7(Save me)

2.8K 361 10
                                    

چشمامو اروم باز کردم...تنها چیزی که دیدم سفیدی دیوارهای اتاق بود. سرمو چرخوندم سمت چپ و با دیدن دکور اتاقم نفسی کشیدم و چشمامو دوباره بستم...با یاداوری اتفاقاتی که افتاد دوباره چشمامو باز کردم و از تخت پایین اومدم از رو میز کنار تخت لیوان ابو برداشتم و سرکشیدم... گلوم خشک شده بود اما آب دوباره بهش جلا داد.... به اطرافم نگاهی انداختم و از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس بهداشتی
اب رو باز کردم تا وان پر بشه...من چطور برگشتم به خوابگاه؟؟ چه اتفاقی افتاد؟؟
لباس هامو کندم و رفتم تو وان...داغی اب مثل یک مسکن در سرتاسر بدنم شروع به پخش شدن کرد
چشمامو بستم و به اتفاقاتی که افتاد فکر کردم... اون فرد سیاه پوش جنی بود؟؟ واقعا عجیبه.... اون همون روز تو راه خونه ی تهیونگ میتونست کاری که میخواست رو انجام بده...یا اون شب تو خوابگاه! پس چرا اینکارارو نکرده؟؟؟
حس عجیبی داشتم... یه حسی بهم میگفت اون فرد سیاه پوش جنی نبوده! کلافه دستی تو موهام انداختم که نگاهم سر خورد رو ساعدم...با تعجب دستمو روبروم گرفتم و نگاهش کردم...یا خدا این دیگه چیه؟؟ یک سری اشکال روی دستم تتو شده بود! پشت سر هم رو به پایین! دستمو انداختم تو وان و با دست دیگم شروع به پاک کردنش کردم...چرا نمیرفت؟؟؟چرا پاک نمیشد؟ این دیگه چیههه؟؟؟ ناگهان یاد ورد خوندن های جنی و آتیش گرفتن ساعدم شدم...دقیقا همین نقطه بود! که ازش خون میچکید و گر گرفته بود!
چه بلایی سرم اومده؟
....................
ساکت نشسته بودم که صدای در اتاق رو شنیدم...از رو تخت بلند شدم و رفت در رو باز کردم. با دیدن یه بین در رو نیمه باز گذاشتم و برگشتم به تخت
اومد داخل و در رو بست نگاهی بهم انداخت و گفت: خوبی؟
سری تکون دادم و گفتم: فکر نکنم...
رو صندلی روبروم نشست و گفت: بهت حق میدم! همه چی برات مبهم و گنگه!
نگاهش کردم و دستمو گرفتم سمتش و گفتم: فقط بگو این چیه؟! این چیه رو دستم؟؟؟
تا چند ساعت پیش دست من خالی از همچنین چیزایی بود! اصلا اینا چین؟؟؟
به دستم نگاه کرد و گفت: این همون طلسمیه که جنی بهت منتقلش کرد!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد: جنی هم مثل تو بود! یه آدم عادی! ولی عادی بودنش زیاد طول نکشید! اون توسط یه خون اشام در بیرون رد وولف گاز گرفته شد! و تمام خون بدنش کشیده شد! میدونی! خون اشاما همون لحظه که گازت میگیرن از شاهرگت تمام خون بدنتو در عرض چند دقیقه میکشن بیرون!
اون همون شب مرد! تهیونگ اون شب پیداش کرد! جسد بی جونشو که روی برگ های جنگل افتاده بود! بدن سرد و سفید مثل برف! تهیونگ اون شب کار عجیبی کرد! کاری که فکر نکنم هیچ وامپایرس دیگه ای بکنه!
با تعجب گفتم: چی؟؟
-اون نصف جون خودشو به جنی داد! تا کاری کنه جنی زنده بمونه! این کارو فقط وامپایرس ها میتونن انجام بدن! و اون اینکارو کرد! اما... اینکار بدون تنبیه نیست! تهیونگ اون شب به همراه جنی هردو طلسم شدن! در قبال زنده موندنشون از خدایان عذابی دردناک گرفتند... جتی تا وقتی که زندس نمیتونه با هیچکس ارتباط داشته باشه! باید تا ابد در تاریکی باشه! نور خورشید بدنشو میسوزونه! وامپایرس ها و وامپایرها هم همینطورن اما اونا یه راه حلی براش پیدا کردن! اما هیچ راه حلی برای جنی نیست! تهیونگ هم...
چند لحظه مکث کرد و ادامه داد: اون نمیتونه وامپایرس دبگه ای رو بکشه! چون به محظ اینکار خودش میمیره!
-خب اینا چه ربطی به من داره؟؟؟ چرا جنی این طلسمو با من شریک کرد؟؟؟
دستی تو موهای لختش کشید و گفت: اینو منم نمیدونم! هیچکس نمیدونه جز خود جنی!
به نوشته های روی دستم اشاره کردم و گفتم: اینا چیه؟؟
به دستم نگاه کرد و گفت: شبیه این نوشته روی ساعد جنی هم هست...دقیقا از همون موقع که دوباره زنده شد! این نوشته ها چینین! البته خیلی قدیمیه!
-میدونی چی نوشته شده؟
+ وقتی ماه کامل شه!
نگاهش کردم ... وقتی ماه کامل شه! قراره چه اتفاقی بیوفته؟؟؟؟
......................
استین لباسمو دادم بالا و به نوشته ها نگاه انداختم... چقدر هم تو چشم بود! نمیدونم قراره تاکی اینا رو دستم خودنمایی کنن اما باید هرچه زودتر جنی رو پیدا کنم! هم جواب سوالامو ازش بگیرم هم...هم چی؟ اون کمکم میکنه؟ اون خودش این بلارو سرم اورده؟
-سلام
با دیدن تهیونگ روبروم با حرص سرمو انداختم و نگاهمو ازش گرفتم. با تعجب گفت: این چه احوال پرسیه؟ چیزی شده؟
سرمو بلند کردم و با پوزخند گفتم: تو بگو چی نشده! استینمو دوباره بالا دادم و ساعدمو گرفتم سمتش و گفتم: ببین! کسی که دوباره زندش کردی چه بلایی سر من اورده! اینکه نمیدونم با کامل شدن ماه قراره چه اتفاقی بیوفته داره منو میکشه!
به دستم نگاهی انداخت و گفت : جنی اینکارو کرده؟؟؟
بدون توجه بهش سرمو روی میز گذاشتم و چشمامو بستم... واقعا نمیخوام صدای هیچکدومشونو بشنوم!
..............................
کتابو بستم و نگاهی به ساعتم انداختم وااااای 8 شده؟ چطور نفهمیدم؟ سرمو بلند کردم که با دیدن خالی بودن کتابخونه از جا پریدم
دوان دوان از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت ساختمون غذاخوری که صدایی شنیدم...مثل پچ پچ کردن... چند ثانیه ایستادم... ناگهان متوقف شد نگاهی به اطراف انداختم تاریک تاریک بود فقط یک چراغ در اون محوطه بود! چند قدیم دیگه برداشتم که دوباره اون صدا اومد اینبار بلند تر! صدایی مثل گفتن "چه یون" اره! منو صدا میزدن!
به اطراف نگاهی انداختم و گفتم: کسی اونجاس؟؟؟
برگشتم که با دیدن دختر بچه ای روبروم از جا پریدم! با تعجب نگاهش کردم! چهره اش اروپایی بود! موهایی طلایی...چشمای ابی و پوستی سفید! لباسی سفید تنش بود و یک عروسک دستش!
همونطور نگاهم میکرد بدون پلک زدن... نگاهش کردم که گفت: چه یون! نجاتمون بده!
اون اسم منو از کجا میدونست؟؟؟ دوباره تکرار کرد: نجاتمون بده!
تا خواستم ازش چیزی بپرسم از کنارم رد شد و دوید سمت در خروجی رد وولف! سمتش دویدم و دا زدم: هییی صبر کن!!!! تو کی هستی؟؟ من باید چیکار کنم؟؟؟
از رد وولف خارج شده بودیم نزدیک جنگل بودیم... رفت سمت درختا و ناگهان برگشت نگاهم کرد و گفت: تو تنها کسی هستی که میتونه مارو نجات بده چه یون! بال هاتو باز کن! ماه نقره ای بزودی در آسمون پدیدار میشه!
خواستم چیزی بگم که دوید داخل جنگل و بین درختا گم شد! من دیگه جلوتر نرفتم چون میدونستم ممکنه این وقت شب تو جنگل بلایی سرم بیاد! پس سریع برگشتم سمت رد وولف ... اما تا رفتن به خوابگاه همش حرفاش تو مغزم پلی میشد
"نجاتمون بده"
.........................
از رو صندلی بلند شدم و ورقه رو تحویل دادم. از کلاس خارج شدم و به طرف خروجی ساختمون رفتم...امروز چهارشنبه بود و تهیونگ و یه بین هردو غائب بودن... پس کسی نبود اتفاقاتی که افتاده رو براش توضیح بدم تا کمکم کنه!
رفتم تو محوطه و روی نیکمت نشستم و اهنگی تصادفی پلی کردم...
صدای خواننده توی سرم پیچید:
Heart beats fast
Colors and promises
How to be brave?
How can I love when I'm afraid to fall
But watching you stand alone?
All of my doubt suddenly goes away somehow
One step closer
&....
اتفاقاتی عجیب و باورنکردنی تو ردوولف میوفته! به دستم نگاه کردم...انگار الان دیگه منم جزئی از این ردوولف خوفناک و مبهمم! انگار من باید از رازهاش پرده نمایی کنم... شاید خیلی ها هستن که زندگیشون به کارای من بستگی داره... شاید...

RED WOLF 1 (Vampire's Pride)Where stories live. Discover now