل...چند قدم که جلوتر رفتیم یه بین ایستاد و گفت: چه یون نورو خاموش کن
دستامو از هم دور کردم ...ناگهان دوباره همه جا خاموش شد...نمی تونستم چیزی ببینم...من شب کوری داشتم! با گیجی به اطراف نگاه کردم...که ناگهان دستی مچمو گرفت و صدای جیمین رو کنار گوشم شنیدم: نترس!
سری تکون دادم و دنبالشون رفتم...صدای ایونجین رو شنیدم: شما هم اون نور رو میبینید؟
کم کم مشعل هایی روشن از دیوار های غار اویزان شدن و کل محوطه روشن شد...
ناگهان یه بین ایستاد و چشماشو بست...ماهم ایستادیم...اخمی کرد و زیرلب گفت: واشیسکا...
همه با تعجب نگاهش کردیم...همونطور با چشم بسته ادامه داد: بزار بریم
لحظه ای نگذشت که صدایی محوطه رو گرفت: اما تو یه غریبه ای!
همه با تعجب به اطراف نگاه کردیم و دنبال صاحب صدا گشتیم
یه بین پوزخندی زد و گفت: تو منو نمیشناسی؟
-باید بشناسم؟
+جنی تورو اینجا زندانی کرده؟
-اسمشو هم پیشم نیار
یه بین روی زمین زانو زد و گفت: من ازادت میکنم! اما شرط داره
-چی می خوای؟
+اینکه کمکمون کنی!
چند لحظه مکث که جواب داد: ازادی من نیروی زیادی میخواد! یه وامپایرس توانشو نداره
یه بین لبخندی زد و گفت:من فقط یه وامپایرس نیستم!
یه بین چشماشو باز کرد و رو به ما گفت: برید عقب...
همه با تعجب چند عقب رفتیم عقب...
طولی نکشید که ناگهان تمام شمع های داخل مشعل ها خاموش شد...باد تندی وزید...با ترس رفتم کنار ایونجین...ناگهان مشعل ها دوباره روشن شدن...سرمو بلند کردم که یه دختر رو روبرومون دیدم...دقیقا روبروی یه بین... یه بین از رو زمین بلند شد اما ناگهان دوباره زمین خورد...ایونجین دوید سمتش و گفت: یه بین؟ حالت خوبه؟؟؟
دختر اخمی کرد و گفت: یه...بین؟؟؟
یه بین سرشو بلند کرد و گفت: تو یه چیزی به من بدهکار نیستی؟
دختر لبخندی زد و گفت: من آدم خوش قولیم!
یه بین به کمک ایونجین از رو زمین بلنر شد...یه قدم رفت جلو و گفت: اول از همه...باید بدونم تو چرا اینجا زندانی بودی؟
دختر گفت: مدتی بود که بچه های قبلیه مون روز به روز ناپدید میشدن و دیگه خبری ازشون نمیشد...
یه روز دنبال یکیشون اومدم که پیداش کنم...ناگهان افتادم داخل این چاه...فهمیدم که یه تونله...اومدم تا اینجا که همه چی بهم ریخت...
یه بین سری تکون داد و گفت: درسته...تا یه گوستی!
یه بین برگشت سمت ما و گفت: وقتی برگشتیم همه چی رو براتون مفصل میگم! فعلا...
رو کرد به دختر و ادامه داد: خودتو معرفی کن به دوستام
دختر به ما نگاه کرد و به نشانه احترام خم شد و گفتم: واشیسکا هستم...شاهزاده ی گوست ها...از دیدنتون خوشحالم...
با تعجب گفتم: گوست؟؟
واشیسکا سری تکون داد و گفت: انگار اینجا یه غریبه داریم
یه بین سری تکون داد و گفت: اون تازه وارده
واشیسکا به من نگاه کرد و گفت: راحت تر بگم...روح!
-تو مردی؟
لبخندی زد و گفت: نه نه...من زندم...فقط توانایی غیب شدن و یه سری چیزای دیگه رو دارم...
روشو که ازم برگردوند شروع کردم به دقت نگاه کردنش...دختر قد بلندی بود با موهای کوتاه خرمایی... صورای شبیه ژاپنی ها داشت و از اسمشم پیدا بود ژاپنیه! شلوار لی کوتاهی به پا داشت و تیشرتی سفید و شمشیری بزرگ به دستش
یه بین به شمشیرش اشاره کرد و گفت: مال پدرته؟
واشیسکا سری تکون داد و گفت: تنها ارثی که برام به جا گذاشت همین بود!
یه بین لبشو گاز گرفت و گفت: من ادمی نیستم که بخاطر کارام منت سر کسی بزارم...چندین سال پیش من تورو نجات دادم و الان دوباره اون کارو کردم...اگه تو دردسر نبودم ازت کمک نمیخواستم...اما شک ندارم که بچه های قبلیتونم به همونجا فرستاده میشن که خون اشام ها و وامپایرس های دیگه فرستاده میشن
واشیسکا با تعجب گفت: از چی حرف میزنی؟
یه بین گفت: تو راه برات میگم...فعلا...وقت نداریم
...........................
از تونل که بیرون اومدیم جونگ کوک گفت: یعنی چی؟ تموم شد؟؟
یه بین نقششو باز کرد و گفت: معلومه که نه...
بدون توجه به اونا به اطراف نگاه انداختم...شبیه یه معبد بزرگ مخروبه بود...سنگ ها و ساختمون های فروریخته...ایونجین روی زمین نشست و گفت: 1 ساعته داریم راه میریم...بهتر نیست چند دقیقه استراحت کنیم؟
انگار بقیه هم باهاش هم نظر بودن چون همگی نشستن...تهیونگ به اطراف نگاه انداخت و گفت: عجیبه...همچنین جایی تو نقشه نبود!
یه بین سری تکون داد و گفت: درسته...فقط یه رد گم کنیه! بقیه تونل رو باید پیدا کنیم...
واشیسکا رو به من گفت: تو چی هستی؟ نگاهش کردم و گفتم:یه..واپد
-فقط؟
سری تکون دادم و گفتم: اره...
-واپدا خیلی خوش شانسن! با تعجب گفتم: چی؟ چرا؟؟؟ لبخندی زد و گفت: چون می دونن که حداقل یه نفر تو دنیا هست که اونارو دوست داشته باشه! و حاظر باشه نصف جونشو بهشون بده تا زنده بمونن!
با یاداوری سیاه پوش گفتم: اما کسی که منو زنده کرد ازم خواست یه نفرو بکشم!
سری تکون داد و گفت: میتونست همون نقشو به یه نفر دیگه بده! اصلا ...کی تورو زنده کرد؟
سرمو انداختم و گفتم: نمیدونم...نمیشناسمش!
-ولی...اون تورو میشناسه! خیلی خوب...بخاطر همین حاضر شده اینکارو بکنه
وقتی دید دارم با تعجب نگاهش میکنم زد زیر خنده و گفت: خب...بهت حق میدم نفهمی که چی میگم...بیخیال...
نگاهمو ازش گرفتم و سرمو انداختم...سیاه پوش...کیه؟؟
...........................
"جنی"
بعد از خوندن پیامش گوشی رو روی میز گذاشتم و بلند شدم...رفتم سمت پنجره و به منظره بیرون نگاه کردم که در باز شد
برگشتم که واشیسکا رو دیدم...لبخندی زدم که اومد داخل...جلوم ایستاد و گفت: هنوز وسط راهیم...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: کسی که شک نکرده؟
سری تکون داد و گفت: نه...
چشمامو بستم و گفتم: مواظب چه یون باش! اون تنها دلخوشی منه
چشمامو باز کردم و به قاب عکس روی میز نگاه انداختم...قاب عکسی که من و یه بین و تهیونگ و جونگ کوک کنار هم بودیم و لبخند زنان به عکاس نگاه میکردیم... لبمو گاز گرفتم و گفتم: من همشونو از دست دادم...اما...نمیخوام چه یونو از دست بدم!
واشیسکا یه قدم اومد جلو و گفت: مطمئن باش ماه هیچ وقت هیچ ابر نمیمونه جنی! اونا بالاخره ذات واقعی تورو میبینن!
برگستم سمتش و گفتم: دیگه برام مهم نیست! بعد از این همه اتفاق! هیچی مثل قبل نمیشه! الان دیگه ...نقش منو...چه یون بازی میکنه! منم بعد تموم شدن این ماجراها برای همیشه از اینجا میرم..
یه قدم رفتم نزدیک ترش و گفتم: بالاخره به همشون نشون میدم من آدم بدیه داستان نبودم!!!
واشیسکا سرشو انداخت و گفت: بیشتر از این نمیتونم جسممو تنها بزارم...
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: میتونی برگردی!
از پنجره به ساختمون روبروم نگاه انداختم و گفتم: منم باید برم پیش رئیسم...شرط میبندم بدجوری سردرگم شده
اومد جلو و چیزی رو روی میز گذاشت...از زیر چشم نگاهش کردم که گفت: این تنها دارایی منه...ازت میخوام...اگه اتفاقی برای من افتاد...اینو به خواهرام برسونی...
به گردنبندش نگاهی انداختم و گفتم: قرار نیست اتفاقی برای تو بیوفته...
گردنبند رو گرفتم و گفتم: ولی...تا تموم شد این اتفاقا پیش من امانت میمونه...
لبخندی زد و گفت: ممنونم
بعد رفتنش رفتم سمت تخت و کش مورو برداشتم و موهامو دم اسبی بستم...
....................
+اونا راه تونلو پیدا کردن و دارن میان اینجا! چه توجیهی براش داری جنی؟
-دیر یا زود که تونلو پیدا میکردن
+درسته! ولی مطمئنم تو یه رد گم کنی حسابی براشون داری مگه نه؟ اونا نباید به اینجا برسن
لبخندی زدم و گفتم: نگران نباش رئیس! اونا به اینجا نمیرسن!
+به تو میسپارمشون!
-نگران نباش
از اتاقش اومدم بیرون و رو کردم به آنجلا و گفتم: چن تا از خون اشام ها رو بفرست بهشون حمله کنن
-اما جنی ممکنه صدمه ببینن
تو چشمای ابیش نگاه کردم و گفتم: دو سه تا خراش تا حالا هیچ وامپایرسی رو از پا در نیاورده انجلا
میخوام رئیس فک کنه حداقل یه اقدامی کردم!
ببینم مطمئنی که از راه دیگه میرن؟
سری تکون داد و گفت: مطمئن باشید...راه اصلی رو از دید خارج کردیم! تنها راه راهیه که خودتون دستور ساختشو دادین
-باشه...اونجا انتن نمیده نه؟
+نه
لبخندی زدم و گفتم: عالیه...گوشی یه بین رو هک کنید...که اگه لوک زنگ زد چند تا از شبیه سازا بتونن اوضاعو معمولی نشون بدن
+ولی...یه بین خیلی تیزه! متوجه میشه
-من یه بین رو میشناسم...نمیتونه حواسش به طور همزمان رو چند چیز باشه! اون الان درگیر تونله...پس نمی تونه رو گوشیش تمرکز داشته باشه
+ولی اگه ...
-اتفاقی نمیوفته! همون کاری که گفتمو بکنید
سری تکون داد و گفتم: بله
بعد رفتن انجلا نگاهی به در اتاقش انداختم...رئیس! فکر کردی می تونی به جنی رودست بزنی؟ اینطوری همه چیتو نابود میکنم!
به نوشته های روی دستم نگاهی انداختم...چیزی تا پاک شدنشون نمونده...
......................
YOU ARE READING
RED WOLF 1 (Vampire's Pride)
Vampireبه ردوولف خوش اومدی! ردوولفی که بعد از هاگوارتز جادویی ترین کالج و بعد از آلکاتراز ترسناک ترین زندان برای هر فردی است. متاسفم؛ اما... فقط کافیه واردش بشی؛ تا دیگه راه فراری برات باقی نمونه! -فصل ١ ردوولف📔 "غرور یک خون آشام"