-آلکاترا؟؟؟ آلکاترا رو میخوای چیکار؟
+باید ببینمش! تو می دونی کجاس؟
نگاهشو ازم گرفت و به گوشیش زل زد و گفت: البته که میدونم...ولی تا بهم نگی برای چی میخوای چیزی نمیگم
کنارش نشستم و گفتم: باید باهاش حرف بزنم...شاید اون بتونه راهی برای کشتن جنی
پیدا کنه!
با تعجب برگشت سمتم و گفت: تو واقعا میخوای جنی رو بکشی؟ پس تهیونگ چی؟؟؟؟
-قبل از اینکه جنی رو بکشم راهی واسه زنده موندن تهیونگ پیدا میکنم!
سرشو انداخت و گفت: باید قول بدی آسیبی به برادرم نرسه!
سری تکون دادم و گفتم: قول میدم!
به چشمام نگاه کرد و گفت: آلکاترا یه دژ داره! که بیشتر اوقات اونجاس! اون دژ نزدیک آلیستیاس! اما با آلیستیا خیلی فرق داره!
-پس خیلی راهه...
+اره! و مطمئنا بقیه هم متوجه ی غیبتمون میشن!
-پس میگی چیکار کنیم؟؟؟
مشغول جویدن آدامسش شد و زیر لب گفت: نمیدونم...مگر اینکه شب بریم و صبح برگردیم!
-خب بریم!
بهم نگاه کردو گفت: نباید یه بین یا تهیونگ بفهمن! وگرنه منو میکشن!
لبخندی زدم و گفتم: خیالت راحت!
.....................
ساعت نزدیک 10 شده بود و همچنان جلوی خوابگاه منتظر ایونجین ایستاده بودم. زیپ کاپشنمو بستم و دستامو گرفتم جلوی صورتم و شروع کردم به ها کردن بلکه گرم شم...
-جایی میری؟
با دیدن خون اشام با حرص گفتم: تو نمی تونی یه بار مثل آدم ظاهر بشی؟ هربار باید منو سکته بدی؟
-مگه من آدمم تا مثل آدم ظاهر بشم؟
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: دارم میرم از یکی بخوام کمکم کنه که جنی رو بکشم...
سری تکون داد و گفت: و کی برمیگردی؟
زیرچشمی نگاهش کردم و گفتم: نترس فرار نمیکنم! تا صبح برمیگردم!
-اوکی پس خیالم راحت شد!
خواست بره که برگشت و نگاهی زیر چشمی به لباسام انداخت و گفت: واقعا... اوووف
با تعجب گفتم: ها؟ چیه؟؟؟
به موهام اشاره کرد و گفت: حداقل جلوی تهیونگ اینجوری نباش! آدم به دختر بودنت شک میکنه!
به لباسام نگاه انداختم و با تعجب گفتم: مگه چمه؟؟؟؟
لباشو آویزون کرد و گفت: واقعا درکت نمیکنم...
فقط یکم به خودت برس! شاید یه فرجی شد!
اینو گفت و رفت... عوضی! هربار منو کلی ناامید میکنه! اخه مگه ظاهر من چشه؟ اتفاقا خیلی هم خوبم! اصلا کی گفته من میخوام تهیونگو شیفته خودم کنم؟؟؟ من هنوز از حس خودمم مطمئن نیستم...
-خیلی منتظر موندی؟
با صدای ایونجین برگشتم و گفتم: نه اوکیه!
اومد نزدیکم و گفت: چند کیلویی؟
+چطور؟
-چون حساب کردم زمینی تا صبح میرسیم...ولی هوایی زود میرسیم و زودم برمیگردیم...ولی امیدوارم سنگین نباشی!
-45 کیلوام
سری تکون داد و گفت: خوبه! بیا بالا
کتشو دراورد و شروع به باز کردن بال هاش کرد که ناگهان صدایی از پشت سرمون اومد
-جایی میخواین برین؟
با دیدن جونگ کوک خیالم راحت شد. ایونجین اومد سمتم و گفت: جونگ کوک خواهشا تا برمیگردیم حواست به یه بین و تهیونگ باشه که از غیبتمون خبر دار نشن!
جونگ کوک نگاهشو از من گرفت و رو به ایونجین گفت: اول باید بدونم کجا میرین!
-نترس! اتفاقی نمیوفته!
رفتم سمت ایونجین که جونگ کوک گفت: منم باهاتون میام! نمیتونم بزارم دو تا دختر جوون این وقت شب تنها جایی برن!
ایونجین زد زیر خنده و گفت: اوووو آغای جنتلمن یادت رفته یکی از اون دخترا وامپایرس و شکارچی خون اشامه؟؟؟
-اون یکی که آدمه!
+خودم مواظبشم!
-آخرین باری که چه یونو از ردوولف بردیم بیرون رو یادته؟
زدم تو حرفش و گفتم: اون ربطی به ماجرا نداشت! بخاطر کامل شدن ماه بود!
جونگ کوک نگاهشو ازم گرفت و گفت: هرچی! اون بیرون خطرناکه!
ایونجین کلافه دستی تو موهاش انداخت و گفت: داریم میریم پیش آلکاترا! میای؟؟؟
جونگ کوک اخمی کرد و گفت: راستشو بگو
حرف ایونجینو تایید کردم و گفتم: داره درست میگه!
جونگ کوک نگاهشو ازم گرفت و گفت: بخشکی شانس! خب برین! به سلامت!
بعد رفتن جونگ کوک به ایونجین نگاه انداختم و گفتم: چطور انقدر زود متقاعد شد؟
ایونجین کتشو داد دستم و گفت: چون اون و آلکاترا چش دیدن همو ندارن!
-چرا؟
+بماند... فعلا بیا بالا...داره دیر میشه!
..........................
هوا نسبت به دفعات قبل گرم تر شده بود و اون بالا زیاد سرد نبود. به اطراف نگاهی انداختم که صدای ایونجین رو شنیدم:
-وقتی داشتم میومدم تهیونگ خوابیده بود... امیدوارم تا صبح بیدار نشه! چون نمیخوام بفهمه نیستم...ولی اگه گرسنش بشه واویلاس!
+چرا؟؟؟اگه گرسنش بشه چی میشه؟
یهو صداش اروم شد و گفت: نمیدونم اینو باید بهت بگم یا نه...اما تهیونگ...خون انسان خورد!
با تعجب گفتم: چی؟؟ یعنی چی؟
-ما وامپایرس ها معمولا خون انسان نمیخوریم...و اگه یه بار اونو بچشیم برای همیشه معتادش میشیم و نمی تونیم ترکش کنیم چه یون!
+خب...تهیونگ چرا...چرا خون انسان خورد؟ اصلا از کی اینطوری شد؟؟؟
-اون شب...که جنی زندانیمون کرد... ما دست و پاهامونو با هر زحمتی بود باز کردیم...اما چون بدنمون پر بود از گل شاه پسند هیچ نیرویی نداشتیم که بخوایم بهت کمک کنیم... تنها راه ناگهانی نیرومند شدن رسیدن خون به بدن بود...اونم خون انسان! که اون زهر رو خنثی کنه....
حس کردم یک سطل آب و یخ ریخته شد روم... زیر لب گفتم: پس...تهیونگ بخاطر نجات دادن من..اینکارو با خودش کرد...؟
ایونجین سری تکون داد و گفت: اون هنوزم خودشو مقصر تمام این اتفاقات میدونه! چون اون اگه نصف جونشو به جنی نمیداد جنی اصلا زنده نمیشد و اینکارارو نمیکرد!
اشکی روی گونم چکید... خیلی ناراحت شدم...واقعا نمیدونستم که تهیونگ بخاطر من همچنین کاری کرده! چرا...چرا اخه!؟؟؟
-چه یون هرکاری میکنی....جنی رو میکشی! یا هرچی! نزار اتفاقی برای برادرم بیوفته! اون تو زندگیش خیلی شکست خورده! نمیخوام دیگه بیشتر از این بلایی سرش بیاد!
سری تکون دادم و اشکمو با پشت دستم پاک کردم و مصمم گفتم: خیالت راحت...همه چی درست میشه!
آره! من نمیزارم اتفاقی نه واسه تهیونگ بلکه برای هیچکدومشون بیوفته! هر کاری بتونم انجام میدم... خیلی ها زندگیشون به من بستگی داره...خیلی ها بخاطر من فداکاری کردن...تهیونگ...یه بین...ایونجین..اون فرد سیاه پوش! جونگ کوک! من باید اوضاعو درست کنم!!!!!!!!!
............
چند دقیقه گذشته بود و هنوز خبری از آلکاترا نبود... نگاهی به ایونجین انداختم و گفتم: چقدر دیگه باید منتظر بمونیم؟؟؟
ایونجین خمیازه ای کشید و گفت: الاناس که کم کم بیاد...درک کن بدموقع اومدیم!البته الکاترا که نمی خوابه اما...
+داشتم استراحت میکردم
هردو با صدای الکاترا سرمونو بلند کردیم...مثل دفعه قبل سفید پوش بود و بسیار زیبا...به عدای احترام سری تکون دادم و گفتم: تقصیر من بود...من میخواستم شمارو ببینم
بدون اینکه نگاهشو ازم برداره روبروم ایستادو گفت: چیکار میتونم برات بکنم؟
به چشمای رنگیش نگاه انداختم و گفتم: من طلسم شدم...یه طلسم که هروقت ماه کامل بشه من میمیرم... ولی...برای از بین بردن این طلسم یه راه هست اونم کشتن جنیه!
الکاترا ابرویی بالا انداخت و گفت: خب...
-و من با کشتن جنی... یکی از بهترین دوستامو از دست میدم...تهیونگ...اون نصف جونشو به جنی داده و ...
نفسی عمیق کشیدم و گفتم: در ضمن من هیچ نیرویی برای کشتن جنی ندارم...لطفا...کمکم کن!
اخمی کرد و گفت: چرا باید همینطوری نیرومو هدر بدم؟؟
سریع زدم تو حرفش وگفتم: هرچی بخوای بهت میدم! درسته هیچ نیرویی ندارم اما...هرکاری بخوای انجام میرم!
چشماشو ریز کرد روم و رفت تو فکر...امیدوارانه نگاهش کردم...چند لحظه سکوت کرد و برگشت...
-من فقط میتونم بهت یه نیرو برای کشتن اون هرزه بدم...اما...برای زنده موندن تهیونگ من تقریبا باید همه ی نیرومو بدم!
زنده کردن مرده ها خیلی پر هزینس! در حالی که اون یه وامپایرس هم هست!
برگشت نگاهم کرد و گفت: در قبالش تو باید یه کاری برام انجام بدی
سریع گفتم: هرچی باشه!
+باید مروارید سیاهو برام پیدا کنی و بیاریش اینجا!
با تعجب نگاهش کردم که ایونجین زد تو حرفش و گفت: اما الکاترا... مرواریر سیاه یه افسانه اس! هیچکس تابحال اونو ندیده!
الکاترا به ایونجین نگاه کرد و گفت: مگه نمیخوای برادرت زنده بمونه؟ پس حداقل این یه ریسک کوچیکو بکنین! خدارو چه دیدی! شاید حقیقت داشت!
ایونجین اخمی کرد و گفت: حتی اگه حقیقت داشته باشه! ما کجای این زمین خاکی باید پیداش کنیم،؟ اصلا معلوم نیست کجاس!
الکاترا به من نگاه انداخت و گفت: این دختر که من میبینم زرنگ تر از این حرفاس! مطمئنم پیداش میکنه!
یه قدم اومد جلو و گفت: اول باید سطح نیروی خودتو بسنجم...ببینم در چه حدی!
دستشو اورد جلو و گذاشت رو شونم و چشماشو بست... چتد ثانیه نگذشت که ناگهان مثل برق گرفته ها دستشو از رو شونم برداشت و اخماش رفت تو هم... نگاهش کردم که چشماشو باز کرد و با اخم گفت: کی تورو دوباره زنده کرده،؟؟؟ نصف جون کی توی وجودته؟؟؟؟
با تعجب نگاهش کردم که فریاد زد: هااااا؟
-چ...چطور؟؟؟
اومد یخمو سفت گرفت و داد زد: جوابمو بده تا خفت نکردم
تو چشماش نگاه انداختم و گفتم: باور کن نمیشناسمش!
یخه کتمو ول کرد و پرتم کرد وسط غار... پشتشو بهم کرد و گفت: اصلا از گفتنش خوشحال نیستم اما... تو الان از من هم بیشتر نیرو داری!
ایونجین سریع با تعجب گفت: چییییی؟؟؟؟
چند بار پلک زدم که الکاترا بهم نگاه انداخت و گفت: اما نیروهاش غیرفعالن! باید فعال شن!
از رو زمین بلند شدم و گفتم: چطوری؟؟؟ چطوری باید فعالشون کنم؟؟؟؟
هنوز جملم تموم نشده بود که یهو ایونجین پرید روم... با ترس نگاهش کردم...کاملا چهره اش خون اشامی شده بود! نیش هاشو اورد جلوی صورتم و منو سفت به زمین میکوبید! نمیدونستم چرا یهو اینطوری شد! انقدر هول شده بودم و ترسیده بودم که هیچکاری نتونستم بکنم... دستامو بردم سمت سینش و تو یه حرکت هلش دادم عقب! به خودم که اومدم دیدم ایونجین پرت شده چند متر اونور تر... با تعجب به دستام نگاه انداختم...خدایا! من اینطوری پرتابش کردم؟
-کارت خوب بود ایونجین...تقریبا فعالش کردی!
سرمو بلند کردم که ایونجین کتشو تکوند و با غرغر گفت: ای بمیری دختر کتفم شکست...
تازه فهمیدم چرا اینکارو کرد... الکاترا بهم نگاهی انداخت و گفت: من کاری برات نکردم...اما با پیدا کردن مروارید سیاه دوستتو نجات میدی! دنبالش بگرد! اون یه افسانه نیست! حتی اگه 1 هزارم درصد هم وجودش امکان پذیر باشه به زنده موندن دوستت یه امیدی هست!
....................
نگاهی به ساعت انداختم داشت کم کم 7 میشد... از رو تخت بلند شدم و رفتم و دست و صورتمو شستم...یونیفرممو پوشیدم و موهامو دم اسبی بستم. کتابامو جمع کردم و گذاشتم تو کیف و از اتاق اومدم بیرون... نگاهم سرخورد رو قفل در اتاق جنی... باید حداقل یه چیزی اون تو باشه! از مدرسه که برگشتم دوباره یه نگاهی بهش می اندازم...
رفتم سمت راهرو که یه نفر صدام زد: چه یون!
برگشتم که ووهی همکلاسیم رو دیدم... لبخندی زدم که گفت: میخواستم اینو بهت بدم
به دستش نگاه انداختم...یه کارت بود...
-خوشحال میشم بیای!
کارت رو از دستش گرفتم که گفت: این اخرین جشن تولد من تو ردوولفه...پس خوشحال میشم بیای!
+چرا اخرین؟
دستی به عینکش اورد و گفت: من دارم برمیگردم به کره...
سری تکون دادم و زمزمه وار گفتم: خوشبحالت...
....................
امروز هوا بهاری بود و همه چی خوب بود... انگار برای چند ساعت هممون فراموش کرده بودیم چقدر مشکل داریم...یه بین و جونگ کوک داشتن با هم اینترنتی بازی میکردن...تهیونگ هم مثل همیشه کتاب میخوند و ایونجین و چند تا از دخترای کلاس مشغول حرف زدن درمورد مد و فشن و لباس بودن...
انگار زنگ اول استاد خیال اومدن نداشت...ساعت از 8 هم گذشته بود...خیلی عجیب بود...معمولا این استاد 1 دقیقه هم دیر نمیکرد...نگاهی به تهیونگ که کنارم نشسته بود انداختم و گفتم: بنظرت یکم عجیب نیست که استاد هنوز نیومده؟
بدون اینکه نگاهم کنه کتابشو ورق زد و گفت: نه...معمولا بعضی روزا استادا حال و حوصله اومدن رو ندارن مثه ما!
-اخه...نمیدونم
نگاهمو ازش گرفتم و هندزفریمو از تو کیفم دراوردم و شروع کردم به اهنگ گوش کردن.
"در شگفتم چرا نمی تونم بهت نزدیک شم
با اینکه دوستت دارم این ور و اون ور رو نگاه میکنم
هرچی سخت تلاش میکنم تا بهت نزدیک تر بشم
قلب هامون از هم دور تر میشه
چون نمی تونم تورو ببینم مرددم
ما مثل دو خط موازی هستیم"
از پشت چشم نگاهی به تهیونگ انداختم... نسیم آرومی میخورد به موهای لخت قهوه ایش...موهاش خیلی نرم به نطر میرسید...مثل موی سر بچه ها! دلم میخواست بهشون دست بزنم...سریع دستمو مشت کردم و نگاهمو ازش گرفتم...بیخیال چه یون
"نتونستم بهت بگم
ولی عاشقت بودم
مثل یک رویا که به حقیقت میپیونده
مثل یک معجزه
اگه فقط میتونستم زمان رو جلو ببرم و بزرگ شم
دستت رو تواین دنیای بی رحم میگرفتم"
نمیتونستم بهش نگاه نکنم..انگار اختیار چشمام دست خودم نبود...نگاهش بی رحم بود و سرد...انگار هیچ احساسی تو وجودش نیست..ولی... من که بهتر از همه میدونم اون چقدر بخاطر جنی و عشقش فداکاری کرده! اون حتی بخاطر من از خودش گذشت...شاید اینجا کنارش بود من اذیتش میکنه! به چشماش که قفل روی صفحات کتاب بود نگاه انداختم...چرا قبلا متوجه نشده بودم که این موجود چقدر جذابه!...نگاهمو از صورتش گرفتم و به دستاش دوختم... دستاش ار دستای من بزرگ تر و مردونه ترن...چقدر دوست دارم بگیرمشون! نکنه...من واقعا عاشق تهیونگ شدم؟! اما...اون همچنان جنی رو دوست داره... هرکاری هم که برای من انجام بده بخاطر عذاب وجدانشه نه چیز دیگه...شاید باید بیخیال این دوست داشتن بشم... پوزخندی زدم و رومو ازش برگردوندم...
...........................
خیلی به زنگ مونده بود و من کلافه شده بودم.از رو صندلی بلند شدم و رو به بچه ها گفتم: میرم یکم هوا بخورم
از ساختمون زدم بیرون و رفتم تو محوطه... متوجه ی بند کفشم که باز شده بود شدم...خم شدم و شروع کردم به بستنش! مشغول بودم که ناگهان باد تندی شروع به وزیدن کرد...انگار طوفان بود...تمام برگ های روی زمین شروع کردند به بلند شدن و همراه باد رقصیدن... با تعجب سرمو بلند کردم که یک نفرو روبروم دیدم... موهام نمیزاشت خوب چهرشو ببینم پس با دستم انداختمشون پشت گوشم...یه مرد بود... دست در جیب...چهره اش زیر کلاهش مخفی شده بود و زیاد معلوم نبود... بلند شدم و روبروش ایستادم...باد همچنان تند میوزید... سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد...دور گردنش شال بود و یه کلاه لبه دار هم سرش طوری که اصلا نمیتونستم چیزی رو ببینم... یه قدم اومد جلو و یه قدم دیگه بعدش...بهم نزدیک شد و ناگهان از کنارم رد شد... اصلا نتونستم خوب صورتشو ببینم...اما با توجه به تیپش فهمیدم جوونه! شاید همسن و سال خودم... برگشتم و به پشت سرم نگاه انداختم اما در کمال تعجب او ناپدید شده بود! گنگ سری تکون دادم و خواستم برگردم که پام رفت رو یه چیزی. خم شدم و برش داشتم. یه تکه کاغذ کاهی بود... خالی و بدون هیچ نوشته ای... پرتش کردم رو زمین و دستمو تکوندم...
..................
رو نیمکت نشستم و خواستم کمی کتاب بخونم که دوباره صدای اون خون اشام تو گوشم پیچید:
-سلام عرض شد
نگاهش کردم و گفتم: امیدوارم خبرای خوبی داشته باشی!
سری تکون داد و گفت: تنها خبری که دارم اینه که پسر آلکاترا اومده به ردوولف!
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: آلکاترا خودش نتونست کمکم کنه چه برسه به پسرش!
-ولی الان که دارم میبینم یه نیروهایی پیدا کردی!
تو چشماش نگاه کردم و گفتم: از قبل داشتمشون! فقط الکاترا زحمت فعال شدنشونو کشید!
-راه کاری برای زنده موندن تهیونگ ارائه نداد؟
+گفت اگه بتونم مروارید سیاهو پیدا کنم میتونه کمکم کنه! درحالی که اصلا نمیدونم مروارید سیاه چی هست!
ابرویی بالا انداخت و گفت: واو! مروارید سیاه! خب...من به بودنش اعتقادی ندارم! چون...خیلی ها دنبالش گشتن و نتونستن پیداش کنن دختر جون! بهتره وقتتو الکی هدر ندی! فقط چند هفته دیگه تا کامل شدن ماه و دوباره مردنت باقی مونده! نکنه نصف جون یکی دیگه رو از همین الان ذخیره کردی؟
سرمو انداختم و گفتم: واقعا نمیدونم...
-خب...تو که می تونی نصف جونتو به تهیونگ بدی!
نگاهش کردم که ادامه داد: یا یکی دیگتون! نمیشه؟؟؟
لبمو گاز گرفتم...نصف جونمو بدم بهش؟؟؟
تو فکر بودم که پقی زد زیر خنده! با تعجب نگاهش کردم که گفت: متاسفم که این خبر بدو بهت میدم اما امکانش نیست! پس نرو تو فکر! فقط خواستم بفهمم چقدر دوسش داری!
+چرا امکانش نیست؟
-نکنه میخوای نصف جونتو بدی بهش؟
+چرا که نه!
اخمی کرد و گفت: فداکاریت قابل تحسینه! اما یادت باشه تو نه خون اشامی نه وامپایرس نه گرگینه نه هیچی! تو فقط یه آدمی! که هروقت ماه کامل شه میمیره! و یه ذرم نیروی فعال شده داره! تو نمی تونی کاری براش بکنی!
دستمو توی موهام انداختم و کلافه گفتم: ببین من دیگه خسته شدم! نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم...من حتی نمیدونم چقدر نیرو دارم! چطوری فعال میشن؟ چطوری باید کنترلشون کنم! اصلا...اگه بعد کشتن جنی تهیونگ بمیره! من چطوری دوباره زندش کنم؟ اگه مروارید سیاهی هم در کار باشه من کجا باید دنبالش بگردم!
متوجه ریختن اشک روی گونه هام شدم و سریع پاکش کردم...سرمو برگردوندم و نگاهمو ازش گرفتم...چند لحظه گذشت که صداشو شنیدم:
-اوف...چقدر معصوم گریه میکنی احساساتم جریحه دار شد! من میرم به بچه ها میگم برن یه تحقیقی بکنن...ببینن این مروارید سیاه کجاس!
دستشو روی شونم گذاشت و از روی نیمکت بلند شد. نگاهش کردم که گفت: امیدوارم دفعه بعدی این قدر ضعیف نبینمت! میدونی من واقعا از چسارتت خوشم میاد! دوست ندارم ضعیف بشی!
خواست بره که سریع گفتم: صبر کن!
نگاهم کرد تو چشماش نگاه انداختم و گفتم: من هنوز اسمتو نمیدونم!
پورخندی زد و گفت: اسم کره ایم یه ذره طولانیه...ولی بچه ها صدام میزنن پنیل!
پنیل...تا حالا همچنین اسمی نشنیده بودم...
نگاهش کردم و با تعجب گفتم: اسم کره ای؟؟؟ مگه تو کره ای؟
سری تکون داد و گفت: اره!.. راستی...ممکنه یه مدت اینجاها نباشم...
+جایی میری؟
-اهوم...میرم پیش پدرم...
لبمو گاز گرفتم و گفتم: پدرتم خون اشامه؟
سری تکون داد و گفت: اره...اونم یه اصیله!
+خوشبحالت...کاش منم میتونستم پدرمو ببینم
به اطرافش نگاهی انداخت و گفت: منم پدرمو تازه پیدا کردم...مادرم که خیلی وقت پیش مرده بود...قبل اینکه من ببینمش! راستش...مادرم نمیدونست پدرم خون اشامه! وقتی من به دنیا اومدم پدرم منو مخفیانه به عموهام که کانادا زندگی میکردن داد و به مادرم گفت که من مرده به دنیا اومدم!
لبمو گاز گرفتم و گفتم: خواهر و برادری...چیزی نداری؟
-پدرم میگه یه خواهر دارم...که تو همین ردوولفه!
با تعجب گفتم: جدی؟ میشناسیش؟؟
-نه...اگه خون اشام بود راحت میتونستم پیداش کنم...اما به گفته ی پدرم اون خون اشام نیست! من بهت گفتم تو کارای لوک سردربیاری در اصل بخاطر اینکه برام اطلاعات بیاری تا من خواهرمو پیدا کنم...
+چرا پدرت بهت نمیگه خواهرت کیه؟
پوزخندی زد و گفت: چون اون نمیتونه حرف بزنه!
با تعجب نگاهش کردم که گفت: اون مرده! چند ماهی میشه!
+ولی تو یه جوری حرف میزنی انگار زندس! الانم خودت گفتی میری پیش پدرت!
سری تکون داد و گفت: اره! میرم سر قبرش!
نگاهمو ازش گرفتم که گفت: خب دیگه من باید برم مواظب خودت باش
سری تکون دادم و زیر لب گفتم: به سلامت...
..........................
قدم زنان داشتم به سمت خوابگاه میرفتم که یهو خش خشی از زیر کفشم بلند شد...خم شدم و یه کاغذ کاهی دقیقا شبیه اونی که صبح دیدم برداشتم...خالی...اه این دیگه چیه؟ برگشتم که سمت راستم همون پسر صبح رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و سیگار دستش بود! با ترس دستمو روی قلبم گذاشتم و گفتم: وای خدایا ترسیدم!
سرشو بلند کرد و از زیر کلاهش نگاهی بهم انداخت. همونطور نگاهم کرد که یهو قفل سکوتو شکست: میدونی لوک کجاس؟
صداش جوون بود و خیلی اروم...سری تکون دادم و گفتم: احتمالا تو دفترشه!
-منو ببر پیشش!
با تعجب نگاهش کردم که سیگارشو انداخت رو زمین و زیر پا لهش کرد. یه قدم اومد جلو و دقیق روبروم ایستاد...خیلی نزدیکم بود و بوی عطر سردش به مشامم میرسید... تو چشمام نگاه کرد و گفت: الان!
بالاخره تونستم تو اون تاریکی چشماشو ببینم...چشمای کشیده ی سیاهی داشت... سری تکون دادم و برگشتم و گفتم: از این طرف...
من جلو میرفتم و اون پشت سرم....یه جورایی احساس خوف میکردم. ترسناک بود...اما خب نباید که ترسید! هرچی باشه منم یه قدرتایی دارم!
رسیدیم جلوی ساختمون دفتر... به پنجره اتاق لوک اشاره کردم و گفتم: اونجاس! چراغشم روشنه! پس بیداره!
اومد مجاورم ایستاد و ناگهان با دستش محکم زد تو شکمم!
از درد به خودم جمع شدم...چند قدم رفتم عقب که صداشو شنیدم: عجیبه...
سرمو بلند کردم و با حرص داد زدم: مرض داری؟ این جای تشکرت بود؟
سرشو کج کرد و گفت: چرا نمردی؟!
+باید میمردم؟؟؟
به دستش نگاه کرد و گفت: اره دیگه! معمولا همه با این ضربه رگ های خونیشون پاره میشه و کلا ایست قلبی میدن!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: راستشو بگو چی هستی؟
بلند شدم و موهامو از جلو پیشونیم کنار زدم و گفتم: هرچی باشم! چرا میخوای منو بکشی؟
-اونش به خودم مربوطه!
×کسی اونجاس؟
خواستم برگردم که یهو پرت شدم پشت دیوار و دستی روی دهنم قرار گرفت...
صدای لوک توی محوطه پیچید: هییی؟ کسی اینجاس؟
چند لحظه گذشت که دستشو از روی دهنم برداشت. با عصبانیت برگشتم و گفتم: ببین پسر جون! فقط کافیه یه بار دیگه جلوم ظاهر شی! با همین دستام خفت میکنم!
پوزخندی زد و گفت: تو؟ هه...تو اصلا میدونی من کیم؟
-هرکی هستی باش! انگار تو نمیدونی من کیم!
+خب! کی هستی؟
حالا چی بگم؟؟ مثلا بگم کیم؟\:
نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: اونش به خودم مربوطه! پشتمو بهش کردم که دستمو گرفت و تو یه لحظه منو چسبوند رو دیوار و یه دستشو گذاشت کنار سرم... تو چشماش نگاه کردم که گفت: کجا با این عجله؟ داشتی میگفتی...
نگاهمو از چشماش گرفتم و به زیپ کاپشنش دوختم و گفتم: ولم کن باهات شوخی ندارم!
لبخندی زد و گفت: من عاشق دخترای جدیم! خب اون روی سگتو رو کن ببینم!
نمیدونستم این کار جواب میده یا نه اما با پا کوبیدم تو شکمش که ناگهان چند متر پرتاب شد! از این کارم اول خودم شوکه شدم بعد اون! از جاش بلند شد و با تعجب گفتم: چه غلطی کردی؟؟
خواستم کاری کنم که یهو پرید روم و منم افتادم رو زمین! گردنمو سفت گرفت...داشتم خفه میشدم هیچ راهی برام نموند جز زدن تو صورتش! دستم اتفاقی خورد به کلاهش و کلاهش پرت داده شد... ناگهان موهای خرماییش نمایان شد و راحت تونستم صورتشو ببینم... صورت خیلی قشنگی داشت و بهش نمیومد انقدر خشن باشه! تو حالت خماری بودم که گره دستش زیاد تر شد منم کم نیاوردم و در مقابل ناخونامو فرو بردم تو گردنش! چند لحظه همونطوری گردن همو فشار میدادیم که یهو دستشو شل کرد منم خسته شدم و دستمو شل کردم...از روم بلند شد و افتاد رو زمین و با دستاش گردنشو مالش داد... با صدایی گرفته و پر از سرفه های ریز گفت: تا حالا...دختری ندیده بودم...انقدر قوی! تو دیگه کی هستی؟
با هزار زحمت از رو زمین بلند شدم و نشستم و گفتم: من فقط دارم از خودم دفاع میکنم در برابر توی وحشی!
از روی زمین بلند شد و ایستاد . کلاهشو از رو زمین بزداشت و تکوند و رو به من گفت: بعدا به حسابت میرسم...
اینو گفت و رفت... از رو زمین بلند شدم و لباسامو تکوندم...خدایا! رد وولف همین روانی رو کم داشت!
........
نزدیک ساختمون خوابگاه شدم که تهیونگ رو دیدم. با دیدنم اومد نزدیک و با نگرانی به لباس های خاکیم نگاه انداخت و گفت: اتفاقی افتاده؟ خیلی خسته بودم و حوصله ی بحث نداشتم پس گزرا گفتم: از پله ها پام لیز خورد افتادم...
چند ثانیه سکوت... تو چشماش نگاه انداختم و گفتم: چیزی شده؟ چرا اومدی اینجا؟ دستی انداخت تو موهاش و گفت: خوابم نمیبرد...اومدم ببینم در چه حالی!
سری تکون دادم و گفتم: خوبم! چشماشو روم ریز کرد و گفت: مطمئنی؟ اره مطمئنم که خوب نیستم! اصلا خوب نیستم... سرمو انداختم و اروم گفتم: من فقط میخوام یه زندگی اروم داشته باشم...دیگه خسته شدم! هرروز اتفاقات عجیب...موجودات عجیب! پیشنهادهای عجیب...
نگاهش کردم و گفتم: تنها امید من برای زنده موندن تو یه چیزیه که همه به بودنش مثل یک افسانه نگاه میکنن! دارم به هردری میزنم که تو زنده بمونی! و آخرش میرسم به هیچی...همونقدر که دلم نمیخواد خودم بمیرم نمیخوام توهم بمیری... نمیخواستم این حرفارو بهت بگم اما...الان اصلا حالم خوب نیست...
یه قدم اومد جلو...لبخندی زد و گفت: طی چند سالی که با جنی رابطه داشتم هیچ وقت برام گریه نکرد... این دومین باره که میبینم تو داری بخاطر من گریه میکنی! این یه جورایی آرومم میکنه....
تو چشماش نگاه انداختم که گفت: ممنون که به فکرمی! تو دوست خیلی خوبی هستی چه یون
اینو گفت و دستشو آرود بالا و انداخت تو موهام... با این کارش هم حس خوبی بهم دست داد هم یه حس بد ... بد بخاطر اینکه اون به من فقط به چشم یه دوست نگاه میکنه و هنوزم منو با جنی مقایسه میکنه!
سرمو انداختم و به اشکام اجازه ریختن دادم...
................................
ورقه های امتحانی جلومون قرار گرفت...اه اصلا نمیدونستم که امروز امتحان داریم! امتحان اخر ترم هم هست و مهمه...نباید بیوفتم...خدایا چیکار کنم...بیخیال به صندلی تکیه دادم و از گوشه ی چشم از پنجره به بیرون نگاه انداختم...ناگهان نگاهم سرخورد روی تهیونگ...داشتم به چشماش نگاه میکردم که صداشو شنیدم : مطمئنی یه بین؟
با تعجب نگاهش کردم...اما اون که اصلا لب نزد...چطوری حرف زد...دوباره با تعجب نگاهش کردم که صدای یه بین رو شنیدم: اره سوال 4 با توجه به قانون بویل حل میشه!
داشتم از تعجب شاخ درمی اوردم...نگاهی به مراقب انداختم انگار نه انگار...صبر کن ببینم...اینا چطوری دارن باهم حرف میزنن؟؟
-چه یون تو داری صدامونو میشنوی؟
یهو تهیونگ با تعجب نگاهم کرد... منم با تعجب نگاهش کردم که صدای تهیونگ رو شنیدم: یعنی تو میتونی ذهن خوانی کنی؟
ابرویی بالا انداختم که صدای یه بین رو شنیدم: هی! الانه که استاد بهمون تذکر بده! کم به هم نگاه کنید!
نگاهمو از تهیونگ گرفتم و با خودم گفتم: یعنی چی...من چطور صدای اونا رو میشنوم!...
-چه یون...خارق العادس! حالا بعدا برات توضیح میدیم...فعلا جواب سوالارو که بهت میگم بنویس!
با تعجب تو ذهنم گفتم: اما تو جواب سوالارو از کجا بلدی؟
-تو بنویس! کاریت نباشه!
یه بین و تهیونگ مشورتی جواب میدادن منم هرچی میگفتنو با یکم جابجا کردن کلمات مینوشتم...خیلی بامزه بود خندم گرفته بود... قدرت ذهن خوانی؟ عااااالیع!!!!!
YOU ARE READING
RED WOLF 1 (Vampire's Pride)
Vampireبه ردوولف خوش اومدی! ردوولفی که بعد از هاگوارتز جادویی ترین کالج و بعد از آلکاتراز ترسناک ترین زندان برای هر فردی است. متاسفم؛ اما... فقط کافیه واردش بشی؛ تا دیگه راه فراری برات باقی نمونه! -فصل ١ ردوولف📔 "غرور یک خون آشام"