-قسمت پنجم-
-بازی زندگی-
پلک هامو باز کردم... هوا گرگ و میش بود.
~چه اتفاقی افتاده بود؟
روی تخت نشستم که دیدم میساکی سینی بهدست با قدم هایی بی صدا وارد اتاق شد. با دیدن من ایستاد:
-عه بیدار شدی؟
چشم هام رو مالیدم و با صدایی گرفته پرسیدم:
-چی شد؟
سینی رو گذاشت زمین و خودش نشست رو صندلی. با لحن بیخیال همیشگیش توضیح داد:
-من اومدم تو کوچه دیدم یه پسره کولت کرده داره میبرتت! رفتم چار تا تکنیک زدم روش افتاد کف خیابون منم تورو ورداشتم آوردم خونه :/
خنده ام گرفت:
-چرا زدیش بدبختووو؟
-خب فکر کردم بیهوشت کرده داره میبرتت خونهش!
-خب؟
-بعدشم توضیح بدم؟ :|
-خب منو میبرد خونش ازم پرستاری میکرد تا بهوش بیام دیگه!!
چهره میساکی بی حس شد. در حالی که نگاهشو ازم برنمیداشت لب هاشو زبان زد و نفس گرفت:
-صبر کن عزیزم من برات توضیح بدم ظاهرا تو هنوز به سن بلوغ نرسیدی!! ببین بیبی اون میبرد تو رو خونهش بعد میخوابوندت رو تخت. بعد شروع میکرد یکی یکی لباساتو دراوردن! بعد ک رسید به اون دو تا زیری یه کم دیدت میزد بعد میرفت سراغ لباسای خودش! اونارم در میاوردوو...
جوری با جدیت حرف میزد که من داشتم میمردم از خنده:
-خفه شی میساکی پاشو برو بگیر بخواب!
یه کم نگام کرد و یهو دستمالی که تو سینی بود برداشت و پرت کرد تو صورتم:
-بیشور من شیش ساعت بالا سرت یه لنگه پا وایسادم دارم پرستاریتو میکنم. کلی نگران شدم نکنه تو همون فروشگاه چیز شده باشی!!
اینقدر از خنده اشک جلو چشمام جمع شده بود چند بار پلک زدم و گفتم:
-چی شده باشم؟
-ینی دیگه دختر نباشی :|
حوله رو پرت کردم سمت خودش و گفتم:
-بیشور خودتی بیادب! برو پی کارت...
•••
فردا ساعت نزدیک یازده صبح بود که از شبکه خبری اسبیسی زنگ زدن به گوشیم و گفتند مصاحبه رو قبول شدم!!
سر تا پام پر شد از شادی... قری که موقع قطع کردن تلفن افتاده بود تو کمرم به کمک دیوونه بازی های میساکی تخلیه شد و تا جایی که میتونستم جیغ زدم !
YOU ARE READING
Life's Game
Fanfictionاگه به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت دست خودت نیست که عاشقش نشی!