باور نکردنی که انقدر همه چیز زود تغییر می کنه،ما با زمان بازی می کنیم و زمان با ما بازی می کنه،زمان غیر پیش بینی ترین دوست ماست،ولی یه روزی می رسه که می فهمیم زمان یه دوست فریبنده و دروغین بوده،انقدر فریبکار که کاری می کنه فقط خاطرات تلخ پرنگ باشن و خاطرات شیرین و دوست داشتنی آروم آروم از یاد برن...زمان کند و سریعه،زمان هایی که باید آروم بگذره انقدر سریع خودش رو ازمون می گیره و زمان هایی که باید سریع بگذره به کند ترین حالت با روح و روان ما بازی می کنه...
توی اتاق انتظار منتظر دکتر بودم،از وقتی اینجام کسی حتا به من دقیق توضیح نداده،ولی همون چند تا جمله هم کافی بود که توی مغزم جنگ عمیق و کشنده ای انجام بشه...صدا ها اکو می شدن"پدر شما و همسرشون تصادف سختی رو پشت سر گزاشتن"جمله ها مثل چاقو توی قلبم فرو می رفتن و بیرون می اومدن"دارن اون ها رو عمل می کنن خانم...لطفا منتظر بمونید"...
اشک هام برای خودشون مسیری ساخته بودن،چشم هام پر و خالی می شدن...دستای گرمی رو روی شونه ام احساس کردم و توی جای گرمی قرار گرفتم...زین آروم دستش رو روی موهام می کشید
زین:همه چی درست می شه رز،نگران نباش
_چ...چی درست می شه؟
دوباره اشکام سرازیر شدن، اون تلاش می کرد تا آرومم کنه،از وقتی من رو رسونده از پیش ام نرفته ازش خواهش کردم که بره ولی اون قبول نکرد،و این آزارم می ده که کسی به چشم ترحم بهم نگاه کنه...
من هیچ وقت برای بابام دختر خوبی نبودم،همیشه دنبال بهونه می گشتم تا باهاش دعوا کنم و وقتی اولین بار ناتالیا رو دیدم می خواستم از خونه فرار کنم چون فکر می کردم جایگزین مامانمه ولی اون با مهربونی بهم گفت که هیچ وقت جای مادرم رو قرار نیست بگیره...قول می دم اگه پیشم برگردن تغییر کنم...
همون لحظه دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و من از بغل گرم زین اومدم بیرون
_آقای دکتر
دکتر سرش رو انداخت پایین و بهم نگاه نکرد،اتفاق بدی افتاده...اشکام دوباره شروع کرد به ریختن
_چ...چی...شد...شده؟
دکتر:متاسفم
و از کنارم رد شد،دیگه زانو هام تحمل نگه داشتن وزنم رو نداشت،روی زمین سرد بیمارستان افتادم و صدای زین آخرین چیزی بود که شنیدم و همه چی تیره و تار شد...تو آینه به خودم نگاه کردم،چقدر لاغر تر شده بودم،لباس سیام اصلا اندازه ام نبود،چطور اینطوری شد؟...چطوری؟
از اتاقم اومدم بیرون و کارا بود که به دیوار تکیه داده بود و با دیدن من به سمتم اومد و محکم بغلم کرد،فکر کنم امروز این بیستمین بارش که بغلم کرده
آروم با اون به سمت اتاق نشیمن رفتیم
قیافه های آشنا و غریبه تو خونه به من زل زده بودن
دوستای بابا و ناتالیا اومده بودن تا ببینن چطور اون دوتا بدن هاشون رو به خاک تسلیم می کنن...
اون پنج تا پسرم اینجا بودن،برعکس همیشه تو خودشون بودن و کسی با کس دیگه ای حرف نمی زد
آروم آروم خونه داشت خالی می شد و دوستای اونا با ماشین های گرون قیمتشون به سمت قبرستون حرکت کردن...
من اون پنج تا رو دیدم که به سمت من اومدن،تو چشماشون یه چیزی بود...شرمنده گی و...غم
هری:رز،من واقعا متاسفم هم از تو هم از کارا
لویی:منم متاسفم
و بقیه شونم شروع کردن به معذرت خواهی
زین:بچه ها من رز و کارا رو می رسونم،شما هم با ماشین لیام برید
اون ها هم کم کم از از خونه رفتن،من کلیدو برداشتم و به سمت در رفتم،در رو قفل کردم و به سمت ماشین زین رفتم
زین در ماشین رو باز کرد و منم بدون معطلی سوار شدم،
افتاب به چشمام می خورد
_اشکال نداره
و به آینه جلو ماشین که باز می شد اشاره کردم
زین:بازش کن
بازش کردم و وقتی به چشمام نگاه کردم ترسیده ام،زیرشون گودی بدی بود،و اصلا خوب به نظر نمی رسیدم
بلخره رسیدیم...
از ماشین پیاده شدم،و به سمت جایی که می دونم قرار هزار بار دیگه هم بیام رفتم...
روی زمین نشسته ام و منتظرشون موندم...
برام مهم نیست کی قرار نگام کنه و پیش خودش چی فکر کنه،من فقط می خوام برای آخرین لار خوب ببینمشون...می دونم دیوونگیه
اشکام دوباره شروع کردن به ریختن،لعنتی...
این دردناکه...شیشه ها هر لحظه بیشتر توی قلبم فرو می رفتم
بلخره اوردنشون...با پارچه ی سفید پوشونده بودنشون،جایی که باید خاک می شدن قرارشون دادن
می دیدم که آروم آروم خاک روشون ریخته می شد،اشک هام بدون تلف کردن وقت ریخته می شد
دیگه پارچه ی سفیدی معلوم نبود،فقط به مشت خاک بود،همین...یه مشت خاک به درد نخور بی احساس بدون روح
همه دیگه کم کم داشتن می رفتن و کارا اومد کنارم
کارا:پاشو بریم
_بزار تنها باشم
کارا:آخه
به تندی حرفش رو قطع کردم
_می خوام تنها باشم
تعجب کرد ولی بعد بوسه ای روی گونه ام نشوند
کارا:باشه،من تو ماشین منتظرتم
همه رفته بودن،به سنگ قبر نگاه کروم که هنوز تکمیل نشده بود و قراره فردا کارش تموم بشه
بغض ام برای صدمین بار تو این روز ها ترکید
_ناتالیا...من و ببخش،من هیچ وقت دلم نمی خواست اینطوری بشه تو خیلی جوون بودی،معذرت می خوام که اگه ناراحتت کردم
گریه هام تبدیل به هق هق شد
_بابا...تو مگه بهم قول ندادی که مثل مامان ولم نکنی؟مگه بهم قول ندادی؟مگه بهم قول ندادی؟
گریه هام تمومی نداشتن ،دستای گرمی من رو بلند کرد و کمکم کرد پاشم
توی بغل زین رفته ام،و نزدیک پنج دقیقه تو بغلش گریه کردم که دیگه نفسام منظم شد
اون تو تمام این مدت دیتش رو نوازش گرانه رو موهام می کشید و با اون یکی دستش کمرم رو می مالید
زین:بیا بریم رز
و دستم رو گرفت و منو نشوند روی صندلی و خودش سوار شد و راه افتادیم
_نمی خوام خونه باشم
کارا:تو می تونی وسایلت رو جمع کنی و چند روز بیای پیش ما
سرم رو برگوندم و به کارا لبخند بی جونی زدم
_ممنون
زین دست گرمش رو گزاشت رو دستم
زین:می تونی پیش من و خانواده منم هم بمونی
_ممنون زین،ولی فکر کنم پیش کارا بمونم بهتره
لبخند مهربونی زد
زین:هرطور راحتی
کارا:البته تفاوت زیادی هم نداره،چون ما همسایه ایم
_واقعا؟
زین:آره
زین جلوی خونه من نگه داشت
زین:برو وسایلت رو جمع کن
سرم رو به معنای"باشه"تکون دادم
از ماشین پیاده شدم
کارا:بزار منم بیام
باهم وارد خونه شدیم،من سریع وسایلم رو جمع کردم و باز با کارا برگشتیم تو ماشین
زین:بزن بریم
وقتی رسیدیم به خونه شون دهنم باز مونده بود،واقعا بزرگ بود...
از زین خداحفظی کردم و اون منو محکم بغل کرد و گونه ام رو بوسید
زین:به چیزی نیاز داشتی بهم بگو،باشه؟
_باشه
وارد خونه شدم و قیافه آشنای مامان کارا رو دیدم
مامان کارا:سلام عزیزم،خوش اومدی
_ممنون
اون باهام خیلی خوب رفتار کردن و کلی ازم تعریف کردن و بهم تسلیت گفتن
شام نتونستم بخورم،حتا یه قاشق
شب من و کارا رو تخت دونفرش خوابیدیم
اگه اون می دونست که من تاصبح حتا چشمام رو هم نبستم،حتما باهام بیدار می موند
اون خیلی مهربونه،احساس پوچی می کردم
ما کنار هم مثل آب و اتیشیم
و من نمی دونم چطور انقدر خوب می تونیم همدیگه رو درک کنیم
همه چی خیلی سنگین و آزار دهنده اسهای
پارت سوم آپ شد
من قبلا خیلی داستان تو جاهای مختلف گزاشتم و همه شون دور از باور بودن
شاید بخاطر این که می خوام از دنیای واقع ای فرار کنم
ولی این داستان...چیزی نیست که می خواستم بنویسم
...
امیدوارم خوشتون اومده باشه و خوشحال می شم به سوال هاتون جواب بدم و ...
❤

KAMU SEDANG MEMBACA
missing(z.m)
Fiksi Penggemarهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم