-قسمت دوازدهم-
-بازی زندگی-
گوشه ای از حیاط پشتی بیحرکت ایستاده بودم و ناباورانه به دختری که در حال از دست دادن رنگ مو و چشم هایش بود نگاه میکردم...
مبهوت و نگران لب زدم:
-نه!
دست هام رو تکون تکون دادم. هیچ تاری نبود.
نمیتونستم جلو برم! نیرویی منو سر جام نگهداشته بود و مجبورم میکرد مرگ دوستامو تماشا کنم.
برای اولین بار!
یازده سال پیش من نبودم که اونا رو کشت. 'من' بود!
'منِ' درونم مدتی به دو نوجوان خیره موند و بدون توجه به نگاه های پرسون و متعجبشون داشت در سکوت کارشو انجام میداد.
جیغ زدم:
-نههه...
درسته. تمام زندگی من برمیگشت به اون لحظه! وقتی اون هیولا برای اولین بار تو وجود من چشم باز کردم و اسمش خود به خود شد 'من'.
به عقب برگشتم.
باز هم سه نفر در یک قاب!
چرخیدم.
درست نبود
دنیا دور سرم میچرخید و دوباره با همون صحنه روبرو میشدم.
نفس نفس میزدم...
چشمام درست موقعی که نباید ، برای لحظه ای تار دید.
پلک زدم و اون اشک خلاص شد.
جنازه ی ایان و بوکجو روبروم بود!
در کمال ناامیدی جیغی آمیخته با گریه کشیدم:
-نهههه
خم شدم و زانو هامو چنگ زدم.
همه چیز از همون جا شروع شد. بدبختی من!
دخترکِ راین با مهارت کامل دستاشو تو هوا تکون داد
و زمین شروع به بلعیدن دو جنازه کرد
هارای سیزده ساله لبخند زد
من گریه کردم
تو اشکام غرق شدم و...
تصویر عوض شد
بادی وزید و جای اشک ها روی صورتم سوخت. قلبم به شکل غیرقابل توضیحی ، بیدلیل تند میزد و آشفته بودم.
میشد اینو از روی چشم های سیاه کدرم خواند!
این بار وقتی روی زمین فرود اومدم تونستم خنکی کَفِ آهنی رو حس کنم.
کفشی به پا نداشتم.
فخ فخی کردم و چند بار پلک زدم. چشم گرداندم.
دستگاه های فلزی بیشماری که فقط تعداد کمی از آنها روشن بودند و کار میکردند رنگِ نقره ای هماهنگی تو محیط ایجاد کرده بودند و احتمالا بوی خفیف زنگ آهن از آنها بود!
YOU ARE READING
Life's Game
Fanfictionاگه به مدت نه ماه فقط یک نفر ببینتت دست خودت نیست که عاشقش نشی!