-قسمت سیزدهم-
-بازی زندگی-
صدای نفس هام واضح ترین چیزی بود که در بین همهمه ی نامعلوم فضا میشنیدم.
بدنم به طرز غیرقابل باوری سبک بود!
صدای فریادی بلند شد:
+شوک...
و بلافاصله موجی از الکتریسیته تمام بدنم رو در برگرفت.
نفس عمیقی کشیدم و چشمام رو غیر ارادی باز کردم. بدنم رو به جلو منحنی شد و عضلاتم منقبض شدند.
تک تک سلول های بدنم میلرزیدند و من نفس نفس میزدم...
دوباره اونجا بودم...
توی فضا
معلق
تنها
تابی به بدنم دادم و در حالی که همچنان چهره ام درهم بود لبم رو گزیدم.
ناله ای کردم و دستامو روی شکمم گذاشتم.
+داره بهوش میاد...
صدای رز بود.
صدای کشیده شدن چرخ های تخت روی سرامیک های نهچندان صافی به گوش میرسید و صدای نگران جهبوم رو داخل خودش گم میکرد...
هر چی میگذشت صدا ها واضح تر میشدن...
تو صفحه ی سیاه و تاریک روبروم میتونستم همه چیزو تصورم کنم.
بخشی از وجودم با خبر از برگشتنم به زندگی ، هیجان داشت. و این باعث شد لبخندی گوشه ی لبم جا خوش کنه.
سرگیجه گرفتم.
انگار داشتم دور خودم میچرخیدم و بین خاطراتم دست و پا میزدم و هر لحظه بیشتر توشون غرق میشدم.
از سنگینی دست های میساکی رو روی شانه هام گرفته تا حس پر زدن پروانه توی دلم وقتی جهبوم بهم گفت براش مهمم و آخرین نگاه خیره ای که تو چشم های بیرنگ 'من'ِ درونم داشتم...
لرزی به تنم افتاد.
تک تک لبخند های واقعی جهبوم ، اشک های شور سوبین ، بغض های تلخ میساکی ، قدم های پیاپی جکسون روی کاشی های تکراری خیابون ، ساکت و تاریک بودنِ خانه ی همیشه شلوغ سوجین و در نهایت سر زدن های وقت و بیوقت جینیانگ به جسدِ نیمهجانم روی تخت بیمارستان...
همهشون مثل خود واقعیت برای یک ثانیه از جلوی چشمام عبور کردند و هر کدام سال ها طول کشید!
زمان وجود نداشت!
یکدفعه
صدا ها خفه شدند
تصاویر سیاه شدند
گرمای محیط از بین رفت
~ ~ ~ ~ ~ ~