-قسمت دهم-
-بازی زندگی-
زندگی خسته کننده و نباتی من نه ماه به همین منوال گذشت...
روزا ها توی خیابون ها و مغازه ها پرسه میزدم و شب ها کیفیت تشک تخت خواب هتل هارو با هم مقایسه میکردم!
این چرخه به شکل غیرقابل توضیحی ادامه پیدا کرد تا اینکه اون شب ، وقتی داشتم روی پل رودخانه ی هان قدم میزدم جهبوم منو پیدا کرد!
با هم آتشبازی رو تماشا میکردیم...
و من در برابر گرمای دستی که سعی داشت بین انگشتانم جا باز کند ، خلع سلاح شدم و یکدفعه گفتم:
-بیا قرار بزاریم!
لبخند از روی لب هاش پر کشید. همچنان داشت به آسمان پرنور نگاه میکرد. سکوتش باعث شد تردید کنم.
ادامه دادم:
-دوستدختر داری؟
اون لعنتی کسی بود که ضربان قلبمو به عرش میبرد! کسی که آرزوم بود حداکثر فاصلهمون حد گودی کمرم باشه تا شکمِ شش تیکهاش.
دوست داشتم طعم لب هاشو بچشم! به شکل عجیبی اون دوتا تیکه گوشت باریک خوشمزه به نظر میومدن!
جهبوم: اینطوری بهم زل نزن.
حس پوچی تمامم رو در بر گرفت. سرمو پایین انداختم.
خنده ای عصبی کردم و سریع گفتم:
-درسته حرف مسخره ای بود! ببخشید.
برای یک ثانیه رنگ موهام تغییر کرد و برگشت.
سعی داشتم خودمو قانع کنم بخاطر نور های رنگی توی آسمان فقط چشمم خطا دیده!
سلول های بدنم داغ شده بودند و ضربان نبضم بالا رفت. ولی دست هام... دستم دوباره تنها و سرد شد!
نگاه خیره ی جهبوم برای اولین بار آزاد دهنده شده بود.
بدون حرف دیگری برگشتم و رفتم...
و ادامه ی اون رودخانه ی شوم رو به تنهایی طی کردم
در حالی که توی آسمان همچنان جشن به پا بود.
~ وقتی به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت و بهت اهمیت بده ، دست خودت نیست که عاشقش نشی!!
این حس به من تحمیل شده بود...
دور شدنم از جهبوم هنوز به بیست قدم نرسیده بود ولی چرا احساس میکردم مایل ها راه رفتم؟! پاهام به اون اندازه خسته و کرخت بودند.
اول صدای کوبیده شدن دو جفت کتانی روی آسفالت و بعد صداش ...
جهبوم: کیم هارا!
بدنم بدون اینکه از من اجازه بگیره قفل کرد و جلوی فرارم رو گرفت.
جهبوم روبروم ایستاد. نگاهمو به آب رودخانه دادم.
YOU ARE READING
Life's Game
Fanfictionاگه به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت دست خودت نیست که عاشقش نشی!