Part 9

41 6 2
                                    

-قسمت نهم-

-بازی زندگی-



وقتی پنج سال پیش برگشتم سئول ؛ اسم و فامیلم رو عوض نکردم. چون اثبات اینکه هزاران «کیم هارا» تو جمهوری کره وجود داره راحت‌تر از این بود که وانمود کنم حافظه‌مو از دست دادم و روند قانونی صدور کارت ملی جدید رو طی کنم!

ولی حالا... دقیق مطمئن نبودم کار درست رو کردم یا نه!

جین‌یانگ پرونده هارو گذاشت تو داشبورد و پیاده شد. و من دنبالش رفتم.

از شدت استرس سرم نبض گرفته بود و نفس هام سطحی شده بودند.

پارک جین‌یانگ خوشحال به نظر میرسید. ولی نه بعنوان یک وکیل!! برقی که توی چشماش بود به من حس بدی القا نمیکرد. شاید هم بخاطر موج نگرانی ای بود که توی حدقه های سیاهش نمایان میشدند.

قدم هامو جای پای جین‌یانگ برمیداشتم و بوی عطر تلخ و مردانه‌شو داخل ریه هام فرو میبردم.

برخلاف جه‌بوم که همیشه کَت باز راه میرفت ، جین‌یانگ بعنوان یه وکیل کُت شلواری ، صاف و باشخصیت راه میرفت.

اینقدر غرق تماشاش بودم که نفهمیدم چند دقیقه ایه که کنار تختم توی بیمارستان نشسته بدون اینکه نگاهم کنه حرف میزنه:

-درست میگم؟! از اون روزا من تقریبا تنها کسیم که همه چیز یادشه.

بعد از مکث طولانی ای سرشو گرفت بالا و مستقیم به صورتِ سرد و بی‌روحم خیره موند:

-کیم هارا... بمون!

این کلمه ی چهار حرفی مثل بوته ی گل نرگسی ته قلبم جوانه زد و یکدفعه قد بلند کرد... 

دهانم باز مانده بود و فقط پلک میزدم.

شروع کرد از خاطراتش گفتن:

-من همون پسر بچه ی بی‌دست و پای مدرسه‌م که هیچ‌کس یادش نمیاد. فقط من یادمه وقتی تو زنگ ناهار سال بالایی ها اذیتم میکردن و منو به گریه مینداختن تو میومدی هلشون میدادی! حتی بعضی وقتا منو میبردی سر میز خودتون. وقتی اون دو تا دوستات با تعجب به من نگاه میکردن بهشون میگفتی «به چی نگاه میکنید؟ غذاتونو بخورید.» . اون روزی که داداش بزرگ‌تر یکی از بچه های کلاس بخاطر اینکه شیرموزم ریخت رو دفترش منو از پنجره ی طبقه ی اول هُل داد پایین ، تو زیر پنجره ایستاده بودی و منو گرفتی! یعنی... من اینطوری برداشت کردم در‌حالی که فقط افتادم روت! اون موقع با اندک پول تو جیبی‌ای که داشتم بجای چسب درد اشتباهی رفتم برات چسب زخم خریدم و گذاشتم رو میزت!

موقع گفتن این خاطره زهرخندی روی لباش بود که باعث شد پروانه ای توی شکمم دور اون گل نرگس به رقص دربیاد.

جین‌یانگ: بعد از فرارت از مدرسه همیشه کنجکاو بودم حالا که بزرگ شدی اوضاعت چطوره و چیکار میکنی! تا اینکه چند هفته پیش اون پرونده اومد زیر دستم. باورم نمیشد. شاید خنده‌دار به نظر بیاد ولی من از اینکه یه راهی واسه پیدا کردنت داشتم خوشحال بودم. پلیس پیدات نکرد و دادستان ها نتونستن شیوه ی ارتکاب جرم رو اثبات کنن. و پرونده خیلی زود مختومه اعلام شد!

Life's Game Where stories live. Discover now