به نظر من هر روز وقتی بیدار می شیم یه انسان جدید متولد شده،با تجربه بیشتر و عقاید متفاوت
وقتی هشت سالم بود این رو به مادرش گفت
مادرش لبخند تلخی زد و گفت
+مثل پدرت به چیز های اشتباه باور داری
اما دنیای دختر کوچولو عجیب بود ولی اون می خوست دخترش رو تو بوم نقاشی خودش نگه داره و فارق از این بود که دخترک بوم خودش رو رنگ زده و دیگه نمی تونه ازش دل بکنه،نه تنها از دخترش توقو بودن تو بومش رو داشت بلکه دوست داشت همسرش رو هم توی بوم خودش حبس کنه اما هیچکدوم از اونا دلشون نمی خواستن حبص شن،پس مادر برای آخرین بار دخترک کوچولوش رو در آغوش گرفت و به بهونه ی یه سفر کاری از همسر اش خدافظی کرد و دیگه هیچوقت برنگشت...
شیر دوش رو بستم و حوله رو دور تنم بستم و از حموم اومدم بیرون.
به اتاق جدیدم نگاه کردم،یه تخت کرمی با کمد قدیمی تو اتاق بود و یه آینه قدی قدیمی،این خونه رو بابام برای یه سال اجاره کرده بود و مبله بود،اول کلی باهاش در مورد این قضیه دعوا کردم چون اصلا دلم نمی خواد رو تختی که یه نفر دیگه دراز کشیده و معلوم نیست روش چیکارا کرده بخوابم...ولی بهم اطمینان داد که فقط برای نه ماهه و بعد از اینجا می ریم،منم چیکار می تونستم بکنم؟پس قبول کردم
به سمت کمد رفتم حوله رو دور سرم بستم و یه جین و تاپ سفید پوشیدم
دوتا دوتا پله ها رو پایین رفتم امروز نه بابا خونه بود نه ناتالیا پس راحت یه لیوان شیر و یه تیکه کیک خوردم...
دوباره رفتم تو اتاقم،به تابلویی که آخرین یادگاری از مادرم بود نگاه کردم،آهی از روی افسوس کشیدم و بعد شروع کردم به شونه کردن موهام...
کیفم رو برداشتم و ژاکتم رو پوشیدم و به سمت در رفتم،منتظر بودم تا اتوبوس بیاد...
بعد از پنج دقیقه بلخره اتوبوس رسید و سریع سوار شدم با چشم دنبال کارا گشتم
مثل همیشه تنها نشسته بود،به سمتش رفتم و کنارش نشستم
_سلام
سریع بغلم کرد
کارا:رز
منم بغلش کردم ولی اون خیلی محوم بغلم کرده بود
_ای
و ازم جدا شد
کارا:چطوری؟
_بیش از حد خسته
کارا:چرا؟دیشب کی خوابیدی
اون خیلی دلسوزانه و با نگرانی این کلمه ها رو می گفت
_داشتم پروژه نقاشی رو تموم می کردم
کارا:چطور پیش رفت؟
ولبخند شیطانی زد،گوشیم رو برداشتم و عکس نقاشی رو بهش نشون دادم
کارا:این خیلی خوبه
و گوشی رو از دستم گرفت و رو عکس زوم کرد
_واقعا؟
با استرس گفتم و داشتم با انگشتام بازی می کردم
کارا:داری شوخی می کنی؟این عالیه
و گوشیم رو بهم برگردوند
_ممنون،تو انجامش دادی؟
کارا:من ترجیه می دم همون شب انجام بدم
زدم به پهلوش و گفتم
_تنبل
و شروع کردم به خندیدن اونم با من خندید
کارا:عوضی
بعد از این که خنده مون قطع شد گفت
کارا:امروز برنامه ات چیه؟
_موسیقی،شیمی،باشگاه و ریاضی
چشماش برق زد و گفت
کارا:شیمی و باشگامون با همه
ولی در همون لحظه تو خودش فرو رفت
_کارا؟
سرش رو انداخت پایین،تو این مدت که باهم وقت گزروندیم فهمیدم وقتی استرس می گیره سرش و مینداره پایین
کارا:رز...فک کنم...فکر کنم تو کلاس موسیقیت با هری و گروهش یکیه
فهمیدم چی داره تو ذهنش با خودش می گه"الان رز هم از دست می دم"
_کارا،این چیزی رو عوض نمی کنه
و محکم بغلش کردم و اونم محکم بغلم کرد
بلخره رسیدیم،از اتوبوس پیاده شدیم
_واقعا از اتوبوس متنفرم
کارا:ماه بعد می رم گواهینامه ام رو می گیرم،بعد دیگه با ماشین می ریم و می یایم
_این عالی می شه
و باهم رفتیم تا قهوه بگیریم
بعد از اون من رفتم سر کلاس و اونم سریع رفت تا به کلاسش برسه
زمان می گزشت و خبری از اون پنج تا پسر نبود که یهو اونا با سر و صدا وارد شدن ،کارا اسماشون رو بهم گفته بود،و از خصوصیات اخلاقیشون گفته بود
لویی:اوه ببین ،کی با ما همکلاسه، دوست جدید کارا
هری:حتما یه هرزه دیگه مثل خودش پیدا کرده
دستم و محکم مشت کردم طوری که سفید شه و حتا تو چشاشون از وقتی اومدن نگاه نکردم و خودم رو مشغول درس خوندن نشون دادن
لیام:هی بچه ها،فکر کنم این دختره کر و لاله
و زدن زیر خنده که یهو معلم وارد شد
معلم:پین،استایلز،تاملینسون،هوران،مالیک،اولین منفی انضباتی خودتون رو ساختین
پسرا مثل این که خیلی ازش حساب می بردن،پس سریع اومدن نشستن،چهار تا نیمکت اونور خالی بود و یه دونه کنار من،چهارتاشون به یه سمت رفتن بجز...زین
لویی:زین چیکار می کنی؟
زین:دارم می رم بشینم
نایل:کنار اون؟
زین:آره...صندلیه دیگه ای اونجا می بینید
معلم:تاملینسون و هوران سری بشینید
و پسرا به حرفش گوش دادن
معلم حضور و غیاب کرد و به من خوش آمد گفت
آخرای کلاس بود که
معلم گفت:برای پروژه هاتون من شما رو به گروه های سه نفر تقسیم می کنم یعنی پنج تا گروه
و به پسرا اشاره کرد و گفت
معلم:مطمعن بتشید اشتباه پارسال و نمی کنم و شما رو تو یه گروه نمی زارم
همینطور که گروه ها رو داشت می خوند هر کدوم از پسرا تو یه گروه بودن،و بلخره رسید به اسم من
معلم:زین،رزالین،پری شما باهمید
زین شقیقه اش رو ماساژ داد و ناله ی آرومی کرد،بهش نگاه کردم
_خوبی؟
خیلی تردید داشتم برای گفتن این ولی بلخره گفتم
سرش رو تکون داد
بلخره هفتاد دقیقه تموم شد و سریع پاشدم و از کلاس اومدم بیرون
به سمت کمد ام رفتم و کتاب های شیمی رو برداشتم که دست کسی رو روی شونم حس کردم،سریع برگشتم
و دیدم اون...زینه،احساس کردم کلمه ها رو گم کردیم چون برای چند ثانیه فقط تو چشمای همدیگه زل زده بودیم،سری به کفشام نگاه کردم
_بله؟
زین:می تونی شمارت رو بدی...برای پروژه موسیقی می گم
و گوشیش رو گرفت جلوم،سریع شمارم رو تو گوشیش زدم
_ببخشید من باید برم
می خواستم برم که دستم رو گرفت،خودش هم از این حرکتش جا خورده بود سریع دستش رو کشید
زین:بهت زنگ می زنم
_می بینمت
و بهش یه لبخند زدم و رفتم...
مگه امروز بدتر از اینم می شه
اول که با هری و گروهش دعوا کردم
بعد اولین منفی خودم و تو درس شیمی گرفتم چون سرکلاس خوابم برده بود ،آخه من همه این مطالب ها رو حفظ بودم
بعدشم که توپ بسکتبال خورد تو سرم و الان سرم باد کرده
از کارا خدافظی کردم و از اتوبوس پیاده شدم
داشتم دنبال کلیدم می گشتم ولی پیداش نمی کردم،
حالا که فکر می کنم بدتر از اینم می شه
گوشیم رو برداشتم و چند بار زنگ زدم به بابام ولی اون جواب نداد و همینطور ناتالیا
بعد از نیم ساعت پشت در نشستن و کندی کراش بازی کردم بلخره گوشیم زنگ خورد
*بابا*رو صفحه خودنمایی می کرد
_الو بابا؟
یه صدای نا اشنا جواب داد
مرد:خانم پارکر؟
_بله خودم هستم
مرد:من از بیمارستان مرکزی یه شما زنگ زدم،پدر شما در شرایط خوبی نیستن
_چی؟یعنی چی؟
مرد:ما بیشتر از این نمی تونیم توضیح بدیم،لطفا سری خودتون رو به اینجا برسونین
_بله،بله...خودم رو سری می رسونم
سری یه ماشین جلوم نگه داشت اون زین بود
زین:خوبی؟
_می تونی من رو ببری بیمارستان مرکزی؟
منتظر جوابش نشدم و سریع سوار شدم
زین:بیمارستان مرکزی؟چرا؟
_خواهش می کنم فقط برو
و من گرمی اشکام رو روی گونه هام احساس کردم
و بغضی که نباید شکسته می شود...شکست
زین:باشه،باشه
و سریع راه افتاد،تو راه فقط گریه می کردم،اصلا نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم،یه حسی بهم می گفت این اصلا چیز خوبی نیست
بلخره رسیدیم...
سری پیاده شدم و زین هم دنبالم راه می یومد
و...های...
امیدوارم از این پارت لذت برده باشید
از این قسمت به بعد اتفاق های مهمی قراره بیوفته،
حتما ما رو همراهی کنید:)
ESTÁS LEYENDO
missing(z.m)
Fanficهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم