سلام. مبیک هستم ^^
لطفا فیکمو دوست بدارید و دنبالش کنید🏃🏻♀️:]-قسمت اول-
-بازی زندگی-
صورتم بخاطر هوای نمناک عرق کرده بود و دسته ای از چتری هام روی پیشانی ام چسبیده بود.
وقتی نسیم ساحل با سماجت از زیر کلاه پشمی کتم عبور میکرد و گردنم رو نوازش میکرد احساس سرما میکردم.
با وزش همیشگی ، دیگر انگار جزئی از منظره ی آنجا شده بود.
به دریا خیره شدم...
به انتهاش...
به اونجایی که خدا رو دیدم...
•••فلشبک – یازده سال پیش•••
بعد از سیزده سال برای اولین بار اونجا حس کردم خدایی هم وجود داره! اونقدر از خدا دور افتاده بودم که اصلا صداش نمیزدم!
وقتی قایق شکست و مینیانگ منو هل داد طرف تکه چوب شناور و خودش ناپدید شد.
اونجا که اشک های من داشت به آب دریا اضافه میکرد و لرزش بدنم به موج هاش قدرت میبخشید.
حرکت حیوانات لزج دریایی رو لای انگشت های برهنه ی پام حس میکردم و سعی میکردم لهشون کنم!
جوری تکه چوب رو چنگ زده بودم که از کنار ناخن هام خون راه گرفته بود. و جوری مینیانگ رو صدا میزدم که گلوم برای هقهق کردن دیگه نیرو نداشت.
فریاد های اون شب هیچ وقت یادم نمیره!
«مامااان! کو اون خدایی که میگفتی همیشه مراقبمه؟ هان؟ کوش؟ اگه اون الان سرجاش بود ؛ منو مینیانگ یتیم نمیشدیم. ایان و بوکجو اونطوری نمیمردن و من یه قاتل نمیشدم... مامان! میتونی خودت بیای و منو ببری؟ اینجا خیلی سرده. دستت بهم میرسه؟ بیا دستمو دراز کردم چرا هیچ کس نمیگیرتش؟ ها؟»
دیگه جون تو تنم نمونده بود که حرف بزنم. بزور حتی نفس میکشیدم. کم کم دستم از چوبی که حالا بوی خون گرفته بود ول شد!!
شناور شدم.
چشمای باز و بسته ام فرقی نداشت چون در هر صورت همه چیز سیاه بود. آسمان سیاه بود... تاریکی محض! و قرص ماه مانند جمجمه ی سفید رنگی وسطش خودنمایی میکرد...
با صدای جیغ نازک دختری از خواب بیدار شدم.
وقتی اون داشت نفس نفس میزد کسی به ژاپنی چیزی گفت. میتونستم تشخیص بدم.
مژه هام بهم چسبیده بود. وقتی پرتوی باریک نوری از بین پلک هام رد شد احساس عجیبی داشتم. آخرین بار مطمئن بودم از بس گریه کردم کور شدم!
چشمام رو باز کردم.
به سقف چوبیِ بالا سرم خیره بودم. چند دفعه پلک زدم که دوباره صدای ناله ی دختر بلند شد. صداش رنجیده نبود. قوی به نظر میرسید.
YOU ARE READING
Life's Game
Fanfictionاگه به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت دست خودت نیست که عاشقش نشی!