دیگه کم کم داشت هوا روشن می شد گوشیم رو برداشتم،ساعت پنج و سی دقیقه بود...
از روی تخت پاشدم،به سمت کیف ام رفتم ،زیپ پشته اش رو باز کردم و سیگاری که از توی لباسای بابام اول هفته گزشته پیدا کرده بودم رو بیرون اوردم،
به سمت تراس رفته ام،درش رو آروم باز کردم تا کارا بیدار نشه
سیگار رو بین لب هام گزاشتم و فندک رو زیرش گزاشتم
دود رو بیرون از ریه هام فرستادم،قطره ی اشکی روی چشم ام افتاد،
سریع پاکش کردم و سعی کردم آروم باشم
یعنی الان بعد از این اتفاق کجا زندگی می کنم؟قطعا یه دختر شونزده ساله نمی تونه تنها زندگی کنه...به سیگار لای انگشتام نگاه کردم،اولین بار که سیگار کشیدم با یکی از پسرای دبستان بودم،بهم سیگار و داد و بهم نشون داد چطور باید بکشمش ،پک عمیقی از سیگار کشیدم و دود رو به بیرون دادم...
خونه شون ویو خوبی داشت
فکر نمی کردم اونا پولدار باشن،بهم گفته بود باباش مهندسه ولی خب...این موفقیت باید از یه جای دیگه هم اومده باشه
البته اگه بابای منم دنبال یه شغل مناسب بود،تو پاریس می موندیم،و تصادف هم نمی کرد
اونا بهم گفتن اونا داشتن از محل کارشون بر می گشتن،که یهو یه آدم جلوی ماشین می پره و ناتالیا هم که راننده بوده جهت ماشین رو عوض می کنه و اونا با دوتا ماشین دیگه با صورت افتضاحی تصادف می کنن و مثل این که سرنشین یکی از ماشین ها مرگ مغزی کرده و اون یکی ماشین هم سرنشینه اش تو کما رفته...
چرا اینکار رو با من کردن؟چرا منم تو اون ماشین نبودم؟چرا...؟چرا...؟چرا انقدر چرا وجود داره؟
سوال های من دنبال جواب می گردن...
ولی در آخر،صورت مسئله پاک می شه...
مثل هزاران سوال دیگه که فراموش شدن...
قبل از این که کارا بیدار شه،سیگار رو انداخته ام بیرون و داخل اتاق شدم،اسپره ی دهنم رو برداشتم و توی دهن ام خالی ش کردم
به سمت تخت رفته ام و روش دراز کشیده ام
حالا داشتم به فضای اتاق نگاه می کردم ،دیوار ها سبز بودن ،یه میز طراحی،یه کمد بزرگ لباس و آینه و میز آرایش و ...
احساس راحتی خاصی اتاق بهم وارد می کرد،به میز کنار تخت اش نگاه کردم،یه چراغ خواب و عکس خودش و هری کنار دریا،عکس رو براشتم و بهش نگاه کردم
تو چشمای کارا شادی خاصی بود ولی تو چشمای هری غمی هم پنهان شده بود،
ساعت شیش شده بود و صدای ساعت کارا بلند شد
سریع عکس و گزاشتم سر جاش
کارا با بی حالی خاصی ساعت رو قطع کرد،به سمت من برگشت و تعجب کرد که بیدار ام
کارا:تو...
کشی به بدنش داد
کارا:دیشب رو نخوابیدی نه؟
سرم رو به معنای "نه"تکون دادم
کارا:فهمیدم رفتی توی تراس
_نمی خواستم بیدارت کنم
کارا:نگران نباش من یه خرس قطبی اصیل ام ،دوباره گرفتم خوابیدم
می دونم اون فهمیده سیگار کشیده ام ولی نمی خواد به روم بیاره...
کارا:بیا بریم،باید حاضر شیم بریم دبیرستان
_من باید برم دادگاه،باید معلوم شه کجا قراره زندگی کنم...می دونی....پرورشگاه،یا یه چیزی مثل این
کارا:مامانت چرا نمی یاد؟
_نمی دونم،در واقعیت هیچ خبری ازش ندارم
کارا:اوه
معلوم بود از سوالی که پرسیده بود شرمنده بود
_من باید ساعت هفت اونجا باشم،می تونی برام تاکسی بگیری؟
کارا:مامانم می رسونتت
_آخه نمی خوام عظیت شه
کارا:نمی شه
_ممنون،حیلی لطف کردین
کارا:می دونی،خیلی وقت بود کسی نیومده بود خونه ی ما،بخاطر همون دلیل ها(دلیلی که تو پارت اول گفت به رز) و وقتی به مامانم راجب تو گفتم،خیلی خوشحال شد
لبخند بی جونی زدم،احساس می کنم کل وجودمو غم گرفته،اگه حتا یه لحظه هم خودتون رو جای من بزارین،قطعا مثل من اینطوری می شدید
به سمت لباسام که اورده بودم رفتم،یه لباس آسین بلند سیاه پوشیدم و جین مشکی رو پام کردم،تو آینه به خودم نگاه کردم،موهای مشکیم رو شونه کردم و تقریبا حاضر شده بودم
_کارا،دستشویی کجاس؟
و به دری که تو اتاقش بود اشاره کرد
دستگیره در رو گرفتم و بازش کردم،وقتی کارم تموم شد اومدم بیرون
کارا:بیا بریم پایین صبحانه بخوریم
و دستم رو گرفت و بردتم پایین
مامانش با لبخند بزرگی بهمون صبح بخیر گفت و ما سر میز نشستیم.
کارا:مامان،می تونی رز رو ببری دادگاه
مادر کارا:البته،چرا که نه؟
بعد از خوردن صبحانه از کارا خداحافظی کردیم و مادر کارا من و برد به دادگاه
_ممنونم خانم دلوین
مادر کارا:خواهش می کنم دختر ام
ازش خداحافظی کردمو وارد اون ساختمون ترسناک شدم
به یکی از اون میزا که اونجا گزشته شده بود و پشت هرکدوم یه نفر نشسته بود رفتم
_سلام
خانم:می تونم کمکتون کنم.
_فکر کنم،به من گفتن که بیام اینجا برای رسیدگی به سرپرستی من
خانم:اسمتون؟
_روزالین پارکر
خانم:بله،اسمتون اینجاس،شما باید به طبقه بالا برید و توی اتاقک سی وشیش خانم پین منتظرتون هست
ازش تشکر کردم و با اسانسور رفتم طبقه دوم
اتاقک سی و شیش رو پیدا کردم،قلبم داشت از توی سینم پرتاب می شد بیرون،شاید نگران آینده سیاه و تاریکمم ام
اروم در زدم و در رو باز کردم
خانم پین:نه لیام،گفتم نمی تونی بری به اون مهمونیه احمقانه بری
وایسا...اون لیامه؟
لیام:اما مامان،من با بچه ها قرار دارم
_ببخشید
صدام ضعیف بود ولی توجه ی اونا جلب شد
لیام چشماش گرد شد،خانم پین اومد سمتم
خانم پین:رزالین درسته
_بله
خانم پین:بیا بشین عزیرم،لیام تو هم برو بیرون
لیام:سلام رز،حالت چطوره؟
بهش لبخند ضعیفی زدم
_خوبم لیام
خانم پین:لیام گفتم برو
لیام انگار که ترسیده سری از اتاق رفت بیرون و من روی صندلی نشست ام
خانم پین:لرای پدر و مادر ناتنیت متاسف ام
سرم رو براش تکون دادم
خانم پین:اینطور که توی پرونده ات نوشته سه ماه دیگه هیفده سالت می شه
_بله
خانم پین از روی صندلی ش بلند شد و اومد روی صندلی نشیمن که جلوی من بود نشست و دستام رو گرفت
خانم پین:گوش کن دخترم،من می خوام کمکت کنم،پس تو هم باید بامن همکاری کنی
_باشه
دستاش در مقابل دستای من خیلی گرم بود
خانم پین:خب ،تو نمی تونی به تنهایی زندگی کنی،چون هنوز هیجده سالت نشده ،مادرت کجاس؟
ورقه ای رو از تو کیفم در اوردم
_این آخرین شماره ای که دارم ازش
خانم پین:بیا بهش زنگ بزنیم
_این...این خونه مادر بزرگمه
سرش رو تکون داد و تلفن اون جا رو بهم داد
شماره رو گرفتم و بعد از دوبار زنگ زدن،صدای خسته و پیر مادر بزرگم رو شنیدم
مادر بزرگ:الو
(مکالمه به زبان فرانسویه ولی اینجا به همون فارسی می نویسم:))
_الو ماما
+رزالین؟
_آره،رزالین
+رزالین لس انجلسی
_آره ماما
+بابات حالش خوبه؟
_ماما،بابا مرده
و برای پیرزنی که توی این مدت که بابام جهان رو می گشت و من پیش اون زندگی می کردم،همه چی رو گفتم
_ماما
صدایی از اون نمی اومد،بجز فین فین کردن
+اینجام عزیزم
معلوم بود داره گریه می کنخ
_شماره ی مامان رو داری؟
+آره،هفته پیش اومده بود پاریس
_جدی می گی؟
+آره داشت دنبال تو می گشت،رزالین تو می تونی برگردی پاریس
_ماما من باید به اون زنگ بزنم و ببینم می تونه سرپرستی من رو بگیره
بعد از این که ماما شماره تلفن رو داد و اصرار کرد که برگردم پاریس و بهش گفتم که می خوام اینجا بمونم خداحافظی گرمی باهام کرد و گفت بهش هر روز زنگ بزنم
خانم پین:می دونی من اصلا فرانسوی بلد نیستم
_اون شماره مادرم رو داد،مثل این که اونم داره دنبال من می گرده
خانم پین:خب بهش زنگ بزن
_اگه اون نخواد بیاد لس انجلس چی؟
خانم پین:به من اعتماد کن،اون یه مادره و یه مادر همیشه نگران بچه ش هست،مطمعن باش که بهت کمک می کنه
با دستای لرزون تلفن رو برداشتم و شماره ای که یادش کرده بودم رو گرفتم،سریع تلفن برداشته شد
+بله؟
_مامان؟
با شنیدن صداش اسک تو چشمام جمع شد خب فکر کنم هفت ساله که نه دیدمش و نه صداش رو شنیدم
+رز؟تویی؟حالت خوبه؟کجایی؟
_مامان من لس انجلس ام
+لس انجلس برای چی؟
خانم پین صدام کرد و آروم گفت "گوشی رو بده به من"
_مامان،خانم پین می خواد باهات صحبت کنه
+صبر کن،خانم پین کیه؟
_باهاش حرف بزن
+باشه،گوشی رو بده بهش
گوشی رو دادم به خانم پین
خانم پین خودش رو معرفی کرد و شرایط من و برای اون توضیح داد و گفت نیاز به یه سرپرست دارم
نزدیک نیم ساعت داشتن باهم دیگه حرف می زدن
و بلخره خانم پین از اون خدافظی کرد و تلفن رو قطع کرد
خانم پین:نمی دونم چه جوری بگم
_لطفا بگید
خانم پین:مادرت داره ازدواج می کنه و نمی تونه سرپرستی تو رو قبول کنه
_متوجه ام
خانم پین:باید با تو چیکار کنیم؟
به سمت میزش حرکت کرد و داشت پرونده های توی کشو ش رو زیر و رو می کرد،که یهو چشاش برق زد
خانم پین:فکر کنم راه حل رو فهمیدم
...خب...نمی دونم چی بگم/:
بیاین ازتون سوال بپرسم
بنظرتون رز چی در انتظارشه؟
من پدرم در اومد تا این رو بنویسم-_-
امیدوارم خوشتون اومده باش*_*
دیگه من برم...بای بای
![](https://img.wattpad.com/cover/172315450-288-k640760.jpg)
VOCÊ ESTÁ LENDO
missing(z.m)
Fanficهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم