حالم اصلا خوب نیس...
من دلم نمی خواد با زین رو به رو بشم...اصلا دلم نمی خواد.
لورن داشت وسایلاش رو جمع می کرد و اشلی داشت توی حیاط سیگاراش رو می سوزوند..
برندون و شان زودتر از همه ی ما رفتن چون مثل این که تمرین بسکتبال داشتن.
یه نگاه به لورن کردم...زین حق داره،اون باید هم بخواد با همچین دختری قرار بزاره...نه لاغر مردنی مثل من.
لورن:بدو بریم رز
_باشه
یه نگاه تو اینه به خودم انداختم،به نوهای بافته شدم رستی زدم و لبام و به هم مالیدم تا رژ لبم خوب بنظر برسه.کیفم رو پوشتم انداختم و در رو پشت سرم بستم و قفلش کردم...
اره اینم یه قانون دیگه،اخرین نفر در خونه رو قفل می کنه.نمی دونم کی قراره به این زندگی فاکی عادت کنم.
لورن و اشلی سوار ماشین بودن و اشلی پشت فرمون نشسته بود
لورن:سوار نمی شی؟
_فک کنم خوب بشه اگه یکم قدم بزنم
اشلی:بزار هرکار می خواد بکنه
لورن:می بینمت
اشلی پاش رو گاز فشار داد و سریع از خونه دور شدن
گوشیم رو از جیب پشتم در اوردم و بهش نگا کردم
از کارا بود،نمی دونم چرا ولی ته دلم می خواست زین باشه
"دلم برات تنگ شده:("
به پیام نگاه کردم و لبخندی روی لبم اومد،شمارش رو گرفتم،سریع جواب داد
کارا:هلوووووووو
_سلام کارا
کارا:حالت چطوره دوست عزیزم؟
_خوبم
می دونی ادما کل زندگیشون رو دارن دروغ می گن با یه کلمه ساده"خوبم"...ولی تو از اون کلمه مایل ها دوری...
کارا:اونجا چیکارا می کنی؟
_وقتی ببینمت برات تعریف می کنم،اینطوری نمی تونم بگم.
کارا:اوکی،پس سریع بیا که محکم بغلت کنم.
_باشه کارا،فعلا
تماش رو قطع کردم.
تمام اون مسیر منتظر پیام زین بودم،یه چیزی مثله"سلام"یا "حالت خوبه؟" یا چه می دونم
من هنوز نمی تونم باور کنم که اون داره با هم اتاقیم قرار می زاره،
قسم می خورم یه چیزی بین ما اون شب بود که مطمعنم از رو دلسوزی نبود..مطمعنم از رو ترحم نبود.
بلخره بعد از بیست دقیقه راه رفتن به مدرسه رسیدم
سریع داخل ساختمون شدم و کتابایی که برای زنگ اول می خواستم رو برداشتم
+سلام
قلبم رو توی شکمم حس،کردم،انگار سوار قطار وحشت شدم و تا الان همه چی خوب بود،ولی الان دارم با شتاب سقوط می کنم...
سرم و اوردم بالا،همون چشمای عسلی...
_سلام
زین:حالت بهتره؟
_اوهوم
زین:خیلی خو
_تو با لورن قرار می زاری؟
وسط حرفش پریدم...
اب دهنش رو قورت داد
زین:برات توضیح می دم..
_نمی خوام بشنوم
درکمدم رو بستم
زین:اون برای قبل تو بود.
_ببخشید ولی من الان کلاس دارم
و با بی توجهی از کنارش گذشتم
...
زنگ چهارم...
خدای من الان موسیقی دارم و من با اون همگروهیم.
با کارا رفتم سمت بوفه و باهاش درمورد قانونای خوابگاه و از این جور چرت و پرتا گفتم.
یه چیزی ته دلم بهم می گفت که باید بهش بگم درمورد زین و من و لورن،ولی از اون طرف یه صدای دیگه بهم می گفت الان وقتش نیست.
سمت کلاس موسیقی رفتم،روانکاو مدرسه خواسته که من و زنگ پنجم ببینه،نمی دونم چرا نمی تونسته این زنگ ببینه.
روی یکی از میز های دونفره نشستم و بعد از پنج دقیقه اون و دستاش با خنده وارد شدن.
وقتی منو دید چشماش برق زد،انگار شکارش رو بعد از کلی گشتن پیدا کرده.
اومد و کنار من نشست
زین:سلام
جوابش رو ندادم.
زین:بزار بهت توضیح بدم
سرمو انداختم پایین،می خواستم ببینم چه بهونه ای می خواد بیاره ولی از اون ور غرورم اجازه نمی داد.پس سکوت کردم و انتخواب رو گذاشتم به عهده خودش
زین:من و لورن فقط یه صب باهم رفتیم بیرون،اونم شبه ولنتایم،من سینگل بودم و یه غره کشی انجام می شد.پس منم اسممو انداختم.من و لورن با هم دراومدیم.پس اون شب ما باهم رفتیم بیرون و کل داستان ما همین بود.ولی اون مثل ادامس چسبیده به ته کفش من.
_فکر کنم این عادتت باشه که با دختره بازی کنی.
معلم اومد تو کلاس
زین:فکر نمی کردم حداقل تو اینطوری فکر کنی
...
دیگه هیچ مکاامه ای بین من و اون توی طول کلاس انجام نشد،زنگ خورد و من میش مشاور رفتم،اونم یه مشت کصشعر تحویلم داد که باید با مرگ پدرم کنار بیام.از وقتی که حرف زدن بوجود اومده،ادما سعی کردن نشون بدن که می تونن همو درک کنن،ولی درواقع حتا نزدیک به دایره اون فرد هم نمی شن،چون می ترسن خودشون هم قسمتی از اون درد رو حس کنن.
زنگ پنجم هم خورد و من سریع کیفم رو برداشتم و از مدرسه زدم بیرون.
یعدفه اون پرید جلوی راهم
_مثل این که تو واقعا عقلتو از دست دادی زین
زین:اسمشو هرچی می خوای بزار،ببین رز من واقعا متاسفم و می دونم که گند زدم
_خوبه
کوتاه جوابشو دادم با این که کلمه ها می خواستن محکم از دهنم بپرن بیرون و بهش بگن که چقد دوسش دارم و چقد برام با ارزشه که زمانی که هیچکس کنارم نبود اون پشتم بود
زین:من می خوام که دوستت باشم رز...من از این مطمعنم...
_باشه زین.
زین:حالا منو بخشیدی؟
_اره
زین:پس،بیا تا خوابگاه برسونمت
_نه مرسی فک کنم خودم بتونم از پسش بر بیام
زین:هرجور راحتی،پس فعلا
اون سوار ماشینش شد و رفت.
من دیدم که با ماشینش دور شد...دیدم که چطور توی چشماش به نظر می رسم...
اشکام رو پاک کردم.دستام رو توی جیبم کردم...
پاهام به حرکت دراومدن.
ولی مقصدشون خوابگاه نبود...یا حتا اون خونه ای که توش زندگی می کردم.
مقصدم سمت پارک مرکزی بود.
از اون پسر کوچولو که همیشه وایمیسته،اون بسته کوچیک رو برداشتم و از توی کیفن ورقه فلزی و فندک اوردم بیرون و اون ماده رو اروم از راه بینیم کشیدم بالا.
حالا حالم بهتره...هاای...
چخبرا؟
می دونم واقعا خیییییلییییی وقته نبودم
لطفا نظراتون رو توی کامنتا بزارین و اگه این قسمت رو دوست داشتین حتما بهم بگین،و انگشتتون رو یه بار رو ستاره ووت بزنین
ال د لااااو
Saba
![](https://img.wattpad.com/cover/172315450-288-k640760.jpg)
YOU ARE READING
missing(z.m)
Fanfictionهمه ی ما از یاد می ریم،از بین می ریم،یه سری هامون رو می سوزنن و یه سری های دیگه مون رو به خاک سرد می سپارن،ولی من رو هر شب به خاک می سپارن و صبح ها رو برای باز کردن چشمام به آتیش می کشن برای همین فرار کردم...و فکر کنم گم شدم