20(Warrior Chaeyeon)

2.7K 301 16
                                    

دست در جیب زیر چتر منتظر اومدن اتوبوس ها بودیم ... تو فکر بودم که صدای تهیونگ رو شنیدم: خوبی؟ سردت نیست؟
سری تکون دادم و گفتم: چرا سردمه!
هنوز حرفم تموم نشده بود که ناگهان از پشت بغلم کرد... سریع گفتم: وای تهیونگ نکن! الانه بچه ها ببینن!!!
سرشو گذاشت رو گودی گردنم و گفتم: خب ببینن!
چتر رو اوردم پایین تر و خودمو زیرش مخفی کردم که صدای خنده ی تهیونگ رو شنیدم...با حرص گفتم: خیلی بدجنسی! تو میدونی من ادم خجالتیم!
سرشو اورد جلوتر مماس صورتم و اروم گفت: من دیوونه ی همین خجالتت شدم!
تو چشماش نگاه کردم...این بشر چقدر جذاب بود...چقدر بانمک و دوست داشتنیی اخه! نگاهمو ازش گرفتم که از دور صدای بوق اتوبوس ها رو شنیدم...با لبخند خودمو از تهیونگ جدا کردم و دستشو گرفتم و گفتم: بدو! الانه که جا نمونه!
..........................
اوه اوه...هیچ وقت فکر نمیکردم انقدر اردو رفتن خسته کننده باشه! همه یا خواب بودن یا هندزفری گوششون بود و کتاب میخوندن! کلافه به تهیونگ نگاه انداختم که سرشو به صندلی تکیه داده بود و هندزفری در گوش چشماشو بسته بود...
از شیشه بیرونو نگاه کردم که صدای ایونجین اتوبوسو برداشت:
-آههههه این چه وضعشه! نگاشون کن انگار دارن میرن مراسم ختم! اقا پاشو یه اهنگی چیزی بزار! حالمو بهم زدید چندشا!
با تعجب نگاهش کروم که یه بین بلند شد و گفت: خو راست میگه! چیه عین ماتم زده ها همتون کپیدید!
ایونجین دست انداخت تو کیفش و یه اسپیکر بیرون اورد و خبیثانه نگاهمون کرد و داد زد: هی! ما اینجاییم! بچه های باحال! هی! ما اینجاییم! همه بچه های باحال! Bts_boyz with fun
کم کم همه بچه ها هم باهاش شروع کردن به خوندن....اونم اهنگ رو با اسپیکر پلی کرد و ناگهان کل اتوبوس پر شد از صدای اهنگ!
وسط اهنگ جونگ کوک پرید وسط اتوبوس و جوگیر یکم از لایریک رو خوند و وسطش گفت: بخونید هوووو هوووو هووووو
ماهم باهاش همراهی کردیم
اتوبوس دیگه کم کم داشت به مجلس عروسی تبدیل میشد! یهو ایونجین دستش رفت سمت اسپیکر و گفت: خب دیگه این اهنگ بسه! بریم اهنگ بعدی! چندی از اهنگ نگذشت که ایونجین پرید وسط و شروع کرد به خوندن:
-نمی دونم چمه سرم گیج میره! نمیدونم چی شده یکی بهم بگه لطفااااا dia-my friend's bf
اونا مشغول خوندن و مسخره بازی بودن و منم از خنده ریسه میرفتم...تا به خودم اومدم دیدم یه بین دستمو کشید و برد وسط اتوبوس!
با تعجب نگاهشون کردم که همه لالالا میکردن...یا خدا! یه بین و ایونجین دست میزدن و میگفتن: خوب بخووون!
تا به خودم اومدم دیدم قسمت اصلیه اهنگه پس شروع کردم به خوندن
-تووو دوست پسر منیییی تووو دوست پسر منییی
نمیخوام تورو از دست بدم...این حسو دوست دارم
کل مسیر رو به لطف ایونجین خوندیم و رقصیدیم...منم برای چند ساعت بلکل ردوولف و تمام اتفاقات عجیبش یادم رفت...
.............................
بالاخره همه خسته شدیم و سرجای خودمون نشستیم...موهامو با کش شل بستم که صدای تهیونگ رو کنارم شنیدم: خوب قر میدادیا!
با تعجب نگاهش کردم که با تکبر گفت: باشه باشه! من دوست پسرتم!!! لازم نبود اونجا جلو همه داد بزنی!
ابرویی بالا انداختم و گفتم: جاااانم؟
پوزخندی زد و گفت: وقتی داشتی میخوندی نمیتونستی نگاهتو ازم بگیری! تازه داد هم میزدی نمیخوام از دستت بدم...نمیدونستم انقدر منو دوست داری!
با حرص نگاهمو ازش گرفتم و گفتم: بب...خشیدا...ولی اون لایریک خود اهنگ بود! واسه تو؟ هه
حرفم که تموم شد که ناگهان اتوبوس ترمز کرد و همه پرتاب شدیم به سمت جلو!
با تعجب بلند شویم...ایونجین رفت سمت راننده و گفت: چیشده؟؟؟
راننده با تعجب گفت: نمیدونم...بزا برم پایین ببینم چیشده!
ایونجین رفت سمت راننده و راننده هم از اتوبوس پیاده شد... دقیقه ای نگذشت که ایونجین سریع پرید سمت در و بستش! و قفلش کرد!
رو کرد به ما داد زد: همه پنجره هارو ببندید زووووود!
یه بین با تعجب بلند شد و گفت: چیشده ایونجین؟
ایونجین خواست چیزی بگه که ناگهان جسمی پرتاب شد سمت شیسه راننده و کل شیشه رو خون گرفت... همه با ترس جیغ کشیدن... دقیق تر که شدم جسم راننده رو دیدم که از شیشه سر خورد پایین... تهیونگ از کنارم بلند شد و رفت سمت ایونجین و گفت: چیشده؟ چرا حرکت نمیکنی؟
ایونجین با ترس گفت: نمی...نمیدونم! خاموش شدهههه!!!
یه بین رفت جلو و گفت: وایستا من رانندگی بلدم!
با ترس از شیشه بیرونو نگاه کردم...قطرات باران روی شیشه میچکید و نمیزاشت چیزی رو خوب ببینم...نگاهی به گوشیم انداختم انتن نمیداد!
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها که داشتن از ترس به خودشون میلرزیدن گفتم: اروم باشید! چیزی نیست! خونسردیتونو حفظ کنید!
مشغول اروم کردن بچه ها بودم که صدای یه بین رو شنیدم: اوووه لعنتی! آمپر چسبونده
تهیونگ عصبی گفت: یعنی چی؟؟
یه بین دستی تو موهاش انداخت و گفت: احتمالا اب رادیات یا اب بارون با بنزینه مخلوط شده و حسابی جوش آورده! یعنی اگه حرکت کنیم منفجر میشیم!
ایونجیم با اضطراب گفت: یعنی چی؟ باید چه غلطی کنیم حالا؟
یه بین رو کرد بهمونو و گفت: باید...باید یکی بره کابوتو بده بالا! تا یکم سرد بشه!
جونگ کوک گفت: من میرم!
ایونجین سریع داد: درو باز نکن!!!! مگه ندیدی الان رانندمون پاره پاره شد؟
تهیونگ با تعجب گفت: یعنی میگی یه خون اشام اون بیرونه؟
ایونجین کلافه گفت: نمیدونم...ندیدمش! فقط میدونم خیلی سریع بود و تو یه لحظه سرشو از تنش جدا کرد!
-وااااای خون اشام؟؟؟ نههه هممون مردیییم!
برگشتم سمت دانش آمورا! همگی داشتن گریه میکردن و پسراهم عصبی بودن... دست تکون دادم و گفتم: لطفاااااا به اعصابتون مسلط باشید!
به یه بین و بقیه اشاره کردم و گفتم: اونا از پسش برمیان!
حرفم که تموم شد ناگهان ضربه ای به اتوبوس خورد و شروع کرد به تکون خوردن!
همه دوباره جیغ کشیدن! تهیونگ داد زد: نههه الاناس که برگردیم!
ایونجین به جاده اشاره کرد و گفت: ما الان دقیقا روی سراشیبیم! اگه چپ کنیم تا پایین صخره متوقف نمیشیم!
یه بین با ترس گفت: نه! نباید بزاریم چپ کنه! باید هرچه زودتر حرکت کنیم!
جونگ کوک به عقربه های ماشین اشاره کرد و گفت: عقربه که هنوز روی H عه! تا بیاد روی C خیلی مونده!
یه بین کلافه از رو صندلی راننده بلند شد و گفت: تنها راهش اینه بریم در کابوتو باز کنیم!
ایونجین به جاده اشاره کرد و گفت: نمیشه حداقل این سراشیبی رو رد کنیم بعد؟ الان و1ع خرابه!
یه بین سری تکون داد و گفت: حق با توا! باید ببریمش یه جای تخت!
رو کرد به ما و گفت: لطفا همتون بیاید این طرف اتوبوس و هیچ کس نره اون ته بشینه!
همه رفتیم سمتشون...یه بین رفت پشت صندلی راننده و گفت: فقط...امیدوارم روشن شه!
اولین استارت...دومین استارت!
دست انداختم تو موهام...خدایا...کمکمون کن
دوباره ضربه ی دیگری اینبار شدیدتر خورد به اتوبوس...طوری که نزدیک بود کاملا کج بشه!
یه بین داد زد: د لعنتیییی روشن شوووو
بالاخره سر چندمین استارت روشن شد! شروع کرد به گاز دادن...و یکم تکون خوردیم...ایونجین گفت: شیشه پاک کنو روشن کن چطوری میتونی ببینی!!؟؟؟
چند لحظه حرکت کردیم که جونگ کوک گفت: انگار این سراشیبی تمومی نداره! لعنتیییی
چندی نگذشت که دوباره ماشین خاموش شد...یه بین با عصبانیت زد رو فرمون و داد زد: بیشتر از این نمیره! بدجور داغ کرده!!!
جونگ کوک گفت: هواش که سرده! اگه صبر کنیم سردمیشه!
ایونجین رو کرد بهش و گفت: البته اگه اون موجود وحشی بزاره اتوبوس چپ نکنه!
یه بین بلند شد و گفت: راهی نیست! باید برم در کابوتو باز کنم!
خواست بره سمت در که ایونجین جلوشو گرفت و داد زد: دیوونه شدی؟ تنهایی کجا داری میری؟
تهیونگ کتشو دراورد و گفت: من میرم! شما همینجا بمونید!
جونگ کوک رفت سمتش و گفتم: منم باهات میام! تنهایی خطرناکه!
یا بین با عصبانیت داد زد: هیچکس هیچ جا نمیره! من خودم به مشکلش اگاهم و میدونم چیکار کنم! شما همینجا بمونید!
تهیونگ رفت روبروش و گفت: منم باهات میام! ممکنه خطر ناک باشه!
یه بین رو کرد به جونگ کوک و ایونجین و گفت: شما حواستون به داخل باشه! مبادا چیزی بیاد توی اتوبوس!
تهیونگ رفت سمت در و به ایونجین گفت: بازش کن
ایونجین دکمه رو فشار داد و در اتوبوس باز شد
بعد پیاده شدن تهیونگ و یه بین سریع در رو بست و با عجله رفت روی صندلی راننده نشست...
رفتم سمتش و کنارش ایستادم...ایونجین با استرس زیرلب گفت: میترسم بیشتر از یکی باشن! تهیونگ نمیتونه از پسشون بربیاد!
با تعجب گفتم: چی؟
-نخواستم جلو بچه ها بگم که نترسن...اما اونا خون اشام های وحشی بودن!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: از خون اشام های عادی خیلی قوی تر و خطرناک ترم! معمولا هم دسته ای حمله میکنن...پس یکی نیست! مطمئنا زیادن! من...منم باید برم...
خواستم جلوشو بگیرم اما دیر شده بود اون رفت پایین... با اضطراب و دلهره به جونگ کوک نگاه کردم که گفت: انگار فقط من و تو موندیم!
نگاهمو ازش گرفتم که صدای داد و جیغ از بیرون به گوش رسید و اتوبوس شروع کرد به لرزیدن! جونگ کوک رفت سمت در و گفت: منم میرم کمک! بعد رفتنم درو ببند!
سری تکون دادم و گفتم: باشه!
بعد رفتن جونگ کوک خواستم در رو ببندم که انگار دکمه اش قفل کرده بود...هزار بار زدم روش اما در بسته نمیشد! با ترس دوباره زدم روش که از زیر پام گرفته شد! به خودم که اومدم پرت شدم بیرون!
روی اسفالت جاده که افتادم اولین چیزی که به چشمم خورد در باز اتوبوس بود! سریع بلند شدم و بدون توجه به اطرافم دویدم سمت در رو داد زدم: یکیتون! سریع! سریع دکمه ی بستن در رو بزنه!
یکی از بچه ها رفت سمت در که از پشت گرفته شدم... با دستم یکی زدم تو شکمش و برگشتم که با دیدن صورتی فوق العاده ترسناک و حال بهم زن مواجه شدم...
-در بسته نمیشه چه یووووون!
ترسیده بودم و حسابی اضطراب داشتم...دستامو مشت کردم و چشمامو بستم...چه یون یادت نره بابا سیاه پوش نصف نیروشو به تو داده! پس نباید هدرش بدی! چشمامو باز کردم و با پا لگدی حواله اش کردم که چندین متر پرتاب شد! تا خواستم برم سمت در دوباره یکی دیگه جلوم ظاهر شد... اومد سمتم و غافل گیرانه پرید روم! دستشو اورد بالا و نزدیک صورتم کرد که با دست ازادم گرفتمش! با دست دیگمم چند بار زدم تو صورتش و اخرش با زانو زدم تو شکمش و پرتش کردم سمت دیگه!
دویدم سمت در اتوبوس و داد زدم: تو فشارش بده! انقدر فشارش بده تا بسته شه!
بارون شدیدتر شده بود و صدای رگبار و رعد و برق کل محوطه رو گرفته بود! به ته اتوبوس نگاه کردم که کابوتش بالا زده شده بود... و بقیه هم داشتن هرکدوم با یکی از اون خون اشام ها می جنگیدن!
وقتی اوضاعو مناسب دیدم پریدم داخل اتوبوس و نگاهی به عقربه ها انداختم...دقیقا وسط H و C بود..خوبه چیزی نمونده!
رو کردم به بچه ها و گفتم: نترسید! همه چی تموم میشه!
در اتوبوس همچنان باز بود واون بیرون پر بود از خون اشام... رفتم پایین و نگاهی به اطراف انداختم...انگار تعدادشون کم که نه بیشتر هم شده بود!
ایونجین اومد سمتم و گفت: باید راه بیوفتیم! نباید اینجا بمونیم!
-اما هنوز کامل سرد نشده!
حرفم که تموم شد ناگهان یه موجود از روی اتوبوس پرید روم...پرت شدم روی اسفالت و یه خون اشام بزرگ روم...گردنمو گرفته بود و فشار میداد...نزدیک بود خفه بشم! که ناگهان ایونجین اومد سمتم و با پا لگدی زد بهش و پرتش کرد اونطرف! دستمو گرفت و منو از رو زمین بلند کرد و گفت: باید بریم! اینا تنها مشکلشون سرعتشونه! سرعتشون مثل خون اشام های دیگه زیاد نیست!
به صندلی اشاره کردم و گفتم: تو برو پشت صندلی و حواست به داخل اتوبوس باشه! من میرم کمک بقیه!
ایونجین صبر نکرد و به حرفم عمل کرد منم دویدم سمت یه بین که گیر دوتا خون اشام افتاده بود! با پا سر یکیشونو زیر گرفتم و با پای دیگم لگدی زدم توی سینش و انقدر لگد زدم که بالاخره مرد...یه بین درحالی که داشت اون خون اشام دیگرو میزد داد زد: کی گفت از اتوبوس بیای بیرون؟؟؟ نمیبینی خطرناکه!.
لبخندی زدم و گفتم: نگران من نباش! همه چی اوکیه!
.......................
"یه بین"
به تهیونگ اشاره کردم و گفتم: باید بریم!
جونگ کوک رو ندیدم پس احتمالا رفته توی اتوبوس! بعد زدن یکی ویگه از خون اشام ها تند دویدم سمت اتوبوس و رفتم داخل...پشت صندلی راننده نشستم و استارتو زدم...بالاخره بعد چندین استارت روشن شد...رو به ایونجین گفتم: تهیونگ! بگو در کابوتو ببنده و بیاد!
چند لحظه گذشت و تهیونگ اومد داخل اتوبوس! پامو روی گاز گذاشتم و شروع کردم به رفتن... فک کنم چند متری دور شده بودیم که صدای جیغ ایونجین رو شنیدم:
-چه یووون؟ چه یون کجاس؟
تهیونگ با نگرانی برگشت و گفت: مگه توی اتوبوس نبود؟
ایونجین با چشمایی پر از اشک گفت: نههه اومد کمک شماااااا!
تهیونگ با عصبانیت داد زد: تو اینو الان به من میگی!؟
جونگ کوک اومد سمتم و گفت: هی ماشینو نگه دار! چه یون جا مونده!
سری تکون دادم و گفتم: نمیتونم!
تهیونگ اومد سمتم و داد زد: این لعنتی رو نگه دار!!! مگه نمیبینی چه یون اون بیرونه!
عصبی فریاد کشیدم: میدونم میدونم! اما الان نمیتونم بخاطر یک نفر جون 30 نفرو به خطر بندازم!!!!!!!!
تهیونگ فرمون رو گرفت و عصبی گفت: به اندازه کافی دور شدیم! نگه داااااار
جونگ کوک اومد سمتم و گفت: نگه دار یه بین!
پامو روی ترمز گذاشتم و ماشینو نگه داشتم...تهیونگ سریع از اتوبوس پیاده شد که همون موقع صدای جیغی کل محوطه رو گرفت...
ایونجین دستشو روی سرش گذاشت و با ناامیدی زمزمه کرد: چه یون...!

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now