chapter 5

208 27 4
                                    

قبل از این که بخونید
کاور فنفیک عوض شده و گفتم که گمش نکنید(:
امیدوارم خوشتون بیاد


نمی دونستم منظور خانم پین چیه پس ازش پرسیدم
_یعنی خب الان چی می شه،می رم پرورشگاه؟
خانم پین یه نگاه به قیافه ی تو هم رفته من کرد
خانم پین:نه عزیزم،گوش کن
یه پرونده رو با خودش برداشت و دوباده روبه روی من نشست
پرونده رو باز کرد و شروع کرد به حرف زدن
خانم پین:ببین این جا که تو می ری اسمش پرورشگاه نیست،ولی فرقی هم با اونجا نداره،اون جا خوابگاهه و دولت مسولیت تو رو تا هیجده سالگی قبول می کنه و خرج تو با دولت هست،تو اون خابگاه دختر پسرای زیادی نیستن و همه اونجا تقریبا همسن و سال تو ان.
پرورشگاه دیگه جای تو و شکل تو نیست تا پارسال پرونده های مثل تو رو به پرورشگاه منتقل می کردیم ولی اونا فرار کردن و الان هنوز گم شدن،تو می تونی همینجا بمونی و تو خوابگاه زندگی کنی یا برگردی پیش مادر بزرگت
اون این انتخواب رو بهم داد ولی من می دونم که دیگه نمی تونم توی پاریس باشم بعد از اون همه دردسری که اونجا به وجود اومد
_خانم پین،من به اون خوابگاه می رم
دستاش رو بهم مالید
خانم پین:خب من از این به بعد مسئول تو هستم و تو باید به حرف های من گوش کنی من یه جور مشاور هستم،هر مشکلی که بوجود اومد تو باید بهم بگی،شنیدی رز؟
_بله خانم پین
خانم پین:حالا باید بهم بگی که چرا نمی خوای برگردی پاریس
و به صندلیش تکیه داد و دستاش رو توی هم قفل کرد
اون...اون چطور فهمید
دستام رو بردم تو جیبم
خانم پین خنده ی ریزی کرد
خانم پین:برای همین اسمم روان شناسه
_اگه روانشناسین پس چرا اینجایین؟
این سوالی بود که خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و من معمولا آدم رکیم،پس ازش پرسیدم
لبخند مهربانانه ای روی صورتش نقش بست
خانم پین:من که همیشه اینجا نیستم، دولت به من برای پرونده هایی مثل پرونده ی تو نیاز داره،می دونی...چون نمی تونه با شکنجه و درد از زیر زبونت حرف بکشه
خب...ای کاش ازش این سوال رو نمی پرسیدم،چون احساس می کنم اون وسیله ای که من رو به بقیه افراد تو این ساختمون وصل م کنه
خانم پین:ولی تمام حرف های ما بین من و تو می مونه...نگران نباش
انگار ذهنم رو می خونه،دارم کم کم به روانشناسی هم علاقه مند می شم
شاید اصلا رشته موسیقی رو به روانشناسی تغییر دادم
خانم پین:تو دختره بامزه ای هستی رزالین
_ممنونم خانم پین
خانم پین از روی صندلیش بلند شد
خانم پین:رز من بهت یه روز وقت می دم تا وسایل های مهمت رو جمع کنی و من فردا می یام دنبالت اینم شماره من
و کارت توی دستش رو به من داد،رو کارت شماره اش و اسمش نوشته شده بود
خانم پین:راستی در رو باز کن و به لیام بگو بیاد داخل
سرم رو به معنای"باشه"تکون دادم
در رو باز کردم و لیام که به دیوار تکیه داده بود وایستاد
_لیام،خانم پین باهات کار داره
لیام با من اومد داخل
لیام:بله،مامان
خانم پین:چرا نرفتی سرکلاسات
لیام:ای وای
لیام اینو گفت و خانم پین اوفتاد دنبال لیام
خانم پین:همین الان هم خودت می ری سر کلاس هم رزالین رو می رسونی
لیام:باشه مامان،ولی باید بزاری مهمونی برم
خانم پین:وای لیام مثل بابات پررو و بی مغزی،از رزالین یاد بگیر
لیام:باشه قول می دم ازش دختر خوبی بودن رو یاد بگیرم،ولی بزار برم
و دستاش رو بهم قفل کرد و خم شد که مامانش رو راضی کنه
خانم پین:باشه حالا بهش فکر می کنم
لیام:ایول
لبخند کوچیکی روی لبام بوجود اومد با دیدن مکالمه اون ها
خانم پین:کی گفته من قبول کردم،حالا هم برو دیگه
لیام لب هاش رو غنچه کرد و برای مامانش بوس فرستاد
لیام:بیا بریم رز
و دستم و گرفت
_خداحافظ خانم پین
خانم پین:فردا می بینمت رز
و از اتاق خارج شدیم،تا وقتی که من و لیام به ماشینش برسیم اون با چند نفر دست داد و احوال پرسی کرد
_من می تونم پیاده هم برم
اینو موقع ای که جلوی ماشبنش وایساده بودیم گفتم
لیام:اصلا نمی شه رو حرف مامانم حرف زد،اگه بفهمه نرسوندمت کلم رو می کنه
لبخند کوچیکی روی لبم نشست،لیام پسر خوبیه
نشستم تو ماشینش و راه افتادیم
_سیگار داری؟
من ازش پرسیدم،برام مهم نیست که چی درموردم فکر می کنه فقط یه چیزی رو می خوام که آرومم کنه
لیام:سیگار؟برای چی؟
_مردم سیگار رو برای چی می خوان؟
لیام:باشه بهت می دم ولی باید سه مامعله کنیم
_چه ماملعه ای؟
لیام:تو به مامانم نمی گی من سیگار می کشم و منم به مامانم نمی گم تو سیگار می کشی
_باشه لیام
لیام:چیه،نکنه فکر کردی یه چیز دیگه می خوام
و به لباش اشاره کرد
_ها ها ها ...خندیدیم
اون با این حرفم شروع کرد بلند بلنه خندیدن
از توی جیبش یه پاکت سیگار در اورد و به من داد منم برداشتم و با فندکش روشن اش کردم،دود رو از دهنم می دادم
لیام:بهت نمی خوره سیگار بکشی
_می دونم
و دوباره سیگار و لای لبام گزاشتم
لیام:خب حالا کجا می ری؟
اصلا بهم نگاه هم نمی کرد،خب فکر کنم با سیگار کشیدنم کلی داستان توی سرش برای خودش ساخته
_خونه ی کارا رو بلدی؟
لیام:خونه زین رو بلدم
_خب بریم
توی راه نه من حرف زدم نه اون،بهتره انقدر اونو انقدر عظیت نکنم
_سیگار کشیدن من دتستان پیچیده ای داره
لیام بلخره بهم نگاه کرد
لیام:خب،بگو
_وقتی مامانم من و بالام رو ترک کرد،بابام زیادی سیگار می کشید منم یه روز یه نخ سیگار رو از تو جیبش دزدیدم و کشیدم اش و فکر کنم از اون موقع معتادش شدم
و شونه هامو دادم بالا،انگار نه انگار چیز مهمی هست
لیام:متاسفم،برای این که راجب ات بد فکر کردم
دستم رو گزاشتم رو شونش
_اشکال نداره
بلخره رسیدیم،پیاده شدم از ماشین و سیگار رو با پام خاموش کردم
_ممنونم لیام
لیام:خواهش می کنم رز
_خداحافظ
و به یمت خونه ی کادا رفته ام،در خونه رو زدم و مامان کارا با لبخند دندون نمایی در رو باز کرد
خانم دلوین:چی شد رز؟
_من فردا می رم به یه خوابگاه
خانم دلوین:بیا داخل
من رو دعوت کرد و من سری داخل شدم،توی خونه گرم بود،کتم رو در اوردم و توی دستام نگه اش داشتم
خانم دلوین:حالا خودت راضی هستی
_آره،اون طوری که خانم پین می گفتم جای خوبی باید باشه
دروغ گفتم...اصلا دلم نمی خواست به اونجا برم
خانم دلوین:ولی باید به ما تند تند سر بزنی
لبخندی روی لبام نشست،
کارا یک ساعت دیگه برمی گشت
_من می رم وسایلام رو جمع کنم
خانم دلوین:برو عزیرم
به سمت اتاق کارا رفته ام
داشت ام وسایل ام رو جمع می کردم که سرم گیج رفت و سریع نشست ام روی تخت
فلش بک:
مامان:رزالین تو نباید از چیزی بترسی،من و پدرت هیچوقت ترکت نمی کنیم
_ولی تو خوابم شما رفته بودید و من تنها بودم
بابا:تو نباید نگران باشی
_دوستون دارم
و محکم بغلشون کردم
پایان فلش بک
خاطرات دست به یکی کردن تا من رو از پا در بیارن،همیشه کارشون همین بوده
تلخی ته قلبم به هیچ عنوان شیرین نمی شه
من قبلا هم کلی گشته بودم تا چیز شیرینی پیدا کنم تا این مزه تلخ از بین بره ولی تلاشم بی فایده بود
چه برسه به الان...که تلخی با خون به تک تک قسمت های بدنم می رسه
سرم درد می کرد،نمی دونم این اشک ها برای این درد جسمی یا درد روحیه
شاید مرگ زیادی بهم نزدیکه و من هنوز نفهمیدم
اگه نزدیکه به پاهاش می افتم که خودش رو با من یکی کنه‌...



missing(z.m)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora