حوصله تون سر رفته، نه؟چه نقطه مشترکی.منم حوصله ام سر رفته از بس که کتاب زندگیم رو ورق می زنم و هیچ چیز دندون گردی نصیب من نمی شه
اون شب،با زین...همه چی عجیب بود،اون شب اون نمی خواست من اذیت شم پس گزاشت رو تختش بخوابم و اون روی کاناپه گوشه اتاقش خوابید.اون قلب مهربونی داره،همونطور که کارا می گفت
صبح با استرس از خواب بیدار شدم،زین هنوز خواب بود،بخ ساعت نگاه کردم،ساعت پنج صبح بود
آروم بلند شدم و لباسم رو عوض کردم،نمی خوام فضولی کنم ولی در کمد زین رو باز کردم و دفترچه کوچیکی رو برداشتم و بازش کردم.اون دفترچه استفاده نشده بود،سریع یه مداد برداشتم و شروع کردم به نوشتن
"هیچ وقت فکر نمی کردم یه پسر می تونه انقدر مهربون باشه
برای دیشب ممنون
رز,xoxo"
از اتاقش بی صدا خارج شدم،کلید ماشینش رو پیدا کردم و چمدونم رو از توی صندوقش اوردم بیرون
دوباره برگشتم توی خونه و همونجا که کلید رو برداشتم گزاشتم سرجاش
تلفن همراهم رو از توی جیبم بیرون اوردم و به کارت خانم پین نگاهی انداختم شمارش رو گرفتم
_الو ،خانم پین؟
خانم پین:بله خودم هستم
_من رزالین پارکر هستم باید کجا شما را ببینم
خانم پین:عزیزم تو کجایی؟
_خونه ی زین
خانم پین:زین مالیک؟دوست لیام؟
_بله،من کجا می تونم شما رو ببینم
خانم پین:می تونی ده دقیقه منتظر بمونی؟
_بله،..بله،حتما
خانم پین:پس تا ده دقیقه دیگه اونجام
و تلفن رو قطع کرد،به خیابون خلوت نگاه کردم
ای کاش هیچوقت نمی یومدم به اینجا...
من می تونستم اونجا همه چی درست کنم ولی فرار رو ترجیح دادم
انقدر تو افکار های خودم غرق شدم که نفهمیدم که خانم پین داره برای من بوق می زنه
خانم پین:رزالین؟
_اومدم،می شه صندوقتون رو باز کنید؟
در صندوقش رو باز کرد و من چمدونم رو داخلش گزاشتم و کیف دستیم رو توی دستم نگه داشتم
خانم پین:حالت چطوره؟
_خوبم
خانم پین:امروز با دوستای جدیدت اشنا می شی
یه جوری حرف می زد انگار یه بچه که تازه می خواد بره به مدرسه دلداری می ده.
بعد از یک ربع رانندگی به یه ساختمون چهار طبقه رسیدیم که یه نگهبان توی اتاقک کوچیکش برای خودش لم داده بود
خانم پین:سلام پیت
پیت:سلام خانم پین،حالتون چطوره؟
خانم پین:خوبم،این رزالین دوست جدید ماست
پیت:من از این جا به بعد همراهیش می کنم شما می تونید برید
خانم پین:رز ما هر یک ماه یه باز یه مشاوره کوچیک داریم و تو باید بیای،امیدوارم اینجا برات خوب باشه
ازش تشکر کردم و زمان خداحافظی اون من رو بغل کرد و من دیدم که چطور با ماشینش ناپدید شد
پیت:بیا دخترم
به دنبالش راه افتادم.اینجا بیشتر شبیه به هتل بود تا خوابگاه
پیت:این اتاق توعه.اینم کلید اش کاری داشتی حتما به من بگو
_حتما،ممنونم
پیت دور شد و من یه نفس عمیق کشیدم و در زدم
در به سرعت باز شد و پسری با مومای قعوه ای و چشم های تیزه در رو باز کرد
پسر:تو باید همون دختر جدیده باشی؟
سرم به تشونه مثبت تکون دادم
پسر:بیا داخل
در رو برام باز کرد،اتاق کوچیک بود و سه تا تخت دو طبقه داشت و وست اون تلویزیون بود و یه آشپزخونه خیلی کوچیک.یه دختر داشت توی آشپزخونه غزا دریت می کرد و یه دختر دیگه داشت پاپ کورن می خورد و تلویزیون نگاه می کرد،در کنارش یه پسر روی تخت ولو بود و هنوز خواب بود
با دیدن من دختری که توی آشپزخونه بود اومد بیرون
اون...واقعا خوشگل بود.موهای قهوه ای و چشم های سبز با یه لبخند درخشان
دختر:سلام، دختره جدید من لورن ام
پسر:منم شان ام،ببخشید اصلا حواسم نبود خودم رو معرفی کنم
و دست اش رو کشید پشت گردن اش
دختری که روی کاناپه نشسته بود مثل دورگه ها بود
با کلی تتو و اون پرسینگ ها روی دماغ اش
همونطور که روی کاناپه نشسته بود چرخید
دختر:من اشلی ام،می تونی اش صدام کنی
و دست اش رو اورد جلو و من باهاش دست دادم
شان:اونم برندنه،که مثل خرس قطبی خوابیده
_من رزالی ام می تونین رز صدام کنید
اشلی دست اش رو به تختی که روش پتو مرتب روش کشیده شده بود اشاره کرد
اشلی:اون تخت توعه،می تونی اونجا استراحت کنی
چمدونم رو گزاشتم کنار تخت
لورن:می تونی لباس هاتو تو کمد من آویزون کنی تا زمانی که کمد ات رو بیارن اینجا
_واقعا ممنونم ازت
لورن دوباره به سمت اشپزخونه رفت و مشغول پختن غذا شد
گوشیم رو در اوردم.پنج تا میسکال از زین و بیست تا پیام...اینجا چه خبره؟
به سمت پیام هام رفتم و بازشون کردم
زین:
"وتف؟"
"چرا بیدار ام نکردی؟"
"کجایی؟"
"نگرانت ام بچه"
"چرا جواب تلفن ات رو نمی دی؟"
"حالت خوبه؟"
"..."
شماره اش رو گرفت ام.به دومین بوق نرسیده بود که برداشت
زین:رز،حالت خوبه؟
اون ترسیده بود،صداش دورگه شده بود
_هی برو(bro)
زین:واقعا ترسوندی منو
_لازم نیست بترسی،من حالم خوبه،چیکار می کنی؟
زین:داشتم سوار ماشین می شدم تا بیام پیدات کنم
نتونستم خنده ام رو کنترل کنم و شروع کردم به خندیدن
زین:واقعا برات متاسف ام،کجایی الان؟
_خوابگاه
زین:فردا می یای دبیرستان؟یا ترک تحصیل کردی
_نه متاسفانه باید بیام
زین:پس می بینمت.
_آره می بینی
بین مون سکوتی ایجاد شد
_من دیگه باید برم
زین:با...باشه،می بینمت.
تلفن رو قطع کرد،نفس راحتی کشیدم و از جام بلند شدم
_لورن کمد تو کدومه؟
لورن که داشت ظرف های کثیف رو می شست بهم نگاه کرد
لورن:اون کمد قهوه ای
_ممنون
لباسام رو برداشتم و طوری که با لباس های لورن قاطی نشه گزاشتمشون
لورن:غزا حاضره
از آشپزخونه اومد بیرون و زد رو شونه ی برندون
لورن:هی خرس قطبی بیدار شو
پسر چشم اش رو آروم آروم باز کرد و دوباره گرفت خوابید
لورن:وتف؟من بجای تو خسته شدم انقد که خوابیدم
برندن:خفه شو لورن،بزار بخوابم
لورن:اصلا گشنمه بمون
تا این حرف لورن تموم شد برندن سریع پاشد
برندون:چرا زودتر نمی گی غذا حاضره؟
و به سمت اتاقی که فکر کنم دستشویی رفت
میز کوچیکی توی آشپزخونه بود.همه نشسته بودن و داشتن غذاشون رو می خردن
شان:رز هرکسی اینجا مسئولیتی داره،برای مثال لورن همیشه غذا می پزه.اشلی مثلا ظرف ها رو می شوره ولی چند وقته بازی در اورده
اشلی دست هاش رو به نشونه تسلیم بالا اورد
اشلی:فقط یه روز نشست ام و به لورن گفت ام،چون لورن پسفردا با اون پسر چشم عسلیه قرار داره و نمی تونه غذا بپزه.اسم اش چی بود؟
لورن لبخند کوچیکی زد
لورن:زین
احساس کردم قلب ام فشرده شد و دوباره به حالت عادیش برگشت
_زین مالیک؟
لورن:می شناسیش؟
چشمای لورن برق زد.اون نباید بدونه که من دیشب رو با ووست پسر اش گزروند ام
_آره،می شه گفت تقریبا
شان:حالا اون رو ولش کنید.فعلا رز تو باید وسایل مورد نیاز خونه رو به برندن بدی تا ان بخرتشون و هر هفته یکی مون اتاق را جارو می زنه.قبوله؟
_آره چرا که نه؟
وانمود کردم که حالم خوبه ولی خب...نمی تونستم از فکر زین بیرون بیام.لعنت به من...اون همه ی اون کار ها رو لز روی دلسوزی کرد رز...نه بیشتر...نه کمترخب،خیلی وقت بود آپ نکردم.
امیدوارم خوشتون اومده باشه
ال د لاو
Saba

VOCÊ ESTÁ LENDO
missing(z.m)
Fanficهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم