-قسمت هفتم-
-بازی زندگی-
با پیراهن آبی رنگ گشاد بیمارستان بیهدف روی سنگفرش های خیابان قدم میزدم و سنگ ریزه ها را با انگشت شصت پای برهنه ام شوت میکردم...
تقریبا با اینکه کسی منو نمیدید مشکلی نداشتم.
هر جا میخواستم میتونستم برم.
خطری تهدیدم نمیکرد.
گرسنه نمیشد.
دستشویی هم نمیرفتم.
و با خوشحالی تو زندگی مردم فضولی میکردم!
•••
*فلشبک _ چهار روز قبل*
بوق های مداوم دستگاه بالای سرم اعصابم رو خرد کرده بود. با اکراه چشمم رو باز کردم و سرم رو چرخوندم... راحت تر از چیزی بود که فکر میکردم. هیچ دردی نداشتم. سبک بودم.
با دیدن تخت های سفیدی که کنار هم ردیف بودند با تعجب بلند شدم.
پایین تخت چرخدار دنبال کفش هام گشتم ولی حتی یک جفت دمپایی هم نبود! سرمو بلند کردم که با دیدن هیکل بیجان خودم ، خوابیده روی تخت چنان جیغی کشیدم که بیدار نشدن بقیه کمی ترسناک به نظر رسید!
اول نگاهی به بقیه ی تخت ها انداختم و دوباره با وحشت به چهره ی خودم که پشت دستگاه های تنفس گم شده بود خیره شدم.
چه اتفاقی افتاده بود؟
قطعا هنوز نمرده بودم چون نه فرشته مرگی میدیدم و نه بوق ممتد دستگاه رو میشنیدم. صداش مثل قبل ، موزون و زیر بود. ایستادم و به طرف انتهای سالن حرکت کردم.
دختر جوانی پشت یک میز یاسی رنگ نشسته بود مشغول نگاه کردن به چند ورقه کاغذ بود. جلو رفتم و سلام دادم. نگاهم نکرد. دوباره با صدای بلند تر و باز هم اهمیتی نداد.
داشتم میترسیدم.
و کمی طول کشید تا بتونم با قضیه نامرئی بودن _بهتر بگم روح بودن_ ام کنار بیام...
•••
تصمیم گرفتم سری به خانه بزنم.
میساکی تمام روز کار میکرد و تمام شب بیرون سالن آسسییو روی صندلی های فلزی سرد میخوابید. واقعا دلم میخواست بهش بگم برگرده خونه و اینقدر خودشو اذیت نکنه!
بیهوا وسط کوچه قدم میزدم که با شنیدن عربده ی مردی جا خوردم و بالا پریدم.
برگشتم سمتش. جهبوم بود. دستاشو گذاشته بود رو قلبش و با چشمای از حدقه بیرون زده به من نگاه میکرد. اخم هام گره شد. برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم ولی بجز پیرزنی که داشت وارد خشکشویی میشد چیز دیگری ندیدم که این حجم از تعجب رو به همراه داشته باشه!
YOU ARE READING
Life's Game
Fanfictionاگه به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت دست خودت نیست که عاشقش نشی!