ساعت سه و ربع بود،کیفم رو جمع کرده بودم و منتظر بودم تا کارا بیاد و باهم بریم خونه مون تا همه وسایلی که می خوام رو بردارم،از اتاق اومدم بیرون و به سمت اتاق نشیمن رفتم،هیچ صدایی به گوش نمی رسید
_خانم دلوین
صدای در اومد که کوبیده می شد،به سمت در رفتم و بازش کردم
زین:سلام رز،حالت چطوره؟
_خوبم،تو حالت چطوره؟
دستش رو کشید پشت گردنش و سرش رو انداخت پایین
زین:من هم حالم خوبه،مامان کارا رفت بیرون،گفت که پیش تو باشم
سرش رو اورد بالا و توی چشمام نگاه کرد
_بیا داخل
و از جلوی در رفتم کنار،نشستم روی یکی از مبل ها و زین رو به روی من روی یکی از مبل ها جا گرفت
زین:خب...الان چی کار می کنی؟یعنی کجا زندگی می کنی؟میدونی...آه
از حالت حرف زدنش لبخندی روی لبام اومد
دستم و گزاشتم زیر چونم و بهش نگاه کردم که چطوری کلمات رو گم کرده بود
_فردا می رم خوابگاه
انگار انتظار جواب دیگه ای داشت،دهنش باز مونده بود ولی سریع تودش رو جمع کرد
زین:اوه،خوشحالی؟
بهش چشمام رو دوختم،اون خودش جواب سوال رو بهتر از میدونه،پس چرا می پرسه؟
_می دونی که نیستم،ولی بهترین راهش اینه که بگم هستم
زین:شاید اونجا خیلی خوب باشه
_امید چیزه خطرناکیه
سرش رو انداخت پایین و تکونش داد
_خواهرات چطوره ان؟
زین:اونا حالشون خوبه،خیلی ازت خوششون اومده
_لطف دارن
من اون دو روز که حالم اصلا خوب نبود بعد از مرگ بابا ،پیش زین موندم و خواهراش با من خیلی مهربون بودن
صدای کلید که توی مغزی در می چرخید رو شنیدم و کارا با قیافه خسته وارد شد
کارا:خدا لعنت کنه این دبیرستان ها رو،اگه امسال تموم شه دیگه ترک تحصیل می کنم،چرا باید برم دانشگاه آخه؟
همینطوری داشت زیر لب غر می زد و اصلاحواسش به ما نبود که چشماش به ما خورد
کارا: شما از کجاش شنیدید؟
زین:از اولش
کارا:اشکال نداره
از روی صندلی بلند شدم
کارا:رز امروز چی شد؟
_زین می شه براش توضیح بدی ،من می رم کیفم رو بیارم
زین شروع کرد به حرف زدن و من رفتم توی اتاق کارا و کیفم رو برداشتم،وقتی برگشتم کارا رو دیدم که داشت خیلی عمیق فکر می کرد
_من می خوام برم
زین:من می رسونمتون
بهش نگاه کردم،سرم رو به نشونه موافقیت تکون دادم
از خونه خارج شدیم و من روی صندلی عقب ماشین زین نشستم
زین:چرا رفتی عقب؟
_همینطوری
زین:بیا جلو
_چی؟
زین:گفتم بیا جلو
چشمام گرد شده بود از حالت دستور دادن زین ،چون اصلا حوصله دعوا رو نداشتم سری اومدم جلو نشستم
تمام مسیر رو هردومون ساکت بودیم،زندگی چقدر خسته کننده اس نه؟چیزهای تکراری
زین ضبط رو روشن کرد آهنگ ملایمی از باند بلند شد،
نوای گیتار...
زین:دیگه نمی بینمت؟
_چرا متاسفانه من رو باید تحمل کنی
لبخندی زد
زین:دلیلی برای تحمل کردن نمی بینم
_هرجور تو می خوای زین
زین:می شه امروز رو بیای خونه ما؟
_چرا اون وقت؟
زین:خواهش می کنم
_باشه،زین
به خونمون رسیدیم،زین ماشین رو خاموش کرد
_چیکار می کنی؟
زین:دارم باهات می یام،انقدر نامعلومه
و از ماشین پیاده شد،منم دنبالش راه رفتم
جلوی در وایساد،در رو باز کردم و داخل خونه شدم
_بیا تو
خاطرات هجوم اورده بودن،اشکم رو که گوشه ی چشمم جمع شده بود رو پاک کردم
سریع رفتم تو اتاقم
پولی که پسانداز کرده بودم رو برداشتم،با یه سری لباس
به سمت اتاق مشترک بابا و ناتالیا رفتم،در اتاق رو باز کردم
روی صندلی نشستم و به تخت زل زدم
دلم براتون تنگ شده،بیش از حد
به سمت میز کار بابا رفتم،به پایین خم شدم تا صندوق رو بتونم خوب ببینم
خدایا رمزش چی می تونه باشه؟
تاریخ تولد ازدواج بابا و ناتالیا؟نه غلطه
تاریخ بدنیا اومدن من؟نه، اینم غلطه
وایسا...تاریخ روز که ماما ترکمون کرد؟
صدای بوق صندوق بلند شد و درش باز شد
توش پول بود،پاسپورت و چند تا چرت و پرت،پولارو برداشتم و یه جعبه ی سیگار رو هم برداشتم،پاسپورتارو برداشتم و مال خودم و پیدا کردم
چرا بابا رمز صندوق رو همچین تاریخی گزاشته بود
دوباره به اتاقم برگشتم،چمدونم رو برداشتم وسایلم رو توش گزاشتم و پولارو زیر لباس های زیرم گزاشتم
از اتاقم اومدم بیرون و زین رو دیدم که داشت توی خونه برای خودش می گشت و یه کتاب دستش بود
به اسم کتاب دقت کردم"فرشته ی آبی"
اون کتاب مورد علاقه من بود
_تو با اون چیکار می کنی؟
زین:فکر نمی کردم لزبین باشی
_چون نیستم،بایسکشوالم
زین:اوه
_این دلیل خوبیه که نتونی منو تحمل کنی؟
زین:چه شباهتی چون منم بایسکشوالم
_چی؟
زین:چیه؟
_اصلا به قیافت نمی خوره
زین:به قیافه تو هم نمی خوره،خیلی خب بیا بریم دیگه
دست منو گرفت و من هم چمدون رو دنبال خودم می کشیدم،در خونه رو قفل کردم و سوار ماشین زین شدیم
پاکت سیگار رو اوردم بیرون
_سیگار می کشی؟
زین:تو مگه سیگار می کشی؟
_آره
زین:تو فقط شونزده سالته و سیگار می کشی
_هی،من سه ماه دیگه هیفده سالم می شه
زین سرش رو به نشونه تاسف تکون داد
من پاکت رو باز کردم،توش یه کاغز کوچیک بود و هیچ سیگاری توش نبود
زین:حالا به منم یه دونه بده
_این توش سیگار نیست
زین:پس چیه؟
کاغز رو باز کردم
_یه نامه...برای من
رز عزیزم،
اگه الان این پاکت دست توعه پس یعنی بازم می خواستی سیگار بکشی و تونستی رمز صندوق هم بفهمی...
اولا :دیگه باید سعی کنی سیگار کشیدن رو ترک کنی
دوما:بابت رمز گاو صندوق...مادرت رو همیشه دوست خواهم داشت...و این دلیل به اندازه ای قوی هست که رمز اون صندوق لعنتی رو این تاریخ بزارم...
رزالین،یادت باشه همیشه قوی باشی و هروقت که واقعا بخوای می تونی سیگار کشیدن رو ترک کنی
همیشه دوستت خواهم داشت،و همیشه حواسم به دختر کچولوم هست
پدر،بلند پروازلبخند محوی روی لبم نشست،اون همیشه حواسش به من هست،حتا از بهشت...
زین:رسیدیم
نامه رو کردم تو پاکت و توی کیف دستیم گزاشتمش
از ماشین زین پیاده شدم و یه شلوار و لباسی که مناسب بود رو برداشتم
زین در خونه شون رو زد
مامانش در رو باز کرد
تریشا:سلام زین،اوه ببین کی اینجاس،رز
تریشا اومد و بغلم کرد،اون لبخند درخشانی داشت
زین:قبل از این که اون سه تا با سوالاشون بکشنت ،سریع بیا بریم اتاق من
صدای خواهراش از تبغه بالا می یومد
صفا:وای،رز
_اوه،اوه
من و زین سریع از پله ها رفتیم بالا
زین:یا خدا
سریع پریدیم تو اتاقش و اون در رو قفل کرد تا اون سه تا نیان داخل
باهم دیگه زدیم زیر خنده
بلخره خندمون تموم شد.
به اتاقش نگاه کردم،پر از نقاشی و وسایلش و کلی کتاب،یه گیتار هم گوشه ی اتاق بود،گفته بود گیتار می زنه...
زین:می خوام نقاشیت رو بکشم،اجازه می دی؟
لبخندی روی لبم نشست
_حتما جناب مالیک
روی تختش کشسته ام و اون بوم نقاشیش رو اورد و رنگاش رو دنبال خودش می کشید
_تو نقاشی همه رو می کشی؟یا فقط من؟
زین:نه
و توی فکر فرو رفت
_پس نقاشیای کی رو می کشی؟
این رو با شیطنت خاصی گفتم
زین:بعدا بهت نشون می دم
_خیلی طول می کشه؟
زین:یه نیم ساعت
اشکال نداره کتاب بردارم و بخونم؟
زین:اصلا،ولی باید بلند بخونی منم بشنوم
داشتم من کتاب رو بلند بلند بلند می خوندم و زین هم نقاشی منو می کشید
زین:تموم شد
به ساعت نگاه کردم،یک ساعت داشت اون نقاشی می کشید؟
زین:نمی خوای ببینیش؟
_چرا
به سمت بوم رفته ام.
اون واقعا من رو خیلی خوب کشیده بود دهنم باز مونده بود
_این عالیه
زین:این برای خودمه نمی زارم ببریش
_چی؟
اون شونه هاش رو داد بالا و کفشاش رو در اورد و روی تخت ولو شد
_خب الان می خوای چیکار کنم
از روی تخت بلند شد و به سمتم اومد و منو محکم بغل کرد من هم بغلش کردم
زین:دوست دارم رز
_منم دوست دارم زین
چون قدش از من بلند تر بود سرم روی چونش قرار می گرفت
موهام رو بوسید و نفس عمیقی کشید
زین:دلم برات تنگ می شه
_تو دبیرستان می بینمت
سکوت کرد
دلم نمی خواست از آغوشش بیام بیرون که صدای در ما رو به خودمون برگردوند
تریشا:شام حاضره
و با اجبار از آغوش ارامش بخشش اومدم بیرون...امیدوارم که خوشتون اومده باشه😁

ESTÁS LEYENDO
missing(z.m)
Fanfictionهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم